گنجور

 
۴۲۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین

 

... فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند

محمود امین ملت شاه جهان ستان ...

... روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان

بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای

بخشیدنست عادت و خوی خدایگان ...

... یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان

کهتر کسی که خدمت او را میان ببست

برتر ز خسروی کمر زرش بر میان

بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند

چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان

کس بود کوز پیش برادر ببست رخت

بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... بر همه مردمان روی زمین

مهر او واجبست چون ایمان

کافرست آنکه او به پنج نماز

جان او را نخواهد از یزدان

جانهای جهانیان بسته ست

در بقا و سلامت سلطان ...

... تا بدو بخشمی جوانی و جان

گر جوانی و جان بنتوان داد

دل بدو داده ام جز این چه توان ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۲ - نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید

 

همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین

همی ستاند سنبل ولایت نسرین

بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ

به صلح باید بودن چو دوستان نه بکین ...

... که بر کشد سر ایوان اوبه علیین

بنام او کند از روم تا بدان سوی زنگ

بدست او دهد از زنگ تا بدان سوی چین ...

... چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند

بنات نعش کند رای پاکش از پروین

چنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاه ...

... ز گنج شاهان آراسته همه غزنین

ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند

هزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصین ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳ - درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین

 

... از حد هند تا به حد زنگان

آن پادشاه کز ملکان بستد

دیهیم و تخت و مملکت و ایوان ...

... ای من ز دولت تو شده مردم

وزجاه تورسیده بنام و نان

بگذاشتی مرا بلب جیلم ...

... پیلی به پنج ماه شود فربی

کان پنج ماه باشد تابستان

من پنج مه جدا نتوانم بود ...

... کاین دولت برادر توباشد

تاروز حشر بسته بتو پیمان

فرخی سیستانی
 
۴۲۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید

 

... درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی

همی نماید طاووس جلوه در بستان

کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او ...

... نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم

نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان

مگر به چشم من آید همی چنین که چنین ...

... بخانه در شد می دست بردمی به فغان

هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است

ز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمان ...

... بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا

رسانده خدمت میمون اوبنام و به نان

جدا نبود می از خدمت مبارک او ...

... که عون و ناصر او باد جاودان یزدان

بنزد اوشدم و حال خویش گفتم باز

چنانکه بود نکردم زیاده ونقصان ...

... مرا به دولت خویش ای امیر باز رسان

چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت

امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان ...

... به دستبوس سپهدار خسرو ایران

معین دولت و دین یوسف بن ناصردین

امیر عالم عادل برادر سلطان

مبارزی ملکی نام گستری که بدو

همی بنازد ایوان و مجلس و میدان

سپهر همت او را همی کند خدمت ...

... زمین همت اورا به سر کشد کیوان

به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش

مخالفانرا دلهای سخت چون سندان ...

... مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان

هم از جوانی معروف شد بنام نکو

شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان ...

... مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان

خدایگاناگر بشنوی ز بنده خویش

مگر بعذر دهد کار خویش را سامان ...

... وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو

نبسته بودم پیش مخالف تو میان

به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین

 

... همت مأمون بزرگ بود ولیکن

بنده آن همت است همت مأمون

منت ننهد ز هیچ رویی بر کس ...

... مانده اسکندر و نهاده قارون

خواسته چونان دهد که گویی بستد

روی گه ایدون کند ز شرم گه آندون ...

... این سخن من اصول دارد و قانون

تا مه نیسان بود روایی بستان

تا مه کانون بود روایی کانون ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

 

... چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست

کمر تست هست و نیست میان ...

... همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست

برمگرداد بخت ازین پیمان

تا همه کارها بکام کند

بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس ...

... به زبان و به دل زبر دستی

مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یا بدکس ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید

 

... گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین

شکسته زلف تو تازه بنفشه طبریست

رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین

تو لاله دیدی و شمشاد پوش و سنبل تاج

بنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگین

بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد

مگرد لاله رخا گرد لاله رنگین

ترا بسنده بود لاله تو لاله مجوی

بنفشه تو ترا بس بود بنفشه مچین

مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد ...

... ترا چه خوانم ماه زمین وسرو سرای

مرا تو بنده سرو سرای و ماه زمین

بلند قد سروست و روی خوب تو ماه ...

... که دید ماه برو کرده غالیه حلقه

که دید سرو بر او بسته آفتاب آذین

مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا ...

... امیر و بارخدای ملوک ابو یعقوب

معین دین هدی یوسف بن ناصر دین

برادر ملکی کز نهیب او غمیند ...

... خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمین

نهیب هیبت او صید زنده بستاند

زیشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین

ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند

هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین ...

... هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین

کند به تیر پراکنده چون بنات النعش

بهم شده سپهی را بگونه پروین ...

... فکندگان سنان ترا بروز نبرد

ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین

عزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیز ...

فرخی سیستانی
 
۴۲۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین

 

ای روی نکو روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو

نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تاشب ...

... وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین

آماج تواز بست بودتا به سپیجاب

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین ...

... فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

وز دوستی جنگ سپرداری بالین ...

... گر در خرد و رای چون تو بودی بیژن

در چاه مر اورا بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار ...

... از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه

در خانه همه روزه همه بندندآذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

بر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تاچون ز در باغ درآید مه نیسان ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح سلطان مسعود و فتوحات او و کشتن او شیر را

 

... که روزگارش مسعود باد و بخت جوان

خدایگانی کو را هزار بنده سزد

چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان ...

... ز پای تا سر که مرد کارزاری دید

به کارزار ملک عهد بسته و پیمان

خدایگان جهان روی را به لشکر کرد ...

... خدای ناصر او باد و روزگار معین

ملوک بنده و چاکر به آشکار و نهان

فرخی سیستانی
 
۴۳۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵ - در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله

 

... صاحب سید باز آمد و برگاه نشست

وآسمان بر در او بست رهی وارمیان

بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد ...

... خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان

باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال

باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان ...

... گشت بیدارو به بیداری نو گشت و جوان

عهدها بست که تا باشد بیدار بود

عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان

من یقین دارم کاین عهد بسرخواهد برد ...

... نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان

گرچه بسیار بماند بنیام اندر تیغ

نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان ...

... شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود ورچه که او بسته بود

شرف بازی از باز فکندن نتوان

این همان مجلس و جاییست که بربست و برید

ملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبان ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۲

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

 

... چون شد این روز درین روز رسیدن نتوان

گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود

تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان

نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید

مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان

بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه

آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان ...

... نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان

تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی

که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان

هم بگویندی اگر جای سخن یابندی

مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان

او ازین کار گریزنده و این بالش ازو ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر گوید

 

... برون آمداز خیمه و از دو زلف

بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشا کنان گرد خیمه بگشت

چو سروی چمان برکنار چمن

ز سر تابه بن زلف او پر گره

زبن تابه سر جعد او پرشکن

همی داد بینندگان را درود

ز دو رخ گل و ازدو عارض سمن

کمر خواست بستن همی برمیان

سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر

نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان

بلی کس نگوید سخن بی دهن ...

... وگرنه مرا دل کجابودو تن

فری روی شیر بن آن ماهروی

که دلها تبه کرد برمرد و زن ...

... سپهر هنر خواجه نامور

وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازنده اهل علم و ادب ...

... وزارت به ایام اوباز کرد

دوچشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز وشب ...

... جهان دختر خواجگی را همی

بدو داد چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستنده دست اوست ...

... چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تونیست

به هر گردنی طوق اندر فکن ...

... زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

نوابر کشد بلبل از نارون ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه

 

... جای سخن گفتن کردم ز دل

جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تاکی بندم کمر

وز دل تو تاکی گویم سخن ...

... عابد دینداری خواهد شدن

گرد بناگوش سمن فام او

خرد پدید آمد خار سمن ...

... خواجه ابوبکر عمید ملک

عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی ...

... تا چو شقایق نبود شنبلید

تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایه جودو سخا ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۵

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید

 

... که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن

به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی

همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان

تو غلام منی و خواجه خداوندمنست ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۶

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶۷ - نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید

 

... چون چادر مصقول گشته صحرا

چون حله منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی سراید ...

... هر پند کزو بشنود به مجلس

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد ...

... زو دوست تر اندر جهان ملک را

بنمای وگر نه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۷

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان

 

... ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد

ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان

گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش ...

... کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم

یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان

پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست ...

... به سر همی نتوانست برد با ایشان

نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست

به جای شار به فرمان خسرو ایران ...

... گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز

همی کشید به دو پا سبک دو بند گران

از آن حصار مر او را چنان فرود آورد ...

... همیشه تا به همه جایگه پدید بود

هوای تیر مهی از هوای تابستان

امیر باش و جهان را به کام خویش گذار ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۸

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر

 

... از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق

از بست بر گرفت و بیامد به تاختن

اندیشه رعیت چندانکه او کند ...

... برخاست از میان جهان فتنه و محن

بردست او رها شد و از بند رسته شد

صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن ...

... آیینهای نیک نهاد و نکو سنن

بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد

تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن ...

... در باغهای پست شده هم بدین امید

نونو همی بنفشه نشانندو نسترن

آن جایها که خار مغیلان گرفته بود ...

... آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن

حال ولایتی به مثال بنات نعش

از مردم گریخته بر کرد چون پرن ...

فرخی سیستانی
 
۴۳۹

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳ - در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی

 

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان ...

... خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر

پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان ...

... ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای ...

... کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان ...

... تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان ...

... زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست

خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان ...

... ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی

جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان

فرخی سیستانی
 
۴۴۰

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۴ - در توصیف شکار سلطان گوید

 

... چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان

گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف

گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان ...

... ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان

بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود

دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان ...

... برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر

بر میان خسروان بستی کمرهای گران

آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار ...

فرخی سیستانی
 
 
۱
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۵۵۱