محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۲۷
مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ می آمد شیخ را جامهای نیکو می آورد و همه راه با خویشتن در پندار می بود کی شیخ را عظیم خوش خواهد آمد ازین تحفها چون بیک فرسنگی میهنه رسید شیخ گفت ستور زین کنید چون اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمتش به صحرا رسیدند درویش را پنداری کی بود زیادت شد و بدین تصور حب دنیا در دل او زیادت شد و پیش شیخ آمد و در پای شیخ افتاد شیخ گفت آن جامها که جهت ما آوردۀ بیار درویش در حال جامها به خدمت آورد شیخ بفرمود تا آن همه جامها را پاره پاره کردند و بر هر خار بنی پارۀ ازآن بیاویختند درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد شیخ بدین حرکت بدو نمود کی دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشت تو به سبب این جامها همه دنیاپرستی بوده است و این طایفه می باید کی نه بدنیا فرود آیند و نه بعقبی بازنگرند دنیا بر دل آن درویش سرد گشت و چون بمیهنه رسید پرورش یافت و از عزیزان این طایفه شد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۵۲
روزی شیخ مجلس می گفت و از فرزندان شیخ بوالحسن خرقانی قدس الله روحه العزیز یکی حاضر بود شیخ در میان سخن گفت کسانی کی از خود نجات یافتند از عهد نبوت الی یومنا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله را بر شمریم اگر کسی از خود پاک شد پدر این خواجه بود و اشارت به پسر شیخ بوالحسن خرقانی کرد پس گفت شیخ بوالحسن خرقانی را رفته است قدس الله روحه العزیز کی علماء امت بران متفق اندکی خدای را جل جلاله بعقل باید شناخت و بوالحسن چون بعقل نگریست او را درین راه نابینا دید کی تا خدایش بینایی ندهد و راه ننماید نبیند و نداند و بسیار کس را ما دست گرفتیم و از غرور عقل براه آوردیم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۵۶
در آن وقت کی شیخ بوسعید بنشابور بود یک شب جمع را در خدمت شیخ بخانقاه صندوقی بردند بدعوت و این خانقاه در همسرایگی سید اجل حسن بود چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی ظاهر گشت و در رقص درآمدند سید حسن را خواب ببشولید از رقص صوفیان از چاکران خویش بپرسید کی چه بوده است گفتند شیخ بوسعید درین خانقاه صندوقی است و او را دعوت کرده اند صوفیان رقص می کنند سید اجل صوفیان را منکر بودی گفت بر بام شوید و خانقاه بر سرایشان فرو گذارید چاکران سید اجل بر بام آمدند و سر خانقاه باز می کردند و خشت بخانقاه بزیر می انداختند اصحابنا بشولیدند شیخ گفت چه بوده است گفتند کسان سید اجل خشت در خانقاه می اندازند شیخ گفت آنچ فرو انداخته اند بیارید جملۀ خشتها بر طبقی نهادند و به خدمت شیخ آوردند چاکران سید از بام نظاره می کردند شیخ آن یک یک خشت را بر می گرفت و بوسه می داد و بر چشم می نهاد و می گفت هرچ از حضرت نبوت رود عزیز و نیکو بود و آن را بدل و جان باز باید نهاد عظیم بد نیامد کی بر ما این خرده فرو شد کی خواب چنین عزیزی بشولیدیم ما را بخانقاه کوی عدنی کویان باید شد حالی برخاست و بر اسب نشست و صوفیان هر دو خانقاه در خدمت شیخ برفتند و قوالان همچنان در راه می گفتند تا بخانقاه و آن شب سماعی خوش برفت و چون چاکران سید اجل حسن با سرای سید شدند گریان و رنجور سید اجل اعتقاد کرد کی صوفیان کسان او را زده اند بپرسید کی شما را چه بوده است که بدین صفت می گریید ایشان ماجرایی کی رفته بود یک یک حکایت کردند سید چون بشنید پشیمان شد از آن حرکت کی گفته بود گفت آخر چه رفت گفتند جمله برفتند سید اجل رنجور شد و بگریست و آن داوری صوفیان از باطن او جمله بیرون آمد و همه شب برخویشتن می پیچید دیگر روز بامداد بگاه برخاست و فرمود تا ستور زین کردند و بر نشست تا بعذر شیخ آید شیخ خود بگاه برنشسته بود و با جماعت متصوفه بعذر سید می آمد هر دو بسر چهار سوی نشابور بهم رسیدند یکدیگر را در بر گرفتند و بپرسیدند و از یکدیگر عذر می خواستند و می گفتند ترا باز باید گشت تا سید اجل گفت اگر هیچ عذر مرا قبول خواهد بود شیخ را باز باید گشت تا من به خدمت شیخ آیم و استغفار کنم شیخ گفت فرمان سید راست هر دو بازگشتند و بخانقاه آمدند و هر دو بزرگ عذرها خواستند و همۀ جمع صافی شدند سید اجل گفت اگر سخن ما را به نزدیک شیخ قبولست امشب شیخ را بخانۀ ما باید آمد شیخ آن شب به نزدیک سید اجل رفت و سید تکلف بزرگانه راست کرده بودو جمع هر دو خانقاه آن شب آنجا بیاسودند و سید اجل را در حق شیخ ارادتی عظیم پدید آمد چنانک در مدتی کی شیخ در نشابور بود سی هزار دینار در راه شیخ خرج کرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۵
آورده اند کی شیخ بشهر هری می رفت و جمعی بسیار و مقریان در خدمت چون بدیه ریکا رسید و آن دیهیست بر دو فرسنگی شهر و مردی بوده است در آن دیه او را شیخ بوالعباس ریکایی گفتندی و او برادری داشته است مردی عزیز و نیکو روزگار ایشان پیوسته باهم بوده اند و کوشکی داشته اند چنانک عادت اهل هری است و نشست ایشان آنجا بودی و هرکه از اهل متصوفه آنجا رسیدی او را آنجا فرود آوردندی و شرط ضیافت بجای آوردندی و سماع را منکر بودندی چون شیخ آنجا رسید او را درآن کوشک فرود آورندو ما حضری آوردند چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت بیتی برگویید شیخ بوالعباس گفت ما را معهود نبوده است شیخ قوال را گفت بیا بیتی بگوی قوال چیزی برگفت شیخ را حالتی پدید آمد برخاست و رقص می کرد و جمع با شیخ موافقت می نمودند و شیخ بوالعباس انکاری می نمود شیخ ما دست او بگرفت و نزدیک خود کشید تا او نیز در رقص موافقت کند او خویشتن کشیده می داشت شیخ ما گفت بنگر او به صحرا بیرون نگریست جملۀ کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص می کردند شیخ بوالعباس بی خویشتن در رقص آمد و دست برادر بگرفت و گفت بیا کی ما را به بیل این مرد گل نیست هر دو برادر در رقص آمدند و انکار از پیش برگرفتند و بعد از آن در سماع رغبت نمودند و شیخ آن روز آنجا ببود و دیگر روز به شهر هری شد چون بدر شهر رسید گفت درین شهر مسلمانی در شده است اما کفر بیرون نیامده است چون در شهر شد در آن خانقاه شد که خالو در آنجا بود در بالای خانقاه خالو شیخ را پیش آمد و یکدیگر را بدیدند شیخ هیچ سخن نگفت و هم از آنجا بازگشت و بسرای قاضی هری شد و بنشست بی حجاب خبر به شیخ قاضی رسید قاضی پای برهنه بیرون دوید و بدو زانو به خدمت شیخ بنشست و گفت ای شیخ آخر سخنی بگوی شیخ گفت حب الدنیا رأس کل خطییة و بیش ازین سخن نگفت و برخاست قاضی بسیار تضرع نمود کی شیخ یک ساعت توقف کند نکرد در راه که می رفت یکی از اهل هری دست به فتراک شیخ نهاده بودو می رفت در راه از شیخ سؤال کرد که ای شیخ درین آیت چگویی کی الرحمن علی العرش استوی شیخ گفت ما را در میهنه پیرزنان باشند که یاد دارند که خدای بود و هیچ عرش نبود پس شیخ بیامدتا به دروازه بیرون شود جایی رسید کی گوی آب کندۀ بزرگ بود چنانک معهود ایشانست کی آنرا جاء یعقوب گویند مردی ایستاده بود بر سر آن گو آب و فریاد می کرد کی ای گوهر بیا زنی سر از سرای بیرون کرد پیر و سیاه و آبله زده و دندانهای بزرگ و بصفات ذمیمه موصوف شیخ و جمع را نظر برآن زن افتاد شیخ گفت چنان دریا را گوهر به ازین نباشد و روی بدروازۀ نهاد که آنرا دروازۀ درسره گویند چون به دروازه رسید مردی آنجا بود کلمۀ بگفت که شیخ ازآن برنجید و بر لفظ شیخ کلمۀ رفت که دلالت کرد بر آنکه بدان دروازه عمارتی نباشد چنانک بر دیگر دروازها از آن وقت باز بدان دروازه هیچ عمارت نبود چنانک بر دیگر دروازهای هری پس شیخ از در شهر بیرون آمد و خلق بسیار بوداع شیخ و به نظاره بیرون آمده بودند شیخ روی بازپس کرد و گفت یا اهل هری انی اریکم بخیر و انی اخاف علیکم عذاب یوم عظیم و برفت و بیش ازین سخن نگفت و یک ساعت در شهر هری مقام نکرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۷
آورده اند کی وقتی شیخ بوسعید را در میهنه از جهت صوفیان پانصد دینار زر نشابوری قرض افتاده بود یک روز حسن مؤدب را گفت ستور زین کنند تا نزدیک بوالفضل فراتی رویم که این اوام او تواند گزارد پس شیخ با جمعی صوفیان روانه شدند درویشی خبر پیش بوالفضل فراتی برد که شیخ باندیشۀ اوامی پیش تو می آید و در میهنه بر زفان او چه رفت بوالفضل باستقبال بیرون آمد باعزازی هرچ تمامتر و شیخ را بجای خوش فرود آورد با تکلفهای بسیار و سه روز میزبانی نیکو بکرد و درین سه روز در خدمت شیخ از پای ننشست روز چهارم پیش از آنکه شیخ کلمۀ بگفتی یا درین معنی اشارت کردی او پانصد دینار زر نشابوری بحسن داد و گفت این از جهت قرض شیخ و صد دینار دیگر به سخت و بدو داد و گفت این از جهت سفرۀ راه و صد دینار دیگر بداد و گفت این از جهت راه آورد پس حسن مؤدب بیامد و این معنی با شیخ بگفت شیخ بوالفضل را گفت چه دعات گویم گفت هرچ شیخ فرماید گفت گویم کی حق سبحانه و تعالی دنیات باز ستاند گفت نه یا شیخ که اگر دنیا نبودی قدم مبارک شیخ اینجا نرسیدی و فراغت دل شما نبودی شیخ گفت بار خدایا او را به دنیا باز مگذار و دنیا را زاد راه او گردان نه وبال او و بر کۀ دعای شیخ باو و فرزندان او رسید و بوالفضل از جملۀ عزیزان گشت و فرزندان او بدرجهای بزرگ رسیدند هم در دین و هم در دنیا و از معارف خراسان گشتند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۶۹
هم در آن وقت کی شیخ به نشابور بود یک روز گفت اسب زین کنید اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمت برفتند در میان بازارزنی مطربه مست روی بگشاده و آراسته نزدیک شیخ رسید جمع بانگ بروی زدند که از راه فراتر شو شیخ گفت دست ازو بدارید چون آن زن نزدیک شیخ رسید شیخ گفت
آراسته و مست به بازار آیی ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یک روز در خانقاه استاد امام مجلس می گفت چون از آنجا بکوی عدنی کویان می رفت در راه او را ابرهیم ینال که برادر سلطان طغرل بود پیش باز آمد چون بخدمت شیخ رسید از اسب فرود آمد و سرفرود آورد و خدمت کرد شیخ گفت سر فرودتر آر او سر فرودتر آورد شیخ گفت فرودترآ و فرودتر آورد تا سر به نزدیک زمین آورد شیخ گفت تمام شد بسم الله برنشین او برنشست و شیخ براند و بخانقاه آمد مگر به خاطر درویشی بگذشت کی این چه تواند بود کی شیخ کرد با برادر سلطان طغرل شیخ روی بدان درویش کرد و گفت ای درویش تو ندانی که هرکه بر ما سلام کند از بهر او کند قالب ما قبلۀ تقرب خلقست والا مقصود حقست جل جلاله ما خود در میان نیستیم و هر خدمت کی جهت حق باشد هر چند بخشوع نزدیکتر بود مقبولتر بود پس ما ابرهیم ینال را خدمت حق تعالی فرمودیم نه خدمت خود پس شیخ گفت کعبه را قبلۀ مسلمانان گردانیده اند تا خلق او را سجود می کنند و کعبه خود در میان نه آن درویش در زمین افتادو بدانست کی هرچ پیران کنند خاطر کسی بدان نرسد و بر هرچ ایشان کنند اعتراض نتوان کرد نه بظاهر و نه به باطن که جز حق نتواند بود
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۷۴
در آن وقت کی شیخ به نشابور شد مدت یکسال ابوالقسم القشیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هرچ شیخ را رفتی بیامدندی و باوی بگفتندی و هرچ استاد امام را همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حق شیخ کلمۀ بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی روزی برزفان استاد امام رفت کی بیش از آن نیست کی بوسعید حق سبحانه و تعالی را دوست می دارد و حق سبحانه وتعالی ما را دوست می دارد فرق چندین است درین ره که ما همچندان پیل ایم و بوسعید چند پشۀ این خبر به نزدیک شیخ آوردند شیخ آنکس را گفت کی برو و به نزدیک استاد شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت استاد امام از آن ساعت باز قول کرد کی نیز ببد شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه کی به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمده است
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۰
آورده اند کی شیخ را بازرگانی کنیزکی ترک آورده بود و آن کنیزک خدمت شیخ می کرد و کنیزکی نیکو اعتقاد بود شیخ کنیزک را بخواجه بوطاهر داد کنیزک بخدمت شیخ آمد و بگریست و گفت ای شیخ من هرگز ندانستم کی تو مرا از خدمت خویش دور گردانی شیخ گفت بوطاهر هم پارۀ ازماستترا بحکم او می باید بود ما ترا از خدمت خویش دور نمی کنیم آنگه آن کنیزک بخدمت بوطاهر می بود و خدمتهای شیخ بدست خود می کرد و در راه دین اعجوبۀ گشت و او را حالتی نیکو بود چنانک یک روز شیخ وی را گفت
از ترکستان کی بود آرندۀ تو ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۲
... شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید آن معنی آتش است ونیاز سوخته استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمی گشاد که مردمان اهل آن نبودند پیر شبویی از در مسجد درآمد استاد را چشم بروافتاد سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک می رفت گفتم ایها الشیخ کجا می روی گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیده ام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد خاصه بدین وقت که می روم ...
... شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه می آویزم ونهی النفس عن الهوی هنوز باوی برنیامده ام
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند گویند این همه خلق را تو از راه ببردی گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را مرا اجابت نبایستی کرد گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده و دیگر در زمین اند و آن لشکر خراسان اند اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت ...
... شیخ گفت بس بس بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی مزه بردی
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی می رفت درراهی آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد بوحامد در آن میان برف می جنبید و برف ازو می ریخت آن مرد گفت توهنوز اینجایی گفت نگفته بودی کی اینجای باش دوستان وفا بسر برند
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران گفتند بگورستان رفته است بر اثر او برفت اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بی خویشتن افتاده پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت ...
... شیخ گفت من احب ثلثة فالنار اقرب الیه من حبل الورید لین الکلام ولین الطعام ولین اللباس
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه او رفته آید شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی الله علیه و سلم گفت نوم العالم عبادة
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسراییل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید هزار کس اختیار کردند وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید ده تن اختیار کردند وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید یکی اختیار کردند وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسراییل را بیارد او چهار روز مهلت خواست و گرد برمی گشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود خواست کی او را ببرد اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد روا بود که او را قدری و پایگاهی بود بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد چون هرچ کنم به گمان خواهد بود این گمان درخویش برم بهتر دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش می نبینم وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۴
روزی شیخ قدس الله روحه العزیز در نشابور بتعزیتی می رفت معرفان پیش شیخ آمدند و خواستند کی شیخ را تعریفی کنند چنانک رسم ایشان بود چون شیخ را بدیدند فرو ماندند ندانستند کی چه گویند از مریدان شیخ پرسیدند که شیخ را چه لقب گوییم شیخ را معلوم شد کی چه گویند ایشان را گفت در روید و آواز دهید کی هیچ کس بن هیچ کس را راه دهید همۀ بزرگان بشنیدند سربرآوردند شیخ را دیدند کی می آمد و همه را وقت خوش شد و بگریستند
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۸۸
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس الله روحه العزیز در نشابور بود یکروز به بستقان می شد و خواجه علی طرسوسی با شیخ ما بهم بود شیخ در راه می گفت اللهم اجعلنی من الاقلین چون ببستقان رسیدند خواجه علی از شیخ پرسید که درین راه بر لفظ شیخ بسیار می رفت که اللهم اجعلنی من الاقلین شیخ گفت خداوند تعالی می گوید وقلیل من عبادی الشکور ما می خواستیم که ازآن قوم باشیم کی شکر نعمت او بجای آریم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۱
شیخ گفت قدس الله روحه کی یکی بهشت بخواب دید و خوانی نهاده و جماعتی نشسته اوخواست کی بدیشان نیز موافقت کند یکی بیامد و دست او بگرفت و گفت جای تو نیست این خوان کسانیست که یک پیراهن داشته اند و تو دو داری تو با ایشان نتوانی نشست شیخ ما گفت اکنون خود کار بدان آمده است کی مرقعی کبود بدوزند و درپوشند و پندارند کی همه کارها راست گشت برآن سرخم نیل بایستندو می گویند کی یکبار دیگر بدان خم فرو بر تا کبودتر گردد کی چنان دانند کی صوفیی این مرقع کبود است و در آراستن و پیراستن مانده و آنرا صنم و معبود خویش کرده و درآن روز کی شیخ این سخن می گفت شیخ را فرجی فوطه دوخته بودندو پوشیده داشتگفت ما را اکنون مرقع پوشیده اند بعد هفتادو هفت سال کی ما را درین روزگار شده است و رنجها و بلاها درین راه کشیده آمده است و شب و روز یکی کرده آمده است پس ازین همه ما را مرقع پوشیده اند اکنون هر کسی آسان مرقعی بدوزند و بسر فرو افگنند
شیخ ما گفت می گوید همه را می گفتیم قولو الااله الا الله ترا می گوییم فاعلم انه لااله الالله بدان و ببین که جز ازو یکی نیست پس یکی از ماوراء النهر حاضر بود این آیت برخواند کی وقودها الناس والحجارة و شیخ در آیۀ عذاب کم سخن گفتی گفت چون سنگ و آدمی به نزدیک تو بیک نرخست دوزخ به سنگ می تاب و این بیچارگان مسوز
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۵
آورده اند کی یکی از مشایخ در عهد شیخ بغزا رفته بود بولایت روم روزی در آن دارالحرب می رفت ابلیس را دید گفت ای ملعون اینجا چه می کنی که دل تو ازین جماعت کی اینجا هستند فارغست گفت من اینجا بی اختیار خویش افتاده ام گفت چگونه گفت من بمیهنه می گذشتم شیخ بوسعید بوالخیر از مسجد با سرای می شد در راه عطسۀ داد مرا اینجا افگند
و هم از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ کسیست کی بشب دزدی می کند و بروز نماز می کند شیخ گفت عجب نیست کی برکۀ نماز روزش از دزدی شب باز دارد ...
... شیخ گفت کی در خبر است قومی به نزدیک رسول صلی الله علیه و سلم آمدند و پرسیدند کی درویشی چیست یکی را ازیشان خواند و گفت تو پنج درم داری گفت دارم وی را گفت که تو درویش نیستی دیگری را بخواند وگفت پنج درم داری گفت ندارم گفت پنج درم معلوم داری گفت دارم گفت تو هم درویش نیستی دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری گفت نه گفت پنج درم وجوه داری گفت نه گفت به پنج درم جاه داری گفت نه گفت پنج درم کسب توانی کرد گفت توانمگفت برخیز کی تو درویش نیستی دیگری را بخواند و گفت ترا ازین همه هیچ چیز هست گفت نه گفتا اگر پنج درم پدید آید گویی کی مرا ازین نصیب است گفت کم ازین نباشد گفت برخیز کی تو درویش نیستی دیگری را بخواند وگفت ازین همه کی گفتیم ترا هیچ هست گفت هم نه گفت اگر پنج درم پدید آید ترا در آن تصرف باشد گفتا نه یا رسول الله گفت چه کنی گفت به حکم جمع باشد رسول گفت تو درویشی و درویشی چنین باشد چون رسول این بگفت ایشان همه در گریستن ایستادند و گفتند یا رسول الله ما را همه درویش می خوانند و درویشی خود اینست کی تو نشان کردی اکنون ما کیستیم گفت درویش اوست و شما طفیل او باشید
شیخ گفت قدس الله روحه العزیز وقتی زنبوری بموری رسید او را دید دانۀ گندم بخانه می برد مردمان پای بر او می نهادندو او ر ا خسته می گردانیدند زنبور آن مور را گفت کی این چه سختی و مشقت است کی تو برای دانۀ بر خویشتن نهادۀ بیک دانۀ محقر چندین مذلت می کشی بیا تا ببینی که من چگونه آسان می خورم بی این مشقت نصیب می گیرم پس مور را بدکان قصابی برد گوشت آویخته بود زنبور درآمد از هوا و بر گوشت نشست و سیر بخورد و پارۀ فراهم آورد تا ببرد قصاب فراز آمد و کاردی بر میان وی زد و او را بدو نیم کرد و بینداخت زنبور بر زمین افتاد آن مور فراز آمد و پایش بگرفت و می کشید و می گفت هرکه آنجا نشیند کی خواهد چنانش کشند کی نخواهد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته » حکایت شمارهٔ ۱۰۹
وقتی احمد بولیث نزدیک شیخ آمده بود چون باز می گشت شیخ کسی را با وی بفرستاد چون باز آمد پرسید کی در راه احمد چه می گفت گفت حدیث نعمتهای خدای تعالی می گفت شیخ گفت کدام نعمتها را می گفت این نعمتها بردرجاتست آن نعمت کی با ما کرده است یا آن نعمت کی با شما کرده است آن نعمت کی با ما کرده است بلندترین و بزرگترین نعمتهاست و آن نعمت کی با شما کرده است میانه است و تمام شود پس گفت پیری بوده است و موی سر باز نکرده تا کژدم در سرش آشیانه نهاد و بچه کرد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۴
فمن یکفر بالطاغوت طاغوت کل احد نفسه تا بنفس خویش کافر نگردی بخدای مؤمن نشوی طاغوت هر کسی نفس اوست آن نفس که ترا از خدای تعالی دور می دارد و می گوید کی فلان با تو زشتی کرد و بهمان باتونیکی همه سوی خلق راه نماید و این همه شرکست هیچ چیز بخلق نیست همه بدوست این چنین بباید دانست استقامت باید کرد و استقامت آن باشد کی چون یکی گفتی دیگردو نگویی و خلق و خدای دو باشد
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۱۹
شیخ گفت من صح قصده الینا وجب حقه علینا هرکه قصد اوبدین راه درست تر این راه بدو پاینده تر
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۲۶
شیخ ماگفت روزی بر سر جمع کی بخدای کی داند و این هفتاد سوگند است کی هرکی را خدای عزو جل راه دیگر فرا پیش اونهد آنکس را از طریق حق بیفگنده بود آنگه شیخ این بیت بگفت
گفتار دراز مختصر باید کرد ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۲۷
شیخ گفت خدای می گوید ان اکرمکم عندالله اتقیکم گرامی ترین شما پرهیزگرترین شماست و پرهیز کردن از خودی خودست و چون تو از نفس خویش پرهیز کردی بوی رسیدی وهذا صراط ربک مستقیما اینست راه من دیگر همه کوریست این راه صوام را نبود و قوام را نبود عاید را نبود و ساجد را و راکع رانبود این راه پرهیز کردنست از خویشتن و هذا صراط ربک مستقیما اینست راه من اگر راه مرا می خواهی
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۳۷
شیخ را پرسیدند که بنده از وایست خود کی باز رهد گفت آنگه کی خداوندش برهاند این بجهد بنده نباشد بفضل و خداوندی وی بود و بصنع و بتوفیق وی نخست وایست این حدیث در وی پدید آرد آنگه در توبه بر وی بگشاید آنگه در مجاهده افگند تا بنده جهد می کند یک چند در آن جهد خود سرمی کشد پندارد کی از جایی می آید و یاکاری می کند پس از آن عاجز آید و راحت نیابد کی حایض است و آلوده است آنگه بداند کی آن طاعتها بپنداشت کرده است توبه کند و بداند کی بتوفیق خداوند بوده است چون این بداند آنگه راه حق بدلش درآید آنگه در یقین بروی بگشایند یک چندی می رود و از همه کسی هر چیزی فرا می ستاند و خواریها بکشد و به یقین می داند کی این فراز کردۀ کیست آنگه شک از دلش برخیزد پس در محبت بر وی بگشانید تا درآن دوستی یک چندی فرا نماید و در آن دوستی منی سر از مردم برزند و در آن منی ملامتها برپذیرد و ملامت این باشد کی هر چیزی پیش آید برپذیرد در دوستی خدای و از ملامت نیندیشد پنداشتی در وی پدیدآید گوید من دوستدارم در آن نیز یک چند بدود از آن نیز برآید وبنه آساید و نیارامد و بداند کی خداوند را دوست می دارد و خداوند را با او فضلست این همه بدوستی و به فضل اوست نه بجهد ما چون این همه بدید بیاساید آنگاه در توحید بر وی بگشاید تا بداند و ببیند و شناساگرداندش تا بشناسد کی کارها بخداوندست جل جلاله انما الاشیاء برحمةالله اینجا بداند کی همه اوست و همه و همه پنداشت است کی بدین خلق نهادست ابتلای ایشان را و بلای ایشان را و غلطیست کی بریشان می راند بجباری خویش برای آنکه صفت جباری اوراست بنده بصفتهای او بیرون نگرد بداند کی خداوند اوست و آنچ خبر باشد عیانش می شود و معاینه می بیند ودر کردار خداوند نظاره می کند آنگاه به جمله بداند کی او را نرسد کی گوید من یا از من اینجا درین مقام بنده را عجزی پدید آید و وایستها ازوی بیفتد بنده آزاد وآسوده گردد بنده آن خواهد کی او خواهد خواست بنده رفت و بآسایش رسید همه اوست و تو هیچ کس نیستی اکنون همی گویی کی هیچ کس نه ام اول کار می باید آنگه دانش کی تا بدانی هیچ چیز نمی دانی و بدانی که هیچ کس نۀ این چنین آسان آسان نتوان دانست و این بتعلیم و تلقین بنه آید و این بسوزن بر نتوان دوخت و برشته بر نتوان بست این عطای ایزدست تعلیم حق می باید ذلک مما علمنی ربی الرحمن علم القرآن ثم قال الشیخ جذب جذبة من الخلق الی معاینة الذات فحینیذ صار العلم عینا و العین کشفا و الکشف شهودا وجود اوصار خرسا و الحیوة موتا و انقطعت العبارات و انمحت الاشارات و انمحقت الخصومات وتم الفناء و صح البقاء و زالت التعب و العناء وطاح الماء و الطین و بقی من لم یزل کما لم یزل حین لاحین قل أرأیتم ان اصبح مأوکم غورا فمن یأتیکم بماء معین