گنجور

 
فرخی سیستانی

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو

نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تاشب

پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

چشم من و آن روی پر از لاله و پرگل

دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین

زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب

زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

تا ظن نبری، چشم وچراغا! که شب آمد

چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن

چندین به چه کارست حدیثان نگارین

امروز به شادی بخورم با تو که فردا

ناچار مرا میر برد باز به غزنین

یوسف پسر ناصردین آن سر و مهتر

سالار و سرلشکر سلطان سلاطین

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت

ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین

پر پاره زر گردد جایی که خوری می

پر چشمه خون گردد جایی که کشی کین

چون جام بکف گیری از زر بشود قدر

چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست

شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

پیل ازتو چنان ترسد چون گودره از باز

شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد

ز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

گر موی بر آماج نهی موی شکافی

وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین

آماج تواز بست بودتا به سپیجاب

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

از گوی تو روزی که بچوگان زدن آیی

ده بر رخ ماه آیدو صد بر رخ پروین

چندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندی

فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

وز دوستی جنگ سپرداری بالین

بیننده که در جنگ ترابیند با خصم

پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

آیین خرد داری جایی که ندارند

مردان جهان دیده آموخته آیین

گر در خرد و رای چون تو بودی بیژن

در چاه مر اورا بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار

بخل از تو نهان گردد چون دیو زیس

از زر تو گویند کجا یاد شود زی

وز سیم تو گویند کجا یاد شود سین

زر تو و سیم تو همه خلق جهانراست

ویلخال بدانند همه گیتی همگین

از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه

در خانه همه روزه همه بندندآذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

بر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تاچون ز در باغ درآید مه نیسان

از دیدن او تازه شود روی بساتین

شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی

جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین

می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند

گرصورت او را بفرستی بسوی چین

زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو

تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین