گنجور

 
۳۶۴۱

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

... سایه حق خواجه خورشید ذات

هر دو عالم بسته فتراک او

عرش و کرسی قبله کرده خاک او ...

... عرش نیز از نام او آرام یافت

همچو شبنم آمدند از بحر جود

خلق عالم بر طفیلش در وجود ...

... جنیان را لیلة الجن آشکار

قدسیان را با رسل بنشاند نیز

جمله رایک شب به دعوت خواند نیز ...

... هست از لاتيأسوا درسی مرا

روز و شب بنشسته در صد ماتمم

تا شفاعت خواه باشی یک دمم ...

عطار
 
۳۶۴۲

عطار » منطق‌الطیر » در تعصب گوید » درتعصب گوید

 

... آنک کار او جز به حق یک دم نکرد

تا به زانو بند اشتر کم نکرد

او چو چندینی در آویزد به کار ...

... نه ز بیت المال بودی نان او

ریگ بودی گر بخفتی بسترش

دره بودی بالشی زیر سرش ...

... گر خلافت از هوا می راندی

خویش را در سلطنت بنشاندی

شهر هاء منکر از حسام او ...

... زین غمت صد آتش افتد در جگر

گر کسی ز ایشان خلافت بستدی

عهده صد گونه آفت بستدی

نیست آسان تا که جان در تن بود ...

عطار
 
۳۶۴۳

عطار » منطق‌الطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان

 

... از تفاخر تاجور زان آمدی

دیو را در بند و زندان باز دار

تا سلیمان را تو باشی رازدار ...

... چند خواهی بود تند و تیزخشم

نامه عشق ازل بر پای بند

تا ابد آن نامه را مگشای بند

عقل مادرزاد کن با دل بدل ...

... ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق

خوش بنال از درد دل داوودوار

تا کنندت هر نفس صد جان نثار ...

... سر مکش چون سرنگونی مانده ای

تن بنه چون غرق خونی مانده ای

بسته مردار دنیا آمدی

لاجرم مهجور معنیٰ آمدی ...

... هرگزم دردی نباشد از سپاه

آب بنمایم ز وهم خویشتن

رازها دانم بسی زین بیش من ...

عطار
 
۳۶۴۴

عطار » منطق‌الطیر » حکایت طاووس » حکایت طاووس

 

... هر پر او جلوه ای آغاز کرد

گفت تا نقاش غیبم نقش بست

چینیان را شد قلم انگشت دست ...

... چون بدل کردند خلوت جای من

تخت بند پای من شد پای من

عزم آن دارم کزین تاریک جای ...

... چون به دریا می توانی راه یافت

سوی یک شبنم چرا باید شتافت

هرک داند گفت با خورشید راز ...

عطار
 
۳۶۴۵

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » داستان کبک

 

... چشم بگشایید ای اصحاب من

بنگرید آخر به خورد و خواب من

آنک بر سنگی بخفت و سنگ خورد ...

... دل در این سختی به صد اندوه خست

زانک عشق گوهرم بر کوه بست

هرک چیزی دوست گیرد جز گهر ...

عطار
 
۳۶۴۶

عطار » منطق‌الطیر » پرسش مرغان » حکایت محمود و ایاز

 

... عافیت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بستر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد ...

... خورد سوگندان که در ره هیچ جای

نه باستادم نه بنشستم ز پای

من ندانم ذره ای تا پادشاه ...

عطار
 
۳۶۴۷

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

... زردتر از عاشقان در کوی او

هرکه دل در زلف آن دلدار بست

از خیال زلف او زنار بست

هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد ...

... جان به دست غمزه با طاق او فکند

ابرویش بر ماه طاقی بسته بود

مردمی بر طاق او بنشسته بود

مردم چشمش چو کردی مردمی ...

... همچو چشم سوزنی شکل دهانش

بسته زناری چو زلفش بر میانش

چاه سیمین در زنخدان داشت او ...

... دختر ترسا چو برقع برگرفت

بند بند شیخ آتش درگرفت

چون نمود از زیر برقع روی خویش

بست صد زنارش از یک موی خویش

گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد ...

... شمع گردون را نخواهد بود سوز

یا رب این چندین علامت امشبست

یا مگر روز قیامت امشبست

یا از آهم شمع گردون مرده شد ...

... گفت تسبیحم بیفکندم ز دست

تا توانم بر میان زنار بست

آن دگر یک گفت ای پیرکهن ...

... آن دگر گفت این زمان کن عزم راه

در حرم بنشین و عذر خویش خواه

گفت سر بر آستان آن نگار ...

... با سگان کوی او در کار شد

معتکف بنشست بر خاک رهش

همچو مویی شد ز روی چون مهش ...

... هیچ برنگرفت سر زآن آستان

بود خاک کوی آن بت بسترش

بود بالین آستان آن درش ...

... گفت برخیز و بیا و خمر نوش

چون بنوشی خمر آیی در خروش

شیخ را بردند تا دیر مغان ...

... درکشید آن جایگه خاموش دم

جام می بستد ز دست یار خویش

نوش کرد و دل برید از کار خویش ...

... پاک از لوح ضمیر او بشست

عشق آن دلبر بماندش صعبناک

هرچه دیگر بود کلی رفت پاک ...

... شیخ عاشق گشته کار افتاده بود

دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود

آن زمان کاندر سرش مستی نبود ...

... شیخ را بردند سوی دیر مست

بعد از آن گفتند تا زنار بست

شیخ چون در حلقه زنار شد ...

... تا تو کی خواهی شدن با من یکی

چون بنای وصل تو بر اصل بود

هرچه کردم بر امید وصل بود ...

... چون نداری تو سر خود گیر و رو

نفقه ای بستان ز من ای پیر و رو

همچو خورشید سبک رو فرد باش ...

... در نهاد هر کسی صد خوک هست

خوک باید کشت یا زنار بست

تو چنان ظن می بری ای هیچ کس ...

... این چنین تنهات نپسندیم ما

همچو تو زنار بربندیم ما

یا چو نتوانیم دیدت هم چنین

زود بگریزیم بی تو زین زمین

معتکف در کعبه بنشینیم ما

دامن از هستیت در چینیم ما ...

... گو درین ره این چنین افتد بسی

در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر

کس مبادا ایمن از مکر و خطر ...

... وز قدر او را چه کار آمد به سر

موی ترسایی به یک مویش ببست

راه بر ایمان به صد سویش ببست

عشق می بازد کنون با زلف و خال ...

... چون نهاد آن شیخ بر زنار دست

جمله را زنار می بایست بست

از برش عمدا نمی بایست شد ...

... جمله زو بگریختید از نام و ننگ

عشق را بنیاد بر بدنامی است

هرک ازین سر سرکشد از خامی است ...

... از تضرع کردن آن قوم پاک

در فلک افتاد جوشی صعبناک

سبزپوشان در فراز و در فرود ...

... مصطفی گفت ای به همت بس بلند

رو که شیخت را برون کردم ز بند

همت عالیت کار خویش کرد ...

... در میان ظلمتش نگذاشتم

کردم از بحر شفاعت شبنمی

منتشر بر روزگار او همی

آن غبار اکنون ز ره برخاستست

توبه بنشسته گنه برخاستست

تو یقین می دان که صد عالم گناه ...

... وز خجالت در عرق گم گشته بود

چون بدیدند آنچنان اصحابناش

مانده در اندوه و شادی مبتلاش ...

... تو مزن بر من که بی آگه زدم

بحر قهاریت را بنشان ز جوش

می ندانستم خطا کردم بپوش ...

عطار
 
۳۶۴۸

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مفلسی که عاشق شاه مصر شد

 

... شهریار از مملکت برخاستی

بر میان بستی کمر در پیش او

خسرو عالم شدی درویش او ...

... هم سگ و هم کاهل و هم کافرست

گر کسی بستایدت اما دروغ

از دروغی نفس تو گیرد فروغ ...

... حاصل ما لاجرم بی حاصلیست

بنده دارد در جهان این سگ بسی

بندگی سگ کند آخر کسی

با وجود نفس بودن ناخوش است ...

عطار
 
۳۶۴۹

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی سالک ژنده‌پوش با پادشاه

 

... نفس سگ را هم خر خود ساختم

چون خرم شد نفس بنشستم برو

نفس سگ بر تست من هستم برو ...

... عشرتی با او به هم برساختی

پای بست عشرت او آمدی

زیردست قدرت او آمدی ...

عطار
 
۳۶۵۰

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار مردی پاک‌دین

 

... روی گردانیده بایستی مدام

برگ ریزان شاخ بنشانی چه سود

روی چون اکنون بگردانی چه سود ...

... تا مرا چون گل زری نبود به دست

همچو گل خندان بنتوانم نشست

عشق دنیا و زر دنیا مرا ...

... روز و شب تو روز کوری مانده

بسته ای صورت چو موری مانده

مرد معنی باش در صورت مپیچ ...

... این همه چیزی به هیچی داده تو

پس چنین دل بر همه بنهاده تو

لیک صبرم هست تا در زیر دار ...

... غرق دنیا هم بباید دینت نیز

دین بنیزی دست ندهد ای عزیز

تو فراغت جویی اندر مشغله ...

... گر پلاسی خواب گاهت آمدست

آن پلاست بند راهت آمدست

آن پلاست خوش بسوز ای حق شناس ...

عطار
 
۳۶۵۱

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خفاشی که به طلب خورشید پرواز می‌کرد

 

... تا بباشم گم درو یک بارگی

چشم بسته می روم در سال و ماه

عاقبت آخر رسم آن جایگاه ...

... کار فرمان راست در فرمان گریز

بنده تو در تصرف برمخیز

عطار
 
۳۶۵۲

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت بنده‌ای که با خلعت شاه گرد راه از خود پاک کرد و بردارش کردند

 

بنده ای را خلعتی بخشید شاه

بنده با خلعت برون آمد به راه

گرد ره بر روی او بنشسته بود

باستین خلعت آن بسترد زود

منکری با شاه گفت ای پادشاه ...

... زانک در دست آن چو کژدم گرددم

من ندارم خویش را در بند هیچ

برفشانم جمله چند از بند هیچ

پاک بازی می کنم در کوی او ...

عطار
 
۳۶۵۳

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت پیرزنی که به ده کلاوه ریسمان خریدار یوسف شد

 

... ده کلاوه ریسمانش رشته ام

این زمن بستان و با من بیع کن

دست در دست منش نه بی سخن ...

... پیرزن گفتا که دانستم یقین

کین پسر را کس بنفروشد بدین

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست ...

عطار
 
۳۶۵۴

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید

 

بود در کاریز بی سرمایه ای

عاریت بستد خر از همسایه ای

رفت سوی آسیا و خوش بخفت ...

... هر دو تن می آمدند از ره دوان

تا بنزد میر کاریز آن زمان

قصه پیش میر برگفتند راست ...

عطار
 
۳۶۵۵

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » پاسخ بایزید به نکیر و منکر

 

... باز گردید و ازو پرسید حال

گر مرا او بنده خواند اینت کار

بنده ای باشم خدا را نامدار

ور مرا از بندگان نشمارد او

بسته ای بند خودم بگذارد او

با کسی آسان چو پیوندش نبود

من اگر خوانم خداوندش چه سود

چون نباشم بنده و بندی او

چون زنم لاف خداوندی او

در خداوندیش سرافکنده ام

لیک او باید که خواند بنده ام

گر ز سوی او درآید عاشقی ...

عطار
 
۳۶۵۶

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » حکایت شبلی که گاه مردن زنار بسته بود

 

... چشم پوشیده دلی پر انتظار

در میان زنار حیرت بسته بود

بر سر خاکستری بنشسته بود

گه گرفتی اشک در خاکستر او ...

... سایلی گفتش چنین وقتی که هست

دیده ای کس را که او زنار بست

گفت می سوزم چه سازم چون کنم ...

عطار
 
۳۶۵۷

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » حکایت محمود و مردی خاک‌بیز

 

... کرده بد هر جای کوهی خاک بیش

شاه چون آن دید بازو بند خویش

در میان کوه خاک او فکند ...

... مرد این ره باش تا بگشایدت

سر متاب از راه تا بنمایدت

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست

تو طلب کن زانک این در بسته نیست

عطار
 
۳۶۵۸

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی طلب » حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او

 

... کای خدا آخر دری بر من گشای

رابعه آنجا مگر بنشسته بود

گفت ای غافل کی این در بسته بود

عطار
 
۳۶۵۹

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی عشق » حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت

 

... داشت چوپانی در آن صحرا نشست

پوستی بستد ازو مجنون مست

سرنگون شد پوست اندر سرفکند ...

... گر ترا یک دم چنین دردیستی

در بن هر موی تو مردیستی

ای دریغا درد مردانت نبود ...

... آب زد بر روی آن مست خراب

تا دمی بنشست آن آتش ز آب

بعد از آن روزی مگر مجنون مست ...

... چون ندارم مغز باری پوستی

عشق باید کز خرد بستاندت

پس صفات تو بدل گرداندت ...

عطار
 
۳۶۶۰

عطار » منطق‌الطیر » بیان وادی معرفت » حکایت عاشقی که خفته بود و معشوق بر او عیب گرفت

 

... دید او را خفته وز خود رفته باز

رقعه ای بنبشت چست و لایق او

بست آن بر آستین عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد ...

... ور تو مرد زاهدی شب زنده باش

بندگی کن تا به روز و بنده باش

ور تو هستی مرد عاشق شرم دار ...

عطار
 
 
۱
۱۸۱
۱۸۲
۱۸۳
۱۸۴
۱۸۵
۵۵۱