گنجور

 
فرخی سیستانی

هزار منت بر ما فریضه کرد خدای

که شاد کرد دل مابه میر بارخدای

امیر ماعضد دولت و مؤید دین

که بر بزرگان فرخنده سایه تر زهمای

سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست

جمال ملک در آن طلعت جهان آرای

همیشه بر تن و برجان او به نیک دعا

هزار دست بود برگرفته پیش خدای

در این میانه که او می نخورد و بر ننشست

شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای

ز هیچ باغ شنیدی نوای عود نواز

زهیچ خانه شنیدی سرود رود سرای ؟

دل مخالف و بیگانگان شادی دوست

همه شتاب گرفت از نوای بر بط و نای

نخورد هیچ کسی می، که روزگار نگفت

به می، که زود مراین می خورنده را بگزای

ترنج زرد همی خواست شد به باغ امیر

سپهر گفت مر او را که نیست وقت بپای

نه آب دیدم بر روی سروران حشم

نه رنگ دیدم در روی لعبتان سرای

به درگه ملک شرق هر که را دیدم

نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای

همه جهان به دل سوخته همی گفتند

که یا الهی! مکروه را به ما منمای

من آن کسم که مرا اندرین میان که گذشت

نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پای

خدای عزوجل رحم کرد بر دل من

به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشای

زمانه نوشد و گیتی ز سر جوانی یافت

امیر به شد و اینک به باده دارد رای

هزار سال زیاد وهزار سال خوراد

میی چومهره ز دست بتان مهر افزای

گهی به بست درین بوستان طبع فروز

گهی به بلخ ودر آن باغهای روح افزای

سیاه چشمان در پیش و باده ها در دست

یکی به گونه روی و یکی به رنگ قبای

سرایهاش همه پر ز سر و دیبا پوش

وثاقهاش همه پر ز شیر دندان خای

در سرایش پر خسروان و محتشمان

چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپای

به طرف دیگر بگذر که خازنش بینی

نشسته از پی بخشیدنش درم پیمای

امیر یوسف زین کف گشاده و سخی است

که گنج قارون با دست او ندارد پای

تو فرخی که ترا این چنین خداوندیست

بناز و شادزی و هرگز از طرب ماسای

به مالهای جهان جاه خدمتش مفروش

زخسروان جهان جز به خدمتش مگرای

رضای و طاعت او جوی و هر که را بینی

همی همین شنوان و همی همین فرمای

همیشه مجلس اوبا نشاط و شادی باد

سرای دشمن اوبا خروش و ناله وای