گنجور

 
۴۴۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۶ - رفتن مسعود به ترمذ

 

... و دیگر روز برنشست و بکرانه جیحون آمد و کشتیها برین جانب آوردند و قلعت را بیاراسته بودند بانواع سلاح و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت و بر آن جانب بر کران جیحون ایستاده امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتیهای دیگر نشسته بودند همچنان براندند تا پای قلعت- و کوتوال قلعت بدان وقت قتلغ بود غلام سبکتگین مردی محتشم و سنگین بود- کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند و نثار کردند و پیادگان نیز بزمین افتادند و از قلعت بوقها بدمیدند و طبلها بزدند و نعره ها برآوردند و خوانها برسم غزنین روان شد از بره گان و نخچیر و ماهی و آچارها و نانهای یخه و امیر را از آن سخت خوش آمد و میخوردند و شراب روان شد و آواز مطربان از کشتیها برآمد و بر لب آب مطربان ترمذ و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند و پای می کوفتند و بازی می کردند- و ازین باب چندان که در ترمذ دیدم کم جایی دیدم- و کاری رفت چنانکه ماننده آن کس ندیده بود

و درین میانه پنج سوار رسید دو از آن امیر یوسف ابن ناصر الدین از قصدار که آنجا مقیم بود چنانکه گفته ام و سه از آن حاجب جامه دار یارق تغمش و خبر فتح مکران آوردند و کشته شدن عیسی معدان و ماندن بو العسکر برادرش و صافی شدن این ولایت- و بیارم پس از این شرح این قصه- و با امیر بگفتند و زورقی روان کردند و مبشران را نزدیک کشتی امیر آوردند چون بکشتی امیر رسیدند خدمت کردند و نامه بدادند و بو نصر مشکان نامه بستد- و در کشتی ندیمان بود- برپای خاست و بآواز بلند نامه را برخواند و امیر را سخت خوش آمد و روی بکوتوال و سرهنگان کرد و گفت این شهر شما بر دولت ما مبارک بوده است همیشه و امروز مبارک تر گرفتیم که خبری چنین خوش رسید و ولایتی بزرگ گشاده شد همگان مرد و زن زمین بوسه دادند و همچنین قلعتیان بر بامها و بیک بار خروش برآمد سخت بزرگ پس امیر روی بعامل و رییس ترمذ کرد و گفت صد هزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدیم ایشان را حساب باید کرد و برات داد چنانکه قسمت بسویت کرده آید و پنجاه هزار درم بیت المال صلتی به پیادگان قلعت باید داد و پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای کوبان گفتند چنین کنیم و آواز برآمد که خداوند سلطان چنین سه نظر فرمود و خاص و عام بسیار دعا کردند

پس کوتوال را گفت بر اثر ما بلشکرگاه آی با جمله سرهنگان قلعت تا خلعت وصلت شما نیز برسم رفته داده آید که ما از اینجا فردا بازخواهیم گشت سوی بلخ ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ

 

... به خلم و به پیروز و نخجیر و ببدخشان احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین

و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی می نبشتمی و کار می براندمی و خلعتها و صلتهای سلطانی می فرمودی چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت

و من فراوان چیز یافتم پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری و استر با مهد بود وی بر تختی می نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می کشیدند و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان تر و بآرام تر بود و به بغلان بامیر رسیدیم و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می بود چون در رسید باز نمود آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد و یک روز دیگر مقام بود پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲ - فرو گرفتن امیر یوسف

 

ذکر القبض علی الامیر ابی یعقوب یوسف ابن ناصر الدین ابی منصور سبکتکین العادل رحمة الله علیهم

و فروگرفتن این امیر بدین بلق بود و این حدیث را قصه و تفصیلی است ناچار بباید نبشت تا کار را تمام بدانسته آید امیر یوسف مردی بود سخت بی غایله و دم هیچ فساد و فتنه نگرفتی و در روزگار برادرش سلطان محمود رحمة الله علیه خود بخدمت کردن روزی دو بار چنان مشغول بود که بهیچ کار نرسیدی

و در میانه چون از خدمت فارغ شدی بلهو و نشاط و شراب خویش مشغول بودی و در چنین احوال و جوانی و نیرو و نعمت و خواسته بیرنج پیداست که چند تجربت او را حاصل شود و چون امیر محمود گذشته شد و پیلبان از سر پیل دور شد امیر محمد بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست عمش را امیر یوسف سپاه سالاری داد و رفت آن کارها چنانکه رفت و بیاورده ام پیش ازین مدت آن پادشاهی راست شدن و سپاه سالاری کردن خود اندک مایه روزگار بوده است که در آن مدت وی را چند بیداری تواند بود و آنگاه چنان کاری برفت در نشاندن امیر محمد بقلعت کوهتیز بتگیناباد و هر چند بر هوای پادشاهی بزرگ کردند و تقربی بزرگ داشتند پادشاهان در وقت چنان تقربها فراستانند ولکن بر چنان کس اعتماد نکنند که در اخبار یعقوب لیث چنان خواندم که وی قصد نشابور کرد تا محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر امیر خراسان را فرو گیرد و اعیان روزگار دولت وی به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر بباید شتافت که ازین خداوند ما هیچ کار می نیاید جز لهو تا ثغر خراسان که بزرگ ثغری است بباد نشود سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند و بدو هیچ تقرب نکردند و بر در سرای محمد طاهر می بودند تا آنگاه که یعقوب لیث در رسید و محمد طاهر را ببستند این سه تن را بگرفتند و پیش یعقوب آوردند یعقوب گفت چرا بمن تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند گفتند تو پادشاهی بزرگی و بزرگتر ازین خواهی شد اگر جوابی حق بدهیم و خشم نگیری بگوییم گفت نگیرم بگویید گفتند امیر جز از امروز ما را هرگز دیده است گفت ندیدم گفتند بهیچ وقت ما را با او و او را با ما هیچ مکاتبت و مراسلت بوده است گفت نبوده است گفتند پس ما مردمانی ایم پیر و کهن و طاهریان را سالهای بسیار خدمت کرده و در دولت ایشان نیکوییها دیده و پایگاهها یافته روا بودی ما را راه کفران نعمت گرفتن و بمخالفان ایشان تقرب کردن اگر چه گردن بزنند گفتند پس احوال ما این است و ما امروز در دست امیریم و خداوند ما برافتاد با ما آن کند که ایزد عزاسمه بپسندد و از جوانمردی و بزرگی او سزد یعقوب گفت بخانه ها باز- روید و ایمن باشید که چون شما آزاد مردان را نگاه باید داشت و ما را بکار آیید باید که پیوسته بدرگاه من باشید ایشان ایمن و شاکر بازگشتند و یعقوب پس ازین جمله آن قوم را که بدو تقرب کرد بودند فرمود تا فروگرفتند و هر چه داشتند پاک بستدند و براندند و این سه تن را برکشید و اعتمادها کرد در اسباب ملک و چنین حکایتها از بهر آن آرم تا طاعنان زود زود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان و احوال و عادات ایشان نه چون دیگران است و آنچه ایشان بینند کس نتواند دید

داستان تزویج دو دختر امیر یوسف

و بدین پیوست امیر یوسف را هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود را بر آن جانب کشید تا این جانب بیازرد و دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و در رسیده و یکی خرد و در نارسیده امیر محمود آن رسیده را بامیر محمد داد و عقد نکاح کردند و این نارسیده را بنام امیر مسعود کرد تا نیازرد و عقد نکاح نکردند و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که ماننده آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است و چون سرای بیاراستند و کارها راست کردند امیر محمود بر نشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای بداماد و حرات ماندند

و از قضاء آمده عروس را تب گرفت و نماز خفتن مهد آوردند ورود غزنین پر شد از زنان محتشمان و بسیار شمع و مشعله افروخته تا عروس را ببرند بکوشک شاه بیچاره جهان نادیده آراسته و در زر و زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کار همه تباه شد و در ساعت خبر یافتند بامیر محمود رسانیدند سخت غمناک گشت و با قضاء آمده چه توانست کرد که ایزد عز ذکره ببندگان چنین چیزها از آن نماید تا عجز خویش بدانند دیگر روز فرمود تا عقد نکاح کردند دیگر دختر را که بنام امیر مسعود بود بنام امیر محمد کردند و امیر مسعود را سخت غم آمد ولکن روی گفتار نبود و دختر کودکی سخت خرد بود آوردن او بخانه بجای ماندند و روزگار گرفت و حالها بگشت و امیر محمود فرمان یافت و آخر حدیث آن آمد که این دختر بپرده امیر محمد رسید بدان وقت که بغزنین آمد و بر تخت ملک بنشست و چهارده ساله گفتند که بود آن شب که وی را از محلت ما سر آسیا از سرای پدر بکوشک امارت می بردند بسیار تکلف دیدم از حد گذشته و پس از نشاندن امیر محمد این دختر را نزدیک او فرستادند بقلعت و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا بغزنی است و امیر مسعود ازین بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش و قضاء غالب با این یار شد تا یوسف از گاه بچاه افتاد و نعوذ بالله من الادبار

و چون سلطان مسعود را بهرات کار یکرویه شد و مستقیم گشت چنانکه پیش ازین بیاورده ام حاجب یارق تغمش جامه دار را بمکران فرستاد با لشکری انبوه تا مکران صافی کند و بو العسکر را آنجا بنشاند امیر یوسف را با ده سرهنگ و فوجی لشکر بقصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود چنانکه خواست که یوسف یک چند از چشم وی و چشم لشکر دور ماند و بقصدار چون شهربندی باشد و آن سرهنگان بروی موکل و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد و هر چه رود می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد و قاصدان از قصدار بر کار کرد و می فرستاد سوی بلخ و غث و سمین می باز نمود عبدوس را پنهان و آن را بسلطان می رسانیدند و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرف اند بهر وقتی و بیشتر در شراب می ژکید و سخنان فراخ تر می گفت که این چه بود که همگان بر خویش کردیم که همه پس یکدیگر خواهیم شد و ناچار چنین باید که باشد که بد عهدی و بی وفایی کردیم تا کار کجا رسد و این همه می نبشتند و بر آن زیادتها میکردند تا دل سلطان گران تر می گشت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳ - طغرل

 

... این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد و رنگ و ظرافت و لباقت و او را از ترکستان خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امیر محمود

و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره فرستادی بر سبیل هدیه و امیر وی را دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت و سالی دو برآمد یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی شراب میخورد بر گل و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حد و اندازه نبود و این ساقیان ماه رویان عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و بساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بر نتوانست داشت و امیر محمود دزدیده می نگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آنکه ساعتی بگذشت پس گفت ای برادر تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ عبد الله دبیر را که مقرر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل مرد آن نیست محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است وی را بتو سپردم باید که وی را بخوی خویش برآری و چون فرزندان خویش عزیز داری و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه ما پنداشته ایم در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی ترا مالشی سخت تمام برسیدی این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد که با محمود چنین بازیها بنه رود یوسف متحیر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت توبه کردم و نیز چنین خطا نیفتد امیر گفت بنشین بنشست و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت و یوسف را شراب دریافت بازگشت امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می گفتند و چنین غلامان بدست او بودند آواز داد و گفت طغرل را نزدیک برادرم فرست

بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت و چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس وی تکلفهای بی محل نمود چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه یی یافت و نواختی از سلطان مسعود اما ممقوت شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی و عاقبت کفران نعمت همین است ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد تا بشکر نعمت های وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید بمنه و سعة رحمته

و پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمة الله علیه خدمتکاران وی پراگنده شدند و بوسهل لکشن کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حق این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت و افتاد و خاست و در روزگار امیر مودود رحمة الله علیه معروفتر گشت و در شغلهای خاصه تر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه گشت چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله شغل وکالت و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوض است و مدتی دراز این شغلها براند چنانکه عیبی بدو باز نگشت و آموی چون بر وی کار دردید دم عافیت گرفت و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان رضی الله عنهم که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین سلمهم الله و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود حیلت کرد تا از وی درگذشت و سنه تسع و اربعین و اربعمایه در پیچیدندش تا اشراف اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست و هر بنده یی که جانب ایزد عز ذکره نگاه دارد وی جلت عظمته آن بنده را ضایع نماند و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود مردی ممتع و بکار آمده هم خدمت کسی نکرد و کریم بود عهد نگاهداشت و امروز این دو تن بر جای اند اینجا بغزنین و دوستانند چه چاره داشتم که دوستی همگان بجا نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست و چون این قصه بجای آوردم اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود رضی الله عنه پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۴ - ورود امیر مسعود به غزنین

 

... دیگر روز از بلق برداشت و بکشید و به شجکاو سرهنگ بوعلی کوتوال و بو القاسم علی نوکی صاحب برید پیش آمدند که این دو تن را بهمه روزگارها فرمان پیش آمدن تا اینجا بودی و امیر ایشان را بنواخت بر حد هر یکی و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه چنانکه او دانستی آوردن بیاورد که از حد بگذشت و امیر را سخت خوش آمد و بسیار نیکویی گفت و سوی شهر بازگردانید هر دو را و مثال داد کوتوال را تا نیک اندیشه دارد و پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود تا خللی نیفتد و دیگر روز الخمیس الثامن من جمادی الاخری سنه اثنتین و عشرین و اربعمایه امیر سوی حضرت دار الملک راند با تعبیه یی سخت نیکو و مردم شهر غزنین مرد و زن و کودک برجوشیده و بیرون آمده و بر خلقانی چندان قبه های با تکلف زده بودند که پیران می گفتند بر آن جمله یاد ندارند

و نثارها کردند از اندازه گذشته و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازها گذشتن و بسیار مردم بجانب خشک رود و دشت شابهار رفتند و امیر نزدیک نماز پیشین بکوشک معمور رسید و بسعادت و همایونی فرود آمد و عمه حره ختلی رضی الله عنها بر عادت سال گذشته که امیر محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد و امیر را از آن سخت خوش آمد و نماز دیگر آن روز بار نداد و در شب خالی کردند و همه سرایها و جرات بزرگان به دیدار او آمدند و این روز و این شب در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمان رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت و دیگر روز بار داد و در صفه دولت نشسته بود بر تخت پدر و جد رحمة الله علیهما و مردم شهر آمدن گرفت فوج فوج و نثارهای بافراط کردند اولیا و حشم و لشکریان و شهریان که بحقیقت بر تخت ملک این روز نشسته بود سلطان بزرگ و شاعران شعرهای بسیار خواندند چنانکه در دواوین پیداست و اینجا از آن چیزی نیاوردم که دراز شدی تا نماز پیشین انبوهی بودی پس برخاست امیر در سرای فرود رفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان

و نماز دیگر بار نداد و دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر جانب سپست زار بباغ فیروزی رفت و تربت پدر را رضی الله عنه زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند بیست هزار درم فرمود و دانشمند نبیه و حاکم لشکر را نصر بن خلف گفت مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید و از اوقاف این تربت نیک اندیشه باید داشت تا بطرق و سبل رسد و پدرم این باغ را دوست داشت از آن فرمود وی را اینجا نهادن و ما حرمت بزرگ او را این بقعت بر خود حرام کردیم که جز بزیارت اینجا نیاییم سبزیها و دیگر چیزها که تره را شایست همه را برباید کند و هم- داستان نباید بود که هیچ کس بتماشا آید اینجا گفتند فرمان برداریم و حاضران بسیار دعا کردند و از باغ بیرون آمد و راه صحرا گرفت و اولیا و حشم و بزرگان همراه وی بافغان شال درآمد و بتربت امیر عادل سبکتگین رضی الله عنه فرود آمد و زیارت کرد و مردم تربت را ده هزار درم فرمود و از آنجا بکوشک دولت بازآمد و اعیان بدیوانها بنشستند دیگر روز و کارها راندن گرفتند

روز سه شنبه بیستم جمادی الاخری بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوشش آمد و فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد و سراییان بجمله آنجا آمدند و غلامان و حرم و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت و بزرگان و اعیان بنشستند و کارها برقرار می رفت و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها برین خداوند محتشم بسته و وی نیز بر سیرت نیکو و پسندیده می رفت اگر بر آن جمله بماندی هیچ خللی راه نیافتی اما بیرون خواجه بزرگ احمد حسن وزیران نهانی بودند که صلاح نگاه نتوانستند داشت و از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آنرا خواهان گردند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۵ - باز ستدن مال‌های صلتی

 

و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی وصلتها که برادرت امیر محمد داده است باز باید ستد که افسوس و غبن است کاری ناافتاده را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان و اصناف لشکر بگذاشتن و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند این پدریان بروی وریای خود نخواهند که این مال خداوند بازخواهد که ایشان آلوده اند و مال ستده اند دانند که باز باید داد و ناخوششان آید صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کرده اند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیستگانی نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال می نهند و همگان بنوااند و چه کار کرده اند که مالی بدین بزرگی پس ایشان یله باید کرد امیر گفت نیک آمد و با خواجه بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت خواجه جواب داد که فرمان خداوند راست بهر چه فرماید اما اندرین کار نیکو بیندیشیده است گفت اندیشیده ام و صواب آن است و مالی بزرگ است گفت تا بنده نیز بیندیشد آنگاه آنچه او را فراز آید بازنماید که بر بدیهت راست نیاید آنگاه آنچه رأی عالی بیند بفرماید امیر گفت نیک آمد

و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان روزگار دیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده ماند

مشاوره امیر با وزیر در باب صلات

دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت امیر خواجه را گفت در آن حدیث دینه چه دیده است گفت بطارم روم و پیغام دهم گفت نیک آمد خواجه بطارم آمد و خواجه بو نصر را بخواند و خالی کرد و گفت خبر داری که چه ساخته اند گفت

ندارم گفت خداوند سلطان را برین حریص کردند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی و دبدبه زن را و مسخره را باید ستد و خداوند با من درین باب سخن گفته است و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث

در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در باز ستدن مال بیندیشم

ودی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم صواب نمی بینم این حدیث کردن که زشت نامی یی بزرگ حاصل آید و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد تو چه گویی درین باب بو نصر گفت خواجه بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی گفته است که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده اند از ملوک عجم که از ما دورتر است خبری نداریم باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات بیعتی بازخواستند اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت من که بو نصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معد دارم که حقا که ازین روزگار بیندیشیده ام و هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت و از آن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و از آن یکسواره و خرده مردم بتر که بسیار گفتار و دردسر باشد و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعده ها بگردد و تا عاقبت چون باشد

خواجه بزرگ گفت بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی محابا بدرد تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود من از گردن خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی ...

... و پس از رفتن وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد و هر کس که پیش خواجه بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است مرا درین باب سخنی نیست

و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی جواب دادی که کار خواجه و عارض است و چنان نمودی که البته خود نداند که این حال چیست و عنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود بنشست و بو سهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هر چند که یاران داشت درین باب نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت و در امثال این است که قدر ثم اقطع او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی اندام آمد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۶ - سیل

 

ذکر السیل

روز شنبه نهم ماه رجب میان دو نماز بارانکی خرد خرد می بارید چنانکه زمین تر گونه می کرد و گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته هر چند گفتند از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن فرمان نمی بردند تا باران قوی تر شد کاهل وار برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که به محلت دیه آهنگران پیوسته است و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است بسیار استر سلطانی بسته بودند در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خرپشته زده و ایمن نشسته و آن هم خطا بود که بر راه گذر سیل بودند و پیغامبر ما محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم گفته است نعوذ بالله من الاخرسین الاصمین و بدین دو گنگ و دو کر آب و آتش را خواسته است و این پل بامیان در آن روزگار برین جمله نبود پلی بود قوی بستونهای قوی برداشته و پشت آن دورسته دکان برابر یکدیگر چنانکه اکنون است و چون از سیل تباه شد عبویه بازرگان آن مرد پارسای باخیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن بدیری و پاسی از شب بگذشته سیلی در رسید که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد و مغافصه در رسید گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ چون ممکن شدی که آن چندان زغار و درخت و چهارپای بیک بار بتوانستی گذشت

طاقهای پل را بگرفت چنانکه آب را گذر نبود و ببام افتاد مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد چنانکه بصرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با دکانها از جای بکند و آب راه یافت اما بسیار کاروانسرای که بر رسته وی بود ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زده قلعت آمد چنانکه در قدیم بود پیش از روزگار یعقوب لیث که این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد و این حالها استاد محمود وراق سخت نیکو شرح داده است در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و اربعمایه چندین هزار سال را تا سنه تسع و اربعمایه بیاورده و قلم را بداشته بحکم آنکه من ازین تسع آغاز کردم و این محمود ثقه و مقبول القول است و در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم چون خبر بفرزندان وی رسید مرا آواز دادند و گفتند ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش ازین که گفتی برداری و فرونهی ناچار بایستادم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۷ - رای زدن امیر دربارهٔ ری

 

... امیر گفت آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و بهیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است بشمشیر و نیستند آن خصمان چنانکه ازیشان باکی است که اگر بودی که بدان دیار من یک چندی بماندمی تا بغداد گرفته آمدستی که در همه عراق توان گفت که مردی لشکری چنان که بکار آید نیست هستند گروهی کیایی فراخ شلوار و ما را به ری سالاری باید سخت هشیار و بیدار و کدخدایی کدام کس شاید این دو شغل را همگنان خاموش می بودند تا خواجه احمد چه گوید خواجه روی بقوم کرد و گفت جواب خداوند بدهید گفتند نیکو آن باشد که خواجه بزرگ ابتدا کند و آنچه باید گفت بگوید تا آنگاه ما نیز بمقدار دانش خویش چیزی بگوییم

خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد ری و جبال ولایتی بزرگ است و با دخل فراوان و بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند و کدخدایان چون صاحب اسمعیل عباد و جز وی چنانکه خوانده آمده است که خزاین آل- سامان مستغرق شد در کار ری که بو علی چغانی و پدرش مدتی دراز آنجا میرفتند و ری و جبال را میگرفتند و باز آل بویه ساخته میآمدند و ایشان را می تاختند تا آنگاه که چغانی و پسرش در سر این کار شدند و برافتادند و سالاری خراسان ببو الحسن سیمجور رسید و او مردی داهی و گربز بود نه شجاع و با دل در ایستاد و میان سامانیان و آل بویه و فنا خسرو مواضعتی نهاد که هر سالی چهار هزار بار هزار درم از ری بنشابور آوردندی تا بلشکر دادی و صلحی استوار قرار گرفت و شمشیرها در نیام شد و سی سال آن مواضعت بماند تا آنگاه که بو الحسن گذشته شد و هم کار سامانیان و هم کار آل بویه تباه گشت و امیر محمود خراسان بگرفت و پس از آن امیر ماضی در خلوات با من حدیث ری بسیار گفتی که آنجا قصد باید کرد و من گفتمی رأی رأی خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است بخندیدی و گفتی آن زن اگر مرد بودی ما را لشکر بسیار بایستی داشت بنشابور و تا آن زن برنیفتاد وی قصد ری نکرد و چون کرد و آسان بدست آمد خداوند را آنجا بنشاند و آن ولایت از ما سخت دور است و سایه خداوند دیگر بود و امروز دیگر باشد و بنده را خوش تر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید که مرد هر چند نیم دشمنی است از وی انصاف توان ستد و بلشکری گران و سالاری آنجا ایستانیدن حاجت نیاید و با وی مواضعتی نهاده شود مال را که هر سالی می دهد و قضات و صاحب بریدان درگاه عالی با وی و نایبان وی باشند در آن نواحی

بقیه سخن وزیر و نظر امیر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۴۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۸ - گماردن تاش به سپاهسالاری ری

 

و امیر فرمود تا خلعتی سخت نیکو و فاخر راست کردند تاش را کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال و بیست غلام و صد هزار درم و شش پیل نر و سه ماده و ده تخت جامه خاص و کوسها و علامت و هر چه با آن رود راست کردند هر چه تمام تر و دو روز باقی مانده ازین ماه امیر بار داد و چون از بار فارغ شدند امیر فرمود تا تاش فراش را بجامه خانه بردند و خلعت بپوشانیدند و پیش آوردند امیر گفت مبارک باد بر ما و بر تو این خلعت سپاه سالاری عراق و دانی که ما را خدمتکاران بسیارند این نام بر تو بدان نهادیم و این کرامت ارزانی داشتیم که تو ما را به ری خدمت کرده ای و سالار ما بوده ای چنانکه تو در خدمت زیادت می کنی ما زیادت نیکویی و محل و جاه فرماییم تاش زمین بوسه داد و گفت بنده خود این محل و جاه نداشت و از کمتر بندگان بود و خداوند آن فرمود که از بزرگی او سزید بنده جهد کند و از خدای عز و جل توفیق خواهد تا مگر خدمتی تواند نمود که بسزا افتد و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه و اعیان درگاه نزدیک او رفتند و حق وی نیکو گزاردند

تصب تاش به سپهسالاری ری ...

... و پس ازین بروزی چند امیر خواجه را گفت هندوستان بی سالاری راست نیاید کدام کس را باید فرستاد گفت خداوند بندگان را شناسد و اندیشیده باشد بنده یی که این شغل را بشاید و شغل سخت بزرگ و با نام است چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی باید در پایه او هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود آخر سالاری کاردان باید مردی شاگردی کرده

امیر گفت دلم بر احمد ینالتگین قرار گرفته است هر چند که شاگردی سالاران نکرده است خازن پدر ما بوده است در همه سفرها خدمت کرده و احوال و عادات امیر ماضی را بدیده و بدانسته خواجه زمانی اندیشید- و بد شده بود با این احمد بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی می خرید بارزان تر بها و خواجه را بازداشتند و بمکافاتی نرسید تا درین روزگار فرمود تا شمار احمد ینالتگین بکردند و شطط جست و مناقشتها رفت تا مالی از وی بستدند- خواست که جراحت دلش را مرهمی کند چون امیر او را پسندید و دیگر که خواجه با قاضی شیراز بو الحسن علی سخت بد بود بحکم آنکه چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت وی بود که تا کی این ناز احمد نه چنان است که کسان دیگر نداریم که وزارت ما بکنند اینک یکی قاضی شیراز است و این قاضی ده یک این محتشم بزرگ نبود اما ملوک هر چه خواهند گویند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال درین مجلس خواجه روا داشت که چون احمد ینالتگین گردنی بزرگ را در قاضی شیراز انداخته آید تا آبش ببرد گفت زندگانی خداوند دراز باد سخت نیکو اندیشیده است و جز احمد نشاید ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید که بگروگان اینجا یله کند امیر گفت همچنین است تا خواجه وی را بخواند و آنچه واجب است درین باب بگوید و بکند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۰ - پسران علی نوکی

 

... پسران بو القاسم نوکی در دیوان رسالت

و درین تابستان بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان او را بدیوان رسالت آورد- و میان ایشان دوستی چنان دیدم که از برادری بگذشته بود- بونصر او را اجابت کرد و پسرش مهتر مظفر بخرد برپا می بود هم در روزگار امیر محمود و هم درین روزگار و در آن روزگار با دبیری و مشاهره یی که داشت مشرفی غلامان سرایی برسم او بود سخت پوشیده چنانکه حوایج کشان وثاقها نزدیک وی آمدندی و هر چه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتندی تا وی نکت آن روشن نبشتی و عرضه کردی از دست خویش بی واسطه و امیر محمود را بر بوالقاسم درین سر اعتمادی سخت تمام بود و دیدم که چند بار مظفر صلتهای گران یافت و دوست من بود از حد گذشته برنایی بکار آمده و نیکو خط و در دبیری پیاده گونه و بجوانی روز گذشته شد رحمة الله علی الولد و الوالد

استادم حال فرزندان بو القاسم با امیر بگفت و دستوری یافت و بومنصور و بوبکر و بونصر را بدیوان رسالت آورد و پیش امیر فرستاد تا خدمت و نثار کردند و بومنصور فاضل و ادیب و نیکو خط بود و بفرمان امیر وی را با امیر مجدود بلاهور فرستادند چنانکه بیارم و درین منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز گذشته شد رحمة الله علیه و بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکو خط بود و مدتی بدیوان بماند و طبعش میل بگربزی داشت تا بلایی بدو رسید- و لا مرد لقضاء الله عز ذکره - چنانکه بیارم بجای خویش و از دیوان رسالت بیفتاد و بحق قدیم خدمت پدرش را بر وی رحمت کردند پادشاهان و شغل اشراف ناحیت گیری بدو دادند و مدتی سخت درازست تا آنجاست و امروز هم آنجا می باشد سنه احدی و خمسین و اربعمایه و خواجه بونصر کهتر برادر بود اما کریم الطرفین بود و العرق نزاع پدر چون بو القاسم و از جانب والده با محمود حاجب کشیده که زعیم حجاب بو الحسن سیمجور بود لاجرم چنان آمد که بایست و در دیوان رسالت بماند به خرد و خویشتن داریی که داشت و دبیر و نیکو خط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میانه چند شغل های دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر و جز آن همه با نام که شمردن دراز گردد و آخر الامر آن آمد که در روزگار همایون سلطان عادل ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین الله بدیوان رسالت بنشست و چون حاجت آمد که این حضرت و شهر بزگوار را رییسی کاردان با خانه قدیم باشد اختیار او را کردند و خلعت بسزا یافت و امروز که این تصنیف می کنم با این شغل است و بریدی برین مضموم و از دوستان قدیم من است و خوانندگان این تاریخ را بفضل و آزادگی ابرام و گرانی می باید کشید اگر سخن را دراز کشم که ناچار حق دوستی را بباید گزارد خاصه که قدیمتر باشد و الله الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۱ - جشن مهرگان و عید رمضان

 

... و روز دوشنبه دو روز مانده از ماه رمضان بجشن مهرگان بنشست و چندان نثارها و هدیه ها و طرف و ستور آورده بودند که از حد و اندازه بگذشت و سوری صاحب دیوان بی نهایت چیزی فرستاده بود نزدیک وکیل درش تا پیش آورد همچنان وکلاء بزرگان اطراف چون خوارزمشاه آلتونتاش و امیر چغانیان و امیر گرگان و ولات قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی با نام بگذشت

و روز چهارشنبه عید کردند و تعبیه یی فرموده بود امیر رضی الله عنه چنانکه بروزگار سلطان ماضی پدرش رحمة الله علیه دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی و چون عید کرده بود امیر از میدان بصفه بزرگ آمد خوانی نهاده بودند سخت با تکلف آنجا نشست و اولیا و حشم و بزرگان را بنشاندند و شعرا پیش آمدند و شعر خواندند و بر اثر ایشان مطربان زدن و گفتن گرفتند و شراب روان شد هم برین خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند مشربه های بزرگ چنانکه از خوان مستان باز گشته بودند امیر قدحی چند خورده بود از خوان و بتخت بزرگ اصل در صفه بار آمد و مجلسی ساخته بودند که ماننده آن کس یاد نداشت و وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند و مطربان سرایی و بیرونی دست بکار بردند و نشاطی برپا شد که گفتی درین بقعت غم نماند که همه هزیمت شد

و امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود و علوی زینبی را پنجاه هزار درم بر پیلی بخانه او بردند و عنصری را هزار دینار دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم

و آن شعرها که خواندند همه در دواوین مثبت است و اگر اینجا نبشتمی دراز شدی که استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند و اینجا قصیده یی که داشتم سخت و بغایت نیکو نبشتم که گذشتن سلطان محمود و نشستن محمد و آمدن امیر مسعود از سپاهان رضی الله عنه و همه احوال در این قصیده بیامده است و سبب این چنان بود که درین روزگار که تاریخ را اینجا رسانیده بودم مرا صحبت افتاد با استاد بوحنیفه اسکافی و شنوده بودم فضل و ادب و علم وی سخت بسیار اما چون وی را بدیدم این بیت متنبی را که گفته است معنی نیکوتر بدانستم شعر

و أستکبر الأخبار قبل لقایه

فلما التقینا صغر الخبر الخبر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی

 

... بلند حصنی دان دولت و درش محکم

به عون کوشش بر درش مرد یابد بار

ز هر که آید کاری درو پدید بود ...

... نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود

مگر کلیله و دمنه نخوانده ای ده بار

چو رأی عالی چونان صواب دید که باز ...

... بر آن امید که بر خاک پات بوسه دهد

بسوی چرخ برد باد سال و ماه غبار

درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم ...

... ز زین اسبان از بس که تن کند ایثار

ز کفک اسبان گشته کناغ بار هوا

ز بانگ مردان در پاسخ آمده اقطار ...

... بسروری و امیری رعیت و لشکر

خدای عز و جل گر دهد مثال تبار

که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک ...

... بسان کوه بپای و بسان لاله بخند

بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار

بپایان آمد این قصیده غراء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی رحمة الله علیهم اجمعین در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فان اللهی تفتح اللها و مگر بیابد که هنوز جوان است و ما ذلک علی الله بعزیز و بپایان آمد این قصه

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۳ - مشورت در باب هندوستان

 

... و روز یکشنبه پنجم شوال امیر مسعود رضی الله عنه برنشست و در مهد پیل بود بدشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتان چنانکه سی اسب با ساختها بود مرصع بجواهر و پیروزه و یشم و طرایف دیگر و غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با ساخت زر و همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند و سپرکشان مروی و پیاده یی سه هزار سکزی و غزنیجی و هریوه و بلخی و سرخسی و لشکر بسیار و اعیان و اولیا و ارکان ملک- و من که بو الفضلم بنظاره رفته بودم و سوار ایستاده- امیر بر آن دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و عارض و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کرد و قصه ها بخواستند و سخن متظلمان بشنیدند و بازگردانیدند و ندیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را بشراب بازگرفت و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد تا حاجتمندان می خورند و شراب دادن گرفتند و مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد

وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش این روز حرکت میکرد سوی خراسان و عراق از راه بست نخست حاجب جامه دار یارق تغمش درآمد ساخته با کوکبه یی تمام و مردمش بگذشت و وی خدمت کرد و بایستاد و بر اثر وی سرهنگ محمودی سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام و بر اثر ایشان گوهر آیین خزینه دار این پادشاه که مر وی را برکشیده و بمحلی بزرگ رسانیده در آمد و چند حاجب و سرهنگان این پادشاه با خیلها و خیلها می گذشت و مقدمان می ایستادند پس تاش سپاه سالار در رسید با کوس و علامتی و آلتی و عدتی تمام و صد و پنجاه غلام از آن وی و صد غلام سلطانی که آزاد کرده بودند و بدو سپرده تاش بزمین آمد و خدمت کرد امیر فرمود تا برنشاندند و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند سه و چهار شراب بگشت امیر تاش را گفت هشیار باش که شغلی بزرگ است که بتو مفوض کردیم و گوش بمثال کدخدای دار که بر اثر در رسد در هر چه بمصالح پیوندد و نامه نبشته دار تا جوابها رسد که بر حسب آن کار کنی و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان تا او را تمکینی تمام باشد تا حالها را بشرح تر بازمی نماید و این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن مااند تا ایشان چنانکه فرموده ایم ترا مطیع و فرمانبردار باشند و کارها بر نظام رود و امیدوارم که ایزد عز ذکره همه عراق بر دست شما گشاده کند و تاش و دیگران گفتند بندگان فرمان بردارند و پیاده شدند و زمین بوسه دادند امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید برنشستند و برفتند بر جانب بست و بیاید در تاریخ پس ازین بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدایی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرجی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید

مشاوره در باب حرکت امیر به هندوستان

و امیر بازگشت و بکوشک دولت بازآمد و بشراب بنشست و دو روز در آن بود و روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جانبی که رأی واجب کند حرکت کرده آید و حاجب بزرگ بلگاتگین را گفت فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده آید کدام وقت رسند بلگاتگین گفت چند روز است تا سواران رفته اند و درین هفته جمله پیلان را بکابل آورده باشند گفت نیک آمد و بار بگسست خواجه بزرگ را بازگرفت با عارض و بونصر مشکان و حاجبان بلگاتگین و بگتغدی و خالی کردند امیر گفت بر کدام جانب رویم خواجه گفت خداوند را رأی چیست و چه اندیشیده است گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه یی که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دور دست تر تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند و خوش و تن آسان باشند

خواجه گفت خداوند این سخت نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رأی عالی بیند اما جای مسیلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید و خداوند نیکو بشنود و این بندگان که حاضرند نیز بشنوند تا صواب است یا نه آنگاه آنچه خوشتر آید میباید کرد خداوند سالاری با نام و ساخته بهندوستان فرستاد و آنجا لشکری است ساخته و مردم ماوراء النهر نیز آمدن گرفتند و با سعیدان نیز جمع شوند و غزوی نیکو برود بر ایشان امسال و ثواب آن خداوند را باشد و سالاری دیگر رفت بر جانب خراسان و ری تا کار قرار گیرد بر وی روزگار باید و استواری قدم این سالار در آن دیار باشد که خداوند در خراسان مقام کند و علی تگین مار دم کنده است برادر برافتاده و وی بی غوث مانده و با قدر خان سخن عقد و عهد گفته آمده است و رسولان رفته اند و در مناظره اند و قرار نگرفته است چنانکه نامه های رسولان رسیده است و اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند و باشد که به پیچد و علی تگین ببلخ نزدیک است و مردم تمام دارد که سلجوقیان با وی یکی شده اند و اگر قصد بلخ و تخارستان نکند باشد که سوی ختلان و چغانیان و ترمذ آید و فسادی انگیزد و آب ریختگی باشد

بنده را صواب تر آن می نماید که خداوند این زمستان ببلخ رود تا بحشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند با عقد و عهد استوار و کدخدایی نامزد کرده آید که از بلخ بر اثر تاش برود که تا کدخدایی نرسد کارها همه موقوف باشد و کارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهادند بدان وقت که خداوند قصد خراسان کرد و امیر محمد برادر بر جای بود و امیر مرد فرستاد که ختلان بدو داده آید و آن هوس در دل وی مانده است و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادر بالله نالان است و دل از خود برداشته و کارها بقایم پسرش سپرده اگر خبر وفات او رسد نیکو آن نماید که خداوند در خراسان باشد و بگرگان نیز رسولان نامزد کرده آید و با ایشان مواضعت می باید نهاد و بیرون این کارهای دیگر پیش افتد و همه فرایض است و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رأی غزو دور دست تر افتد توان کرد سال دیگر با فراغت دل شما که حاضرانید اندرین که گفتم چه گویید همگان گفتند آنچه خواجه بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را امیر گفت

رأی درست این است که خواجه گفت و جز این نشاید و وی ما را پدر است برین قرار داده آمد بازگردید و بسازید که درین هفته حرکت خواهد بود قوم آن خلوت بازگشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند و چنو دیگر در آن روزگار نبود

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۶ - اقامهٔ رسم تعزیت

 

اقامه رسم تعزیت

و امیر ماتم داشتن ببسیجید و دیگر روز که بار داد با دستار و قبا بود سپید و همه اولیا و حشم و حاجبان با سپید آمدند و رسول را بیاوردند تا مشاهد حال بود

و بازارها در ببستند و مردم و اصناف رعیت فوج فوج میآمدند و سه روز برین جمله بود و رسول را می آوردند و چاشتگاه که امیر برخاستی بازمیگردانیدند و پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند و دیوانها در بگشادند و دهل و دبدبه بزدند

امیر خواجه علی را بخواند و گفت مثال ده تا خوازه زنند از درگاه تا در مسجد آدینه و هر تکلف که ممکن گردد بجای آرند که آدینه در پیش است و ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیر المؤمنین را خطبه کرده آید گفت چنین کنم و بازگشت و اعیان بلخ را بخواند و آنچه گفتنی بود بگفت و روی بکار آوردند روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه تا بلخ را چنان بیاراستند از در عبد الاعلی تا مسجد جامع که هیچ کس بلخ را بر آن جمله یاد نداشت و بسیار خوازه زدند از بازارها تا سر کوی عبد الاعلی و از آنجا تا درگاه و کویهای محتشمان که آنجا نشست داشتند پس شب آدینه تا روز میآراستند روز را چنان شده بود که بهیچ زیادت حاجت نیامد

و امیر بار داد روز آدینه و چون بار بگسست خواجه علی میکاییل گفت

زندگانی خداوند دراز باد آنچه فرمان عالی بود در معنی خوازه ها و آذین بستن راست شد فرمان دیگر هست امیر گفت بباید گفت تا رعیت آهسته فرو نشیند و هر گروهی بجای خویش باشند و اندیشه خوازه و کالای خویش میدارند و هیچ کس چیزی اظهار نکند از بازی و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنونده نیاید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۱۷ - تدبیر عهد بستن با خلیفه

 

و دیگر روز امیر مثال داد خواجه بونصر مشکان را تا نزدیک خواجه بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید بونصر بدیوان وزارت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند و بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند که امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط که چون ببغداد بازرسد امیر المؤمنین منشوری تازه فرستد چنانکه خراسان و خوارزم و نیمروز و زابلستان و جمله هند و سند و چغانیان و ختلان و قبادیان و ترمذ و قصدار و مکران و والشتان و کیکانان و ری و جبال و سپاهان جمله تا عقبه حلوان و گرگان و طبرستان در آن باشد و با خانان ترکستان مکاتبت نکنند و ایشان را هیچ لقب ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان چنانکه بروزگار گذشته بود که خلیفه گذشته القادر بالله رضی الله عنه نهاده بود با سلطان ماضی تغمده الله برحمته و وی که سلیمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رأی امیر المؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است و دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود و لشکری بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است و لشکر را ناچار کار باید کرد اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر به ری این کار را ماند و چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر یا شام بودیمی و ما را فرزندان کاری در رسیدند و دیگر میرسند و ایشان را کار می باید فرمود و با آل بویه دوستی است و آزار ایشان جسته نیاید اما باید که ایشان بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت را بجای خویش باز برند و راه حج را گشاده کنند که مردم ولایت را فرموده آمده است تا کار حج راست کنند چنانکه با سالاری از آن ما بروند و ما اینک حجت گرفتیم و اگر درین باب جهدی نرود ما جد فرماییم که ایزد عز ذکره ما را ازین بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عدت و آلت تمام و لشکر بی اندازه

رسول گفت این سخن همه حق است تذکره یی باید نبشت تا مرا حجت باشد گفتند نیک آمد و وی را بازگردانیدند و هر چه رفته بود بونصر با امیر بگفت و سخت خوشش آمد و روز پنجشنبه نیمه محرم قضاة و اعیان بلخ و سادات را بخواندند و چون بار بگسست ایشان را پیش آوردند و علی میکاییل نیز بیامد

و رسولدار رسول را بیاورد- و خواجه بزرگ و عارض و بونصر مشکان و حاجب بزرگ بلگاتگین و حاجب بگتغدی حاضر بودند- نسخت بیعت و سوگندنامه را استاد من بپارسی کرده بود ترجمه یی راست چون دیبای رومی همه شرایط را نگاه- داشته برسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست و بآوازی بلند بخواند چنانکه حاضران بشنودند رسول گفت عین الله علی الشیخ برابر است با تازی و هیچ فروگذاشته نیامده است و همچنین با امیر المؤمنین اطال الله بقاءه بگویم بونصر نسخت بتمامی بخواند امیر گفت شنودم و جمله آن مرا مقرر گشت نسخت پارسی مرا ده بونصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت- و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشی که وی- نسخت عهد را تا آخر بر زبان راند چنانکه هیچ قطع نکرد و پس دوات خاصه پیش آوردند در زیر آن بخط خویش تازی و پارسی عهد آنچه از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه بزرگ و حاضران خطهای خویش در معنی شهادت نبشتند و سالار بگتغدی را خط نبود بونصر از جهت وی نبشت و رسول و قوم بلخیان را بازگردانیدند و حاجبان نیز بازگشتند و امیر ماند و این سه تن خواجه را گفت امیر که رسول را باز باید گرداند گفت ناچار بونصر نامه نویسد و تذکره و پیغامها و بر رأی عالی عرضه کند و خلعت وصلت رسول بدهد و آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد تا برود امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را و پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند و بخزانه معمور است و خداوند زیادت دیگر چه فرماید از جامه و جواهر و عطر و رسول را معلوم است که چه دهند و در اخبار عمرو لیث خوانده ام که چون برادرش یعقوب باهواز گذشته شد- و خلیفه معتمد از وی آزرده بود که بجنگ رفته بود و بزدندش- احمد ابن ابی الأصبع برسولی نزدیک عمرو آمد برادر یعقوب و عمرو را وعده کردند که بازگردد و بنشابور بباشد تا منشور و عهد ولوا آنجا بدو رسد عمرو رسول را صد هزار درم داد در حال و بازگردانید اما رسول چون بنشابور آمد با دو خادم و دو خلعت و کرامات ولوا و عهد آوردند هفتصد هزار درم در کار ایشان بشد و این سلیمانی برسولی و شغلی بزرگ آمده است خلعتی بسزا باید او را و صد هزار درم صلت

آنگاه چون بازآید و آنچه خواسته ایم بیارد آنچه رأی عالی بیند بدهد ...

... امیر گفت سخت صواب آمد و زیادت خلیفه را بر خواجه بردادن گرفت و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامه کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه تیغ قیمتی هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی ختلی بجل و برقع دیبا و پنج غلام ترک قیمتی چون نبشته آمد امیر گفت این همه راست باید کرد

خواجه گفت نیک آمد و بازگشت و بطارم دیوان رسالت بنشست و خازنان را بخواندند و مثالها بدادند و بازگشتند و این همه خازنان راست کردند و امیر بدید و بپسندید و استادم خواجه بونصر نسخت نامه بکرد نیکو بغایت چنانکه او دانستی کرد که امام روزگار بود در دبیری و آنرا تحریر من کردم که بوالفضلم که نامه های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف همه بخط من رفتی و همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند و دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی و نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره که آن بمن باز رسد تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود و ما ذلک علی الله بعزیز و تذکره نبشته آمد و خواجه بونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد بپارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند و سخت پسند آمد

و روز سه شنبه بیستم محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند ساخت زر پانصد مثقال و استری و دو اسب و بازگردانیدند

و بر اثر او آنچه بنام خلیفه بود بنزد او بردند و صد هزار درم صلت مر رسول را و بیست جامه قیمتی و خواجه بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد بجل و برقع و پانصد دینار و ده پاره جامه و استادم خواجه بونصر جواب نامه نزدیک وی فرستاد بر دست رسولدار و رسول از بلخ رفت روز پنجشنبه بیست و دوم محرم و پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را می بازگرداند با اخباری که تازه میگردد و دو تن را از بغداد بازگرداند بذکر آنچه رود و کرده آید و در جمله رجالان و قودکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید- و امیر مسعود در این باب آیتی بود بیارم چند جای آنچه او فرمود در چنین کارها- و نامه ها رفت باسکدار بجمله ولایت که براه رسول بود تا وی را استقبال بسزا کنند و سخت نیکو بدارند چنانکه بخشنودی رود

چون ازین قصه فارغ شدم آنچه وعده کرده بودم از نبشتن نامه خلیفه و نسخت عهد وفا باید کرد

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۱ - کشته شدن قائد ملنجوق

 

... طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود برفتم و بگفتم امیر سخت تافته بود گفت نرفته است ازین باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت بوسهل این مقداری با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان من بانگی بر وی زدم عبدوس بشده است و با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب در توان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه بازگفتم گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است بر ما پوشیده کردند و بینی که ازین زیر چه بیرون آید و بازگشتم

پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آنرا بیاورد و بستدم و بگشادم نامه صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی بامیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم و خدمت کردم گفت مرو بنشستم و اشارت کرد تا ندما و حجاب بازگشتند و بار بگسست و آنجا کس نماند نامه بمن انداخت و گفت بخوان نبشته بود که امروز آدینه خوارزمشاه بار داد و اولیا و حشم بیامدند و قاید ملنجوق سالار کجاتان سرمست بود نه به جای خود نشست بلکه فراتر آمد

خوارزمشاه بخندید او را گفت سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیرتر خفته است قاید بخشم جواب داد که نعمت تو بر من سخت بسیار است تا بلهو و شراب میپردازم ازین بیراهی هلاک میشوم نخست نان آنگاه شراب آن کس که نعمت دارد خود شراب میخورد خوارزمشاه بخندید و گفت سخن مستان بر من مگویید گفت آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد گناه ما راست که برین صبر میکنیم تاش ماهروی سپاه سالار خوارزمشاه بانگ بدو برزد و گفت

میدانی که چه میگویی مهتری بزرگ با تو بمزاح و خنده سخن میگوید و تو حد خویش نگاه نمیداری اگر حرمت این مجلس عالی نیستی جواب این بشمشیر باشدی قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد حاجبان و غلامان در وی آویختند و کشاکش کردند و وی سقط میگفت و با ایشان می برآویخت و خوارزم- شاه آواز میداد که یله کنید در آن اضطراب از ایشان لگدی چند بخایه و سینه وی رسید و او را بخانه بازبردند نماز پیشین فرمان یافت و جان با مجلس عالی داد خداوند عالم باقی باد خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت تو که صاحب بریدی شاهد حال بوده ای چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگر گونه بمجلس عالی نرسانند بنده بشرح بازنمود تا رأی عالی زاده الله علوا بر آن واقف گردد ان- شاء الله تعالی و رقعتی درج نامه بود که چون قاید را این حال بیفتاد در باب خانه و اسباب او احتیاط فرمود تا خللی نیفتد و دبیرش را با پسر قاید بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن الله ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن بوسهل

 

دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه و آن نامه ها بخواست

پیش بردم و بخواجه داد چون فارغ گشت گفت قاید بیچاره را بد آمد و این را در توان یافت امیر گفت اینجا حالی دیگرست که خواجه نشنوده است و دوش با بونصر بگفته ام بوسهل ما را بر چنین و چنین داشته است تا بقاید ملطفه یی بخط ما رفته است و اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد خواجه گفت افتاده باشد که آن ملطفه بدست آن دبیر باشد و خط بر خوارزمشاه باید کشید و کاشکی فسادی دیگر تولد نکندی اما چنان دانم که نکند که ترک پیر و خردمند است داند که خداوند را بر این داشته باشند و میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است بهیچ روزگار و بهمه حال این چه رفت از من داند ...

... یک روز بخانه خویش بودم گفتند سیاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم دلم بزد که از خوارزم آمده است گفتم بیاریدش در آمد و خالی خواست و این عصایی که داشت برشکافت و رقعتی خرد از آن بو عبد الله حاتمی نایب برید که سوی من بود برون گرفت و بمن داد نبشته بود که حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صلت یابد تا این خطر بکرد و بیامد اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است بباید شنید و بر آن اعتماد کرد ان شاء الله گفتم پیغام چیست گفت میگوید که آنچه پیش ازین نوشته بودم که قاید را در کشاکش لگدی چند زدند در سرای خوارزمشاه بر خایه و دل و گذشته شد آن بر آن نسخت نبشتم که کدخدایش احمد عبد الصمد کرد و مراسیم و جامه دادند و اگر جز آن نبشتمی بیم جان بود و حقیقت آن است که قاید آن روز که دیگر روز کشته شد دعوتی بزرگ ساخته بود و قومی را از سر غوغا آن حشم کجات و جغرات خوانده و برملا از خوارزمشاه شکایتها کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند و آلتونتاش و احمد خویشتن را و فرزندان و غلامان خویشتن را اند این حال را هم آخری باشد و پیداست که من و این دیگر آزاد مردان بینوایی چند توانیم کشید و این خبر نزدیک خوارزمشاه آوردند

دیگر روز در بارگاه قاید را گفت دی و دوش میزبانی بوده ای گفت آری گفت

مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مراو کدخدایم را بخوردی قاید مراو را جوابی چند زفت تر باز داد خوارزمشاه بخندید و در احمد نگریست چون قاید بازگشت احمد را گفت خوارزمشاه که باد حضرت دیدی در سر قاید احمد گفت از آنجا دور کرده آید و بازگشت بخانه و رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگنان بسلام وی روند بنده آنجا حاضر بود قاید آمد و با احمد سخن عتاب آمیز گفتن گرفت و درین میانه گفت آن چه بود که امروز خوارزمشاه با من میگفت احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن بچوب و شمشیر گفتی ...

... قاید جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت احمد گفت

این باد از حضرت آمده است باری یک چند پوشیده بایست داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی قاید گفت بتو خوارزمشاهی نیاید و برخاست تا برود

احمد گفت بگیرید این سگ را قاید گفت که همانا مرا نتوانی گرفت احمد دست بر دست زد و گفت دهید مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قاید بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تیر اندر نهادند و وی را تباه کردند و رسنی در پای او بستند و گرد شهر بگردانیدند و سرایش فرو کوفتند و پسرش را با دبیرش بازداشتند و مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است و دیگر روز از دبیرش ملطفه خواستند که گفتند

از حضرت آمده است منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است خانه و کاغذهای قاید نگاه کردند هیچ ملطفه نیافتند دبیر را مطالبت سخت کردند مقر آمد و ملطفه بدیشان داد بستدند و ننمودند و گفتند پنهان کردند چنانکه کسی بر آن واقف نگشت و خوارزمشاه سه روز بار نداد و با احمد خالی داشت روز چهارم آدینه بار دادند بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگر گونه و وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نمی کنند که بعصیان ماند اما مرا بر هیچ حال واقف نمیدارند مگر کار رسمی و غلامان و ستوران زیادت افزون از عادت خریدن گرفتند و هر چه من پس ازین نویسم بمراد و املاء ایشان باشد بر آن هیچ اعتماد نباید کرد که کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد و بیم جان است و الله ولی الکفایة

من این پیغام را نسخت کردم و بدرگاه بردم و امیر بخواند و نیک از جای بشد و گفت این را مهر باید کرد تا فردا که خواجه بیاید همچنان کردم و دیگر روز چون بار بگسست خالی کرد با خواجه بزرگ و با من چون خواجه نامه نایب برید و نسخت پیغام بخواند گفت زندگانی خداوند دراز باد کار نااندیشیده را عاقبت چنین باشد دل از آلتونتاش بر باید داشت که ما را از وی نیز چیزی نیاید و کاشکی فسادی تولد نکندی بدانکه با علی تگین یکی شود که بیکدیگر نزدیک اند و شری بزرگ بپای کند من گفتم نه همانا که او این کند و حق خداوند ماضی را نگاه دارد و بداند که در این خداوند را بدآموزی بر راه کژ نهاد امیر گفت خط خویش چکنم که بحجت بدست گرفتند و اگر حجت کنند از آن چون بازتوانم ایستاد خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید مگر بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد و این چیز را عوض است هر چند بر دل خداوند رنج گونه یی باشد اما آلتونتاش و آن ثغر بزرگ را عوض نیست امیر گفت آن چیست اگر فرزندی عزیز را بذل باید کرد بکنم که این کار برآید و دراز نگردد و دریغ ندارم گفت بنده را صلاح کار خداوند باید نباید که صورت بندد که بنده بتعصب میگوید و بنده یی را از بندگان درگاه عالی نمیتواند دید امیر گفت بخواجه این ظن نیست و هرگز نباشد گفت

اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است هر چند ملطفه بخط خداوند رفته است او را مقرر باشد که بوسهل اندر آن حیلتها کرده باشد تا از دست خداوند بستد و جدا کرد او را فدای این کار باید کرد بدانکه بفرماید تا او را بنشانند که وی دو تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا آن را در توان یافت وز هر دو خداوند پشیمان است یکی آنکه صلات امیر محمد برادر خداوند بازستدند و دیگر آنکه آلتونتاش را بدگمان کرد که چون وی را نشانده آید این گناه حسب در گردن وی کرده شود از خداوند درین باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود هر چند بدرگاه نیاید اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نانگیزد و من بنده نیز نامه بتوانم نبشت و آیینه فرا روی او بتوانم داشت و بدانکه مرا درین کار ناقه و جملی نبوده است سخن من بشنود و کاری افتد گفت سخت صواب آمد هم فردا فرمایم تا او را بنشانند خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد گفت چنین کنم و ما بازگشتیم خواجه در راه مرا گفت این خداوند اکنون آگاه شد که رمه دور برسید اما هم نیک است تا بیش چنین نرود

و دیگر روز چون بار بگسست خواجه بدیوان خویش رفت و بوسهل بدیوان عرض و من بدیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل بمرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند چون این نامه ها برفت فرمان امیر رسید بخواجه بر زبان ابو الحسن کودیانی ندیم که نامه ها در آن باب که دی با خواجه گفته آمده بود بمشافهه باطراف گسیل کردند و سواران مسرع رفتند خواجه کار آن مرد تمام کند خواجه بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کرد و بدان مشغول شدند

و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و بخانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه و سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و در پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند و خواجه را بازنمودند آنچه کردند خواجه از دیوان بازگشت و فرمود که بوسهل را بقهندز باید برد حاجب نوبتی او را بر استری نشاند و با سوار و پیاده یی انبوه بقهندز برد در راه دو خادم و شصت غلام او را میآوردند پیش وی آمدند و ایشان را بسرای آوردند و بوسهل را بقهندز بردند و بند کردند و آن فعل بد او در سر او پیچید و امیر را آنچه رفته بود بازنمودند

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش

 

دیگر روز چون بار بگسست امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت حدیث بوسهل تمام شد و خیریت بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید و گفت اکنون چه باید کرد خواجه گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل در نویسد و بازنماید که چون مقرر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باول که بدرگاه آمد تا او را متربدگونه بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعما نویسد که خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت بخط عالی ملطفه یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطفه بازخواست وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست آنرا پاره کرد و چون مقرر گشت که دروغ گفته است سزای او بفرمود تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیه گان و سوختگان بنه شود و دانند که آفروشه نان است باری مجاملتی در میانه بماند که ترک آرام گیرد و این پسر او را ستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد

امیر گفت این همه صواب است تمام باید کرد و خواجه را بباید دانست که پس ازین هر چه کرده آید در ملک و مال و تدبیرها همه باشارت او رود و مشاورت با وی خواهد بود خواجه زمین بوسه داد و بگریست و گفت خداوند را بباید دانست که این پیری سه و چهار که اینجا مانده اند از هزار جوان بهتراند خدای عز و جل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند را مانده است ایشان را زود زود بباد نباید داد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۵۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۴ - روایت خواجه احمد عبدالصمد

 

... امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد گفتم کیست ازو شایسته تر بروزگار امیر شهید رضی الله عنه وی داشت تا حدیث بحدیث خوارزم و قاید ملنجوق رسید و از حالها می بازگفتم بحکم آنکه در میان آن بودم گفت همچنین است که گفتی و همچنین رفت اما یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است گفتم اگر خداوند بیند بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته یی بودی در آن آویختمی - چگونگی حال قاید ملنجوق از وی بازپرسیدم گفت

روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی اگر آواز دادی که بار دهید دیگران درآمدندی و اگر مهمی بودی یا نبودی بر من خالی کردی و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم با خود گفتمی این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند تا یک روز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد و از امیر ماضی نامه یی رسید در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد مرا گفت من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق بدست خوارزمشاه است و در خوارزم همچنین بود چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد چون علی قریبی را که چنویی نبود برانداختند و چون غازی واریارق و من نیز نزدیک بودم بشبورقان خدای تبارک و تعالی نگاه داشت اکنون دست در چنین حیلتها بزدند و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قاید مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم که من بر افتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه توان داشت از خصمان و اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت تا ساعت مرگ دررسد گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد گفت چون قاید بادی پیدا کند او را بازباید داشت

گفتم به ازین باید که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد گفت این بس زشت و بی حشمت باشد گفتم این یکی بمن بازگذارد خداوند گفت گذاشتم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴۶۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک

 

و امیر صفه یی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه یی سخت بلند و پهنا در خورد بالا مشرف بر باغ و در پیش حوضی بزرگ و صحنی فراخ چنانکه لشکر دو رویه بایستادی و مدتی بود تا برآورده بودند این وقت تمام شده بود فرمودند خواجه ابو عبد الله الحسین بن علی میکاییل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سه شنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفه نو خواهد نشست و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حد و اندازه نبود و پس از بار برنشست بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و تیر انداختند و درین صفه خوانی نهادند سخت بزرگ و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند و امیر نشاط خواب کرد و گل بسیار آوردند و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود

و از گلشن استادم بدیوان آمد اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت رسم آن بود که چون نامه ها رسیدی رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند و اگر مهم بودی بمن دادی این ملطفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصه و آغاجی خبر کرد پیش خواندند دررفت مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم نامه های امیرک بیهقی بود بر آن جمله که آلتونتاش چون بدبوسی رسید طلیعه علی تگین پیدا آمد فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آورده ام تا چون خصم پیدا آید حکم حال و مشاهدت را باشد و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصگانش را حاضر نمودند چون از نان فارغ شد با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت این علی تگین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرامیده بود او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی ...

... چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش گفت ای آزاد مردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد جان را بخواهند زد و ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر عیاذا بالله سستی کنید خلل افتد جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت اگر مرا فراگذارید شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید

من آنچه دانستم گفتم گفتند خوارزمشاه داد ما بداد تا جان بزنیم و خوارزمشاه در قلب ایستاد و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد میفرستد و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد میان بدونیم کنند و برابر طلیعه سواران گزیده تر فرستادن گرفت

چون روز شد کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد خوارزمشاه بتعبیه راند چون فرسنگی کناره رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر که جنگ اینجا خواهد بود و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدمان که بر لب رود مرتب بودند پیغام داد که حال چنین است پس براند با یکدیگر رسیدند و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید و علی تگین هم بر بالایی بایستاد از علامت سرخ و چتر بجای آوردند و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت ...

... خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد نیک ثبات کردند دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوه تر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت چون علامتش لشکر بدیدند چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب پس از یکدیگر بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند و اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکری بدان بزرگی بباد شدی

و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید یافت قوم را بر حال خویش هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود کس ندانست و مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی فتح برآمدی گفتند

چنین کنیم احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود هر چند چنین است فردا بجنگ روم احمد گفت روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند که من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند و طلیعه ها نامزد کرد مردم آسوده و من بازگشتم وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند نزدیک وی رفتم گفت دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تگین سخت شکسته و متحیر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید هر چند چنین است چاره نیست بحیله برنشینیم و پیش رویم احمد گفت تا خواجه چه گوید گفتم اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گوید که خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را آنگاه نگریم خوارزمشاه گفت صواب است اعیان و مقدمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند ...

... فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم و یکسوارگان ما نیک بدرد آمده اند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی که دریافت نبودی و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شده اند گفت اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود گفتند چنین کنیم

و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد چنانکه اسهال افتاد سه بار خوارزمشاه احمد را بخواند گفت کار من بود کار رسول زودتر بگذار احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را و بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر یک منزل بازپس نشیند چنانکه پیش رسول ما حرکت کند ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت

و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادت تر شد شکر خادم مهترسرای را بخواند و گفت احمد را بخوان ...

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۲۵
۶۵۵