گنجور

 
فرخی سیستانی

جشن فریدون خجسته باد و همایون

بر عضد دولت آن بدیل فریدون

پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش

روز بزرگان خجسته گشت و همایون

دیدن او بامداد خلق جهان را

به بود از صد هزار طایر میمون

غمگین‌، کز بامداد چهره او دید

شاد شد و از همه غم آمد بیرون

آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست

موسی عمران ندیده بود ز هارون

چهره او را ملک به فال گرفته‌ست

لاجرم او را کسی نبیند محزون

از فزع او به شب فراز نیاید

دشمن سلطان از آن کرانه جیحون

در طلب دشمنان شاه عنانش

گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون

دشمن شاه ار به مغرب است ز بیمش

باز نداند به هیچگونه سر از کون

چون به صف آید کمان خویش دهد خم

از دل شیران کینه‌کش بچکد خون

گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد

چون قلم آهنین عمود فرسطون

از فزعش در همه ولایت سلطان

شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون

حیلت و افسون کنند گُردان در جنگ

میر نیاموخته‌ست حیلت و افسون

مردمی آموخته‌ست و مرد فکندن

باز نیاید کسی به عالم ایدون

گردان گردند پیش میر به میدان

سست چو مستان که خورده باشند افیون

بار خدایی‌ست اینچنین که تو بینی

گوهر او کرده از کریمی معجون

بار خدایی که پای همّت او را

روز و شب اندر کنار گیرد گردون

مأمون گویند همّتی چو فلک داشت

جمله جهان بود پیش همّت او دون

همّت مأمون بزرگ بود ولیکن

بنده آن همّت است همّت مأمون

منّت ننهد ز هیچ رویی بر کس

گر بدهد مال و ملک خویش همیدون

زر برون آرد از سرایش بی‌وزن

هر که به مدحش دو لفظ گوید موزون

بخشش اورا وفا نداند کردن

مانده اسکندر و نهاده قارون

خواسته چونان دهد که گویی بستد

روی گه ایدون کند زِ شرم‌، گه آندون

شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی

از خجلی روی تو شود چو طبرخون

شرم چرا داشت باید ای عجب او را

زان کرم و فضل روز روز بر افزون

گر کف او را مسخّر‌ستی دریا

خوار‌تر‌ستی ز سنگ لؤلؤ مکنون

نیک‌خو‌یی پیشه کرد و از خوی نیکو

کنیت و نامش بزرگ شد هم از اکنون

گشت به فضل و بزرگواری معروف

همچو به علم بزرگوار فلاطون

نوز جوان است و کار فردا دارد

فردا دارد دگر نهاد و دگرگون

درگه او قبله بزرگان گردد

تا بکفد زهره مخالف ملعون

من سخن یافه محال نگویم

این سخن من اصول دارد و قانون

تا مه نیسان بود روایی بستان

تا مه کانون بود روایی کانون

کامروا باد و نرم گشته مر او را

چرخ ستمکاره و زمانه واژون

دربر او لعبتی که در همه گیتی

هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون