گنجور

 
۳۶۶۱

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۲۴

 

... آب حیات خورده خضروار می رویم

گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک

با صد هزار دیده فلک سار می رویم ...

نجم‌الدین رازی
 
۳۶۶۲

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۳۳

 

... در فریبد ولیک ندهد آب

بس که آورد چرخ شاه و وزیر

ملکشان داد و گنج و تاج و سریر ...

نجم‌الدین رازی
 
۳۶۶۳

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » مقدمه

 

... تنفس الروضه الغناء فی السحر

فی الجمله از بدایت تا نهایت که دل بر اندیشة این اختراع نهادم و همت بر افتراع این بکر آمدة غیب گماشتم بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم تا از معرض لایمة احمیت فما اشویت اجتناب واجب دیدم و تحرض من بر تعرض این نفحة توفیق که از مهب کرامت الهی در آمد بیفزود و در آن حالت که شورش فترات عراق بدان زخمة ناساز که از پردة چرخ سفله نواز بیرون آورد مرا با سپاهان افکند و ان کنت فیها علی منقلب من الأحوال و مضطرب من الأهوال بمجالست و منافثت اهل آن بقعه که شاه رقعة هفت کشورست تزجیت ایام نامرادی میکردم و در پی نظام حال در مدرسة نظامیه از انفاس ایشان که بعضی نو رسیدگان عالم معنی بودند و بعضی بقایای سلف افاضل باقتباس فواید مشغول می بودم و سورت خمار واقعه را بکاس استیناس ایشان تسکینی می دادم یک دو جزء ازین اجزاء در مطالعة این طایفه می آوردم اگر از استحلایی که مذاق همه را از خواندن آن حاصل آمد عبارت کنم و استطرافی که این نمط را نمودند باز نمایم تکلفی در صورت تصلف من غیر الحاجه نموده باشم و یکی از آن طایفه که واسطه العقد قوم بود و بلطف طبع و سلامت ذوق و دقت نظر و کمال براعت از اهل این صناعت ممتاز از تماشای سواد آن هرگز سیر نمی شد و این لفظ اگرچه مستهجن است باز گفتن بر زبان راند و گفت حق له أن یکتب بسواد القلب علی بیاض العین و یک روز بتازگی بادی در آتش هوس من دمید و بانشاد این بیت خوش آمد خاطر مرا مشتعل گردانید و بر من خواند

إذا سنح السرور فای عذر ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان غلام بازرگان

 

... جایی رسیده ای که نبیند محیط تو

گر سوی چرخ بر شود اندیشه سالها

روزی که روزگار بنای تو می نهاد ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب دوم » داستان آهنگر با مسافر

 

... به فلوات فهو اشعث اغبر

روزی پای در رکاب سیر آورده بود و عنان عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته بکنار دیهی رسید آن جایگاه چاهی دید عمیق مظلم چون شب محنت زای مدلهم مغاکی ژرف پایان قعیر سیاه تر از دود آهنگ درکات سعیر گفتی هر شبه که آسیای پیروزه چرخ آس کرد درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکده جهنم را بود درو ریخته چون رای بی خردان تیره و چون روی سفیهان بی آب دیوی درو افتاده و کودکی چند گرد لب چاه برآمده چون کواکب که رجم شیاطین کنند سنگ بارانی در سر او گرفته بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشه معزمان بدست اطفال گرفتار آمده مرد مسافر با خود گفت اگرچ دیو از اشرار خلق خداست و او صد هزار سالک راه حقیقت را در چاه ظلام و غار خیال افکنده باشد و بدست غول اغتیال باز داده اما بر گنه کاری که در حق تو گناهی مخصوص نکرده باشد بخشودن و بر بدکرداری که بدی او بتو لاحق نگشته رحمت نمودن پسندیده عقل و ستوده عرفست پس آنگه چون فرشته رحمت بسر چاه آمد و او را از آن حفره عذاب برکشید و خلاص داد دیو را از مباینت طینت و منافات طبیعت که در میان دیو و آدمی زاد باشد آن مؤاسات عجب آمد

لقد رق لی حتی النسیم علی السری ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۶

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب چهارم » داستانِ بزورجمهر با خسرو

 

دستور گفت شنیدم که بزورجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی شب خیز باش تا کام روا باشی خسرو بحکم آنک بمعاشرت و معاقرت در سماع اغانی و اجتماع غوانی شب گذاشته بودی و با ماه پیکران تا مطلع آفتاب بر نازبالش تنعم سرنهاده از بزورجمهر بسبب این کلمه پاره متأثر و متغیر گشتی و این معنی همچون سرزنشی دانستی یک روز خسرو چاکران را بفرمود تا بوقت صبحی که دیده جهان از سیاهه ظلمات و سپیده نور نیم گشوده باشد و بزورجمهر روی بخدمت نهد متنکروار بر وی زنند و بی آسیبی که رسانند جامه او بستانند چاکران بحکم فرمان رفتند و آن بازی در پرده تاریکی شب با بزورجمهر نمودند او بازگشت و جامه دیگر بپوشید چون بحضرت آمد برخلاف اوقات گذشته بیگاه ترک شده بود خسرو پرسید که موجب دیر آمدن چیست گفت می آمدم دزدان بر من افتادند و جامه من ببردند من بترتیب جامه ای دیگر مشغول شدم خسرو گفت نه هر روز نصیحت تو این بود که شب خیز باش تا کام روا باشی پس این آفت بتو هم از شب خیزی رسید بزورجمهر بر ارتجال جواب داد که شب خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد خسرو از بداهت گفتار بصواب و حضور جواب او خجل و ملزم گشت این فسانه از بهر آن گفتم که خسرو اگرچه دانا بود چون سخن پردازی بزروجمهر ملکه نفس داشت ازو مغلوب آمد مبادا که قضیه حال تو معکوس شود و روزگار اندیشه تو مغلوب گرداند و رب حیله کانت علی صاحبها و بیله گاوپای از آن سخن در خشم شد چنان پنداشت که آن همه از راه استعظام دانش دینی و استصغار جانب او میگویند پس دستور بزرگترین را گفت که اشارت رای تو بکدام جهتست و درین ابواب آنچ طریق صواب می نماید چیست دستور گفت امروز روز بازار دولت دینیست و روزگار فرمان پذیر امر او چرخ پیروزه که نگین خاتم حکم اوست مهر بر زبان اعتراض ما نهادست و تا انقراض کار هرک قدم تعدی فراتر نهد و پیگار او را متصدی شود منکوب و مغلوب آید

لا تسع فی الامر حتی تستعدله ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۷

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » در زیرک وزروی

 

ملک زاده گفت شنیدم که شبانی بود گله گوسفند داشت تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گله مرتب گردانید شراستی و شوخیی بافراط بر خوی او غالب بود هر روز بزخم سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی تا شبان ازو بستوه آمد با خود گفت آن به که من این زیان از پهلوی زروی کنم او را ببازار برد تا بفروشد زروی نگاه کرد از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامه شوخگن کاردی در دست و پاره ریسمان بر میان اندیشه کرد که این مرد سبب هلاک منست و بقصد خون ریختن من می آید و اگرچ الظن یخطی و یصیب گفته اند مرا قدم ثبات می باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد دست و پای قدرت از کار فرو ماند مرد قصاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلب فسان در دکان رفت زروی باخود گفت اینجا مقام صبر نیست آنچ در جهد و کوشش گنجد بکار آورم اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فهو المراد و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخ چنبری بار دیگر این رسن را بچنبر گردن من برآرد همین حالت باشد که اکنون هست ع انا الغریق فما خوفی من البلل از هول واقعه و بیم جان بهر قوت که ممکن بود دست و پایی بزد و گویی زبان نصیحت در گوش دلش می خواند

اندرین بحر بی کرانه چو غوک ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۸

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب ششم » داستان زغنِ ماهی‌خوار با ماهی

 

زیرک گفت آورده اند که زغنی بود چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوام و حشرات که طعمه او بود هیچ نیافت که بدان سد جوعی کردی و لوعت نایره گرسنگی را تسکینی دادی یک روز بطلب روزی برخاست و بکنار جویباری چون متصیدی مترصد بنشست تا از شبکه ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهیی در پیش او بگذشت زغن بجست و او را بگرفت خواست که فرو برد ماهی گفت ما العصفور و دسمه و البرغوث و دمه ترا از خوردن من چه سیری بود لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده ماهی شیم از سیم ده دهی و برف دی مهی سپیدتر و پاکیزه تر بر همین جایگاه و همین ممر بگذرانم تا یکایک می گیری و بمراد دل بکار می بری و اگر واثق نمی شوی و بقول مجرد مرا مصدق نمیداری مرا سوگندی مغلظ ده که آنچ گفتم در عمل آرم زغن گفت بگو خدا منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمه تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود

چرخ از دهنم نواله در خاک افکند

دولت قدحم پیش لب آورد و بریخت ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۶۹

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » این قطعه را منصف در وقت تسلیم کتاب گوید

 

... هر آنچه بسته ضمیر تو عقل نگشوده

هر آنچه دوخته رای تو چرخ ندریده

زبس که درشب شبهت فکنده پرتو صدق ...

... بر آتش حسد آب حیات جوشیده

ز دستبوس تو تمکین ندیده منشی چرخ

که گاه خط و گهی خامه تو بوسیده ...

سعدالدین وراوینی
 
۳۶۷۰

خواجه نصیرالدین طوسی » اخلاق ناصری » مقالت اول در تهذیب اخلاق » قسم دوم در مقاصد » فصل نهم

 

... و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضایل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد چنانکه گفته اند

داده خویش چرخ بستاند

نقش الله جاودان ماند ...

خواجه نصیرالدین طوسی
 
۳۶۷۱

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح الغ ترکان

 

... تاب مهر کاه دیوار تا بر خاک افکند

آفتاب چرخ را با چهره چون کهربا

مقصد امید خلقی زان در ایوانت شود ...

امامی هروی
 
۳۶۷۲

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح فخر الملک

 

... نه ماه اندر سفر گیرد فروغ از خسرو انجم

نه چرخ اندر سمر یابد شکوه از عالم بالا

خداوندا تو خورشیدی و ذره در هوایت من

گرم بی نور خود داری شوم در حال ناپیدا

همیشه تا بگرد قطب باشد چرخرا دوران

همیشه تا فرود چرخ ارکانرا بود ماواء

بگرد قطب درگاه تو دوری باد دولت را ...

امامی هروی
 
۳۶۷۳

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح فخر الملک

 

... گوهر شمشیر او تیر فلک را در کمان

جامه ی توقیع او چرخ برین را انقلاب

آنکه برق جنجر یاقوت فامش می کند ...

... معدن آتش شود در چشمه ی حیوان ذهاب

و آنکه بر چرخ معالی سیر انجم کلک او

فرق آهن پوش گردان سپه بودی ذباب ...

امامی هروی
 
۳۶۷۴

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح نظام الدین

 

... دولت باقی طلب دریاب هنگام شباب

آفتاب دولت از چرخ ممالک رو نمود

ز آسمانی حضرت گیتی پناهش رو متاب ...

امامی هروی
 
۳۶۷۵

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح شمس الدین صاحب دیوان

 

... افسر ماه و پایه ی جا هست

وی سخا گستری که اطلس چرخ

بر قد همت تو کوتاهست ...

... شادمان زی که سال عمر ترا

مدت چرخ روزی از ما هست

بود مأمور تو جهان تا بود ...

امامی هروی
 
۳۶۷۶

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک

 

... در بر ملک جهان پیرهن داد قباست

دامن چرخ پر از اشک کواکب هر شب

بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست

امامی هروی
 
۳۶۷۷

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح شرف الدین مظفر

 

... کرمش خون لعل بگشاید

جنبش چرخ با سریر درش

نزند دم که باد پیماید ...

امامی هروی
 
۳۶۷۸

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح فخر الملک

 

... زوز هیجا بر زمین و آسمان تعیین کند

چرخ مینا رنگ را دامن پر از مرجان شود

خاک مرجان پوش را رخساره پر پروین کند ...

... آشیان صعوه اندر دیده شاهین کند

شاه چرخ نیلگون عرصه امنش بطبع

رخ نهد تا در رکابش بیدقی فرزین کند ...

امامی هروی
 
۳۶۷۹

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک

 

... آخر اندیشه کن از خاک ختایی که ازو

گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد

بخدایی که بداند شب تیر ار مویی ...

... ای خداوندی کز رد و قبول در تو

حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد

باد بر گور زن حامله گر بر گذرد ...

... هر که را خاک جناب تو مسلم باشد

حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد

چو سماعیل زهر جای که برداری پای ...

امامی هروی
 
۳۶۸۰

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک

 

... وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر

گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند

چون قلم در دست می گیرد کواکب را به رمز

چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند

روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش ...

... ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان

گاه رفعت بر سر چرخ مدور می زند

آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ

غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند ...

... خاطر و قاد او در مدح تو در می زند

دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ

رأیت افلاس او هرروز برتر می زند ...

امامی هروی
 
 
۱
۱۸۲
۱۸۳
۱۸۴
۱۸۵
۱۸۶
۴۹۲