گنجور

 
فرخی سیستانی

مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان

بلای من ز دلست اینت درد بی درمان

ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد

ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان

گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش

ورم ز دل نستانی نفور گردد جان

کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم

یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان

پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست

مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟

به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟

به روز وصل کسی آرزوکند هجران

کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟

کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟

مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب

مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان

من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم

مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان

کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود

که چرب گویان آنجا شوند کند زبان

مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد

هوای خدمت میر آن گزیده سلطان

وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست

وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن

سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور

فراتگین دواتی امیر غرجستان

امیر دوست نواز و امیر خصم گداز

امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان

چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز

چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان

سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم

زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان

سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست

قراتگین دواتی ست اول دیوان

هنر نماید چندان که چشم خیره شود

به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان

مقدم سپه خسروست او که به جنگ

زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان

به روز معر که وقتی که حرب سخت شود

به تازیانه کند با مبارزان جولان

به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام

به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان

ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال

زبیم ضربت او پیل بفکند دندان

سیاستست مر او را که در ولایت او

پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان

در این دیار به هنگام شار چندین بار

پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان

بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز

به سر همی نتوانست برد با ایشان

نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست

به جای شار به فرمان خسرو ایران

یکی از آنان کردن زراه راست بتافت

کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان

جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز

که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان

به استواری جای وبه نامداری کوه

فریفته شد و از راه راست کرد کران

چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست

به معدنی که همی زیر من رود کیوان

زمینیان رابا من کجا رود دیدار

مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران

بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا

ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان

همی ندید که برگاه شار شیر دلیست

به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان

به حیله ساختن استاد بخردان زمین

به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان

گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر

هزار قلعه صعب و هزار شارستان

گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز

همی کشید به دو پا سبک دو بند گران

از آن حصار مر او را چنان فرود آورد

که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن

به کیمیا و طلسمات میرابو منصور

طلسمهای سکندر همی کند ویران

خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد

زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن

به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر

همه جهان را دعویست مر ترا برهان

در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر

کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان

به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد

سخای گم شده و فضل روی کرده نهان

زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز

تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان

جوان که قادر گردد در از دست شود

امیر کوته دستست و قادرست و جوان

غریب و نادر باشد جوان با پرهیز

تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان

چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت

فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان

ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز

به نام عدل تو ای یادگار نوشروان

بدان امید که نانی به ایمنی بخورند

غریب وار بپوشند جامه خلقان

زعدل وداد تو اندر همه ولایت که

زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان

کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش

که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان

نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم

نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان

ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است

ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان

همی نمایی عدل و امانت و انصاف

همی فزایی فضل و سخاوت و احسان

بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار

بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان

همه جهان ز پی نام و نان دوند همی

زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان

همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار

چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان

همیشه تا به همه جایگه پدید بود

هوای تیر مهی از هوای تابستان

امیر باش و جهان را به کام خویش گذار

هوای خویش بیاب و مراد خویش بران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode