گنجور

 
امامی هروی

خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد

خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد

هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود

کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد

پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود

سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد

نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد

لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد

سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد

لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد

آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود

وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد

چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو

آب دریا شود و خاک زمین نم گردد

آتش غم خورد و باد هوس پیماید

اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد

تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات

آب در نرگس پژمرده من نم گردد

آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو

گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد

بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی

بر تن موری، در قعر زمین خم گردد

که من شیفته را چشم دل و دیده جان

روشن از خاک در صدر معظم گردد

فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست

کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد

آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا

بر سراپرده تقدیر مقوم گردد

هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود

هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد

و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد

کی در ایوان معالیش معمم گردد

زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد

سائلان را کف او مشرب معطم گردد

ای خداوندی کز رد و قبول در تو

حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد

باد بر گور زن حامله گر بر گذرد

با صریر در عالیت چو همدم گردد

بجلال تو کز او عقل مصدر زاید

بکمال تو که او روح مجسم گردد

شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود

شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد

ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد

با هوائی که بود خلد برین ضم گردد

آتشش آب کند، آب روان گرداند

می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد

هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد

حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد

چو سماعیل زهر جای که برداری پای

بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد

با قضا چون قلمت سر معانی گوید

گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد

لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید

منطقش حالی اشارات دو عالم گردد

گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز

در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد

کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید

خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد

برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،

مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد

کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود

زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد

رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند

اگر این در نظرت آید و آن جم گردد

دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد

گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد

گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود

آن غبار است که در دیده او نم گردد

یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود

که عزیز ز من و دوده آدم گردد

دین پناها بکمال تو که با شعر کمال

مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد

گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این

غیرت کان شود و مایه ده یم گردد

ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد

تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد