گنجور

 
فرخی سیستانی

میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان

روزی آمد که توان داد از آن روز نشان

روزی آمد که چنین روز همی دید زمین

روزی آمد که چنین روز همی یافت زمان

بوستانی که بدو آب همی راه نیافت

تازه گشت از سر و ره یافت بدو آب روان

روزگاری که دل خلق همی تافته است

رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران

زینت دولت باز آمد و پیرایه ملک

تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان

صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ

رادمردان جهان رستند از ذل و هوان

صاحب سید باز آمد و برگاه نشست

وآسمان بر در او بست رهی‌وار میان

بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد

که مقیمان فلک را نرسد دست بر آن

گر ازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواب

برگرفت از تن ما و دل ما بار گران

صاحب سید تاج وزرا شمس کفات

خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان

باز بنشست به صدر اندر با جاه و جلال

باز زد تکیه به گاه اندر با عزت و شان

بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود

گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان

عهدها بست که تا باشد بیدار بود

عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان

من یقین دارم کاین عهد به سر خواهد برد

صاحب سید را نیز در این نیست گمان

سخن راست توان دانست از لفظ دروغ

باد نوروزی پیدا بود از باد خزان

ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف

ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان

چند گاهیست که در آرزوی روی تو بود

صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان

هرکه یک روز ترا دید همی گفت به درد

که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان

گرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بود

همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان

هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد

مجلس محتشمی را ز گرستن طوفان

ابرها بود به چشم اندر از اندیشه تو

که همه روز ببارید به رخ بر باران

تا تو در دیوان بودی در دیوان ترا

کس ندانست ز درگاه ملک نوشروان

چون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تو

رتبت و قدر برون رفت ز در و ز دیوان

بودن تو به حصار اندر جاه تو نبرد

آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان

شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنرست

نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان

هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ

نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان

گرچه بسیار بماند به نیام اندر تیغ

نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان

ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ

نشود تیره و افروخته باشد به میان

شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود

نبَرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود

شرف بازی از باز فکندن نتوان

این همان مجلس و جاییست که بربست و برید

ملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبان

هیبت مجلس تو هیبت حشرست مگر

که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان

بر در خانه تو از فزع هیبت تو

شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان

آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند

چون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیان

به پسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ

اندرین میدان این باره نگردد به عنان

از دبیران جهان هیچ کسی نیست که او

نامه ای را به پسند تو نویسد عنوان

جاودان شاد زیادی و به تو شاد زیاد

ملک عالم شاهنشه گیتی سلطان

تا همی خاک بپاید تو درین ملک بپای

تا همی چرخ بماند تو در ین خانه بمان

هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد

مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان

 
 
 
فرخی سیستانی

نتوان کردازین بیش صبوری نتوان

کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز

همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان

رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او

زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان

گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک

[...]

منوچهری

گذری گیر از آن پس به سوی لاله‌ستان

طوطیان بین همه منقار به پرخفته ستان

هریکی همچو یکی جام دروغالیه‌دان

بالش غالیه دانش را میلی به میان

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از منوچهری
قطران تبریزی

گل چو بشکفت زمین گشت پر از آب روان

بگل و آب روان تازه بود جان جهان

هرکجا چشم زنی هست زمین نرگس زار

هرکجا پای نهی هست زمین لاله ستان

سبزه را باد پر از عنبر کرده است کنار

[...]

امیر معزی

عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان

وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان

نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید

نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران

کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه