گنجور

 
فرخی سیستانی

من پار دلی داشتم بسامان

امسال دگرگون شد و دگرسان

فرمان دگر کس همی برد دل

این را چه حیل باشد و چه درمان

باری دلکی یابمی نهانی

نرخش چه گران باشدو چه ارزان

تا بس کنمی زین دل مخالف

وین غم کنمی برد گر دل آسان

نوروز جهان چون بهشت کرده ست

پر لاله و پر گل که و بیابان

چون چادر مصقول گشته صحرا

چون حله منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی سراید

تا روز همه شب هزار دستان

مشغول شده هر کسی به شادی

من در غم دل دست شسته از جان

ای دلبر من باش یک زمانک

تا مدحت خواجه برم به پایان

خورشید همه خواجگان دولت

بوبکر حصیری ندیم سلطان

آن بار خدایی که در بزرگی

جاییست که آنجا رسید نتوان

همزانوی شاه جهان نشسته

در مجلس و بارگاه و بر خوان

در زیر مرادش همه ولایت

در زیر ننگینش همه خراسان

سلطان که به فرمان اوست گیتی

او را چون پسر مشفق و بفرمان

هر پند کزو بشنود به مجلس

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد

وان پند بود ملک را نگهبان

زو دوست تر اندر جهان ملک را

بنمای وگر نه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو

زو پیش که آورده بود ایمان

او را سزد امروز فخر کردن

کو بود نگهدار عهد و پیمان

پاداش همی یابد از شهنشاه

بر دوستی و خدمت فراوان

هستند ز نیم روز تا شب

درخدمت او مهتران ایران

و او نیز به خدمت همی شتابد

مکروه جهان دور بادش از جان

ای بار خدای بلند همت

معروف به رادی و فضل و احسان

خواهنده همیشه ترا دعا گوی

گوینده همه ساله آفرین خوان

این عز ترا خواسته زایزد

وان عمر ترا خواسته ز یزدان

جاوید زیادی به شاد کامی

شادیت بر افزون و غم به نقصان

نوروز تو فرخنده و خجسته

کار تو چو کردار تو بدو جهان

کردار تو نیکوتر از تعبد

زیرا که نکو دینی و مسلمان

مخدوم زیادی و تو مبادی

از خدمت شاه جهان پشیمان