گنجور

 
۳۱۴۱

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان

 

چنین آورده اند که نصر بن احمد که واسطه عقد آل سامان بود و اوج دولت آن خاندان ایام ملک او بود و اسباب تمنع و علل ترفع در غایت ساختگی بود خزاین آراسته و لشکر جرار و بندگان فرمانبردار زمستان به دارالملک بخارا مقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان

مگر یک سال نوبت هری بود به فصل بهار به بادغیس بود که بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است قریب هزار ناو هست پر آب و علف که هر یکی لشکری را تمام باشد

چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش باز رسیدند و شایسته میدان و حرب شدند نصر بن احمد روی به هری نهاد و به در شهر به مرغ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد

و بهارگاه بود شمال روان شد و میوه های مالن و کروخ در رسید که امثال آن در بسیار جای ها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ و میوه ها بسیار و مشمومات فراوان

و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش و چون مهرگان درآمد و عصیر در رسید و شاه سفرم و حماحم و اقحوان در دم شد انصاف از نعیم جوانی بستدند و داد از عنفوان شباب بدادند

مهرگان دیر درکشید و سرما قوت نکرد و انگور در غایت شیرینی رسید و در سواد هری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیت ربع مسکون یافته نشود یکی پرنیان و دوم کلنجری تنک پوست خردتکس بسیارآب گویی که در او اجزاء ارضی نیست از کلنجری خوشه ای پنج من و هر دانه ای پنج درمسنگ بیاید سیاه چون قیر و شیرین چون شکر و ازش بسیار بتوان خورد به سبب ماییتی که در اوست و انواع میوه های دیگر همه خیار

چون امیر نصر بن احمد مهرگان و ثمرات او بدید عظیمش خوش آمد نرگس رسیدن گرفت کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینه ها پر کردند

امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و درواز خوانند سراهایی دیدند هر یکی چون بهشت اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مهب شمال نهاده

زمستان آنجا مقام کردند و از جانب سجستان نارنج آوردن گرفتند و از جانب مازندران ترنج رسیدن گرفت

زمستانی گذاشتند در غایت خوشی

چون بهار در آمد اسبان به بادغیس فرستادند و لشکرگاه به مالن به میان دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوه ها در رسید

امیر نصر بن احمد گفت

تابستان کجا رویم که از این خوشتر مقامگاه نباشد مهرگان برویم

و چون مهرگان درآمد گفت ...

... در اثناء سخن هری را به بهشت عدن مانند کردی بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهار چین زیادت آوردی

دانستند که سر آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد

پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند -و از ندماء پادشاه هیچ کس محتشم تر و مقبول القول تر از او نبود- گفتند

پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دل های ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید

رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته دانست که به نثر با او در نگیرد روی به نظم آورد و قصیده ای بگفت و به وقتی که امیر صبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد

بوی جوی مولیان آید همی ...

... چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنان که رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به برونه و آنجا در پای کرد و عنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت

و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد

و شنیدم به سمرقند به سنه أربع و خمس مأه از دهقان ابو رجا احمد ابن عبدالصمد العابدی که گفت

جد من ابو رجا حکایت کرد که چون در این نوبت رودکی به سمرقند رسید چهارصد شتر زیر بنه او بود

و الحق آن بزرگ بدین تجمل ارزانی بود که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد

و از عذب گویان و لطیف طبعان عجم یکی امیرالشعراء معزی بود که شعر او در طلاوت و طراوت به غایت است و در روانی و عذوبت به نهایت زین الملک ابو سعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که آن قصیده را جواب گوی گفت نتوانم الحاح کرد چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیت ها این است

رستم از مازندران آید همی ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۲

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۵ - حکایت سه - محمود و ایاز و عنصری

 

... و سلطان یمین الدوله مردی دین دار و متقی بود و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حریت قدمی عدول نکرد

شبی در مجلس عشرت بعد از آن که شراب در او اثر کرده بود و عشق در او عمل نموده به زلف ایاز نگریست عنبری دید بر روی ماه غلتان سنبلی دید بر چهره آفتاب پیچان حلقه حلقه چون زره بند بند چون زنجیر در هر حلقه ای هزار دل در هر بندی صد هزار جان

عشق عنان خویشتن داری از دست صبر او بربود و عاشق وار در خود کشید ...

... بگیر و زلفین خویش را ببر

ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت

از کجا ببرم ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۳

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۱۰ - حکایت هشت - رشیدی

 

ملک خاقانیان در زمان سلطان خضر بن ابراهیم عظیم طراوتی داشت و شگرف سیاستی و مهابتی که بیش از آن نبود و او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود ماوراء النهر و ترکستان او را مسلم بود و از جانب خراسان او را فراغتی تمام و خویشی و دوستی و عهد و وثیقت برقرار و از جمله تجمل ملک او یکی آن بود که چون برنشستی به جز دیگر سلاح هفتصد گرز زرین و سیمین پیش اسب او ببردندی

و شاعردوست عظیم بود استاد رشیدی و امیر عمعق و نجیبی فرغانی و نجار ساغرجی و علی بانیذی و پسر درغوش و پسر اسفراینی و علی سپهری در خدمت او صلتهای گران یافتند و تشریفهای شگرف ستدند و امیر عمعق امیر الشعراء بود و از آن دولت حظی تمام گرفته و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامهای فاخر و ناطق و صامت فراوان و در مجلس پادشاه عظیم محترم بود به ضرورت دیگر شعرا را خدمت او همی بایست کردن و از استاد رشیدی همان طمع می داشت که از دیگران و وفا نمی شد

اگر چه رشیدی جوان بود اما عالم بود در آن صناعت ستی زینب ممدوحه او بود و همگی حرم خضر خان در فرمان او بود و به نزدیک پادشاه قربتی تمام داشت رشیدی او را بستودی و تقریر فضل او کردی تا کار رشیدی بالا گرفت و سید الشعرایی یافت و پادشاه را در او اعتقادی پدید آمد و صلتهای گران بخشید

روزی در غیبت رشیدی از عمعق پرسید که شعر عبدالسید رشیدی را چون می بینی گفت شعری به غایت نیک منقی و منقح اما قدری نمکش در می باید

نه بس روزگاری برآمد که رشیدی در رسید و خدمت کرد و خواست که بنشیند پادشاه او را پیش خواند و به تضریب چنان که عادت ملوک است گفت

امیر الشعراء را پرسیدم که شعر رشیدی چون است گفت نیک است اما بی نمک است باید که در این معنی بیتی دو بگویی

رشیدی خدمت کرد و به جای خویش آمد و بنشست و بر بدیهه این قطعه بگفت

شعرهای مرا به بی نمکی ...

... نمک ای قلتبان ترا باید

چون عرضه کرد پادشاه را عظیم خوش آمد و در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجلس پادشاه و دیگر مجالس زر و سیم در طبقها به نقل بنهند و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند و در مجلس خضر خان بخش را چهار طبق زر سرخ بنهادندی در هر یکی دویست و پنجاه دینار و آن به مشت ببخشیدی

این روز چهار طبق رشیدی را فرمود و حرمتی تمام پدید آمد و معروف گشت زیرا که چنان که ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صله گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمانند

نظامی عروضی
 
۳۱۴۴

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی

 

یعقوب اسحق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانه خویش بود و حکیم روزگار خود و بخدمت مأمون او را قربتی بود

روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمه اسلام بنشست

آن امام گفت تو ذمی باشی چرا بر زبر ایمه اسلام نشینی

یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی

آن امام او را بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت

گفت بر پاره کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم

پس گرو بستند از امام بردایی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود

پس دوات خواست و قلم و بر پاره کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت بیار

یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تخته خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده

مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی

مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم

این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همی‎جوید پس ناگاهی اورا بکشد

برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامه پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد

چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همی خواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم

یعقوب گفت تو از جانب مشرق بکشتن من آمده ای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۵

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم » بخش ۳ - حکایت دو - ابوریحان و سلطان محمود

 

آورده اند که یمین الدوله سلطان محمود بن ناصرالدین به شهر غزنین بر بالای کوشکی در چهار دری نشسته بود به باغ هزار درخت

روی به ابوریحان کرد و گفت ...

... و این هر چهار در راه گذر داشت

ابوریحان اسطرلاب خواست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود و بر پاره ای کاغد بنوشت و در زیر نهالی نهاد

محمود گفت حکم کردی ...

... بوریحان بر وی نوشته بود که از این چهار در هیچ بیرون نشود بر دیوار مشرق دری کنند و از آن در بیرون شود

محمود چون بخواند طیره گشت و گفت او را به میان سرای فرو اندازند چنان کردند مگر با بام میانگین دامی بسته بود بوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرود آمد چنان که بر وی افگار نشد

محمود گفت او را برآرید برآوردند ...

... گفت دلیل کو

غلام را آواز داد و تقویم از غلام بستد و تحویل خویش از میان تقویم بیرون کرد در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند ولیکن به سلامت به زمین آیم و تندرست برخیزم

این سخن نیز موافق رای محمود نیامد طیره تر گشت گفت او را به قلعه برید و بازدارید او را به قلعه غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند

نظامی عروضی
 
۳۱۴۶

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۳ - حکایت دو - بختیشوع

 

بختیشوع یکی از نصارای بغداد بود طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب به خدمت مأمون

مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد مأمون را بدان قریب دلبستگی تمام بود

بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون و به انواع معالجت کرد هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد البته فایدت نکرد و کار از دست بشد و از مأمون خجل می بود

و مأمون به جای آورد که بختیشوع خجل می ماند گفت

یا بختیشوع خجل مباش تو جهد خویش و بندگی خویش به جای آوردی مگر خدای عز و جل نمی خواهد به قضا رضا ده که ما دادیم

بختیشوع چون مأمون را مأیوس دید گفت ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۷

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق

 

ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابوالحسین احمد بن محمد السهیلی مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود و به سبب ایشان چندین حکیم و فاضل بر آن درگاه جمع شده بودند چون ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی و ابوالخیر خمار و ابوریحان بیرونی و ابونصر عراق

اما ابونصر عراق برادرزاده خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلمیوس بود و ابوالخیر خمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود و ابوریحان در نجوم به جای ابومعشر و احمد بن عبدالجلیل بود و ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی خلف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همه علوم را

این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بی نیازی داشتند و با یکدیگر انسی در محاورت و عیشی در مکاتبت می کردند ...

... شنیدم که در مجلس خوارزمشاه چند کس اند از اهل فضل که عدیم النظیرند چون فلان و فلان باید که ایشان را به مجلس ما فرستی تا ایشان شرف مجلس ما حاصل کنند و ما به علوم و کفایات ایشان مستظهر شویم و آن منت از خوارزمشاه داریم

و رسول وی خواجه حسین بن على میکال بود که یکی از افاضل و اماثل عصر و اعجوبه ای بود از رجال زمانه و کار محمود در اوج دولت ملک او رونقی داشت و دولت او علوی و ملوک زمانه او را مراعات همی کردند و شب از او باندیشه همی خفتند

خوارزمشاه خواجه حسین میکال را به جای نیک فرود آورد و علفه شگرف فرمود و پیش از آنکه او را بار داد حکما را بخواند و این نامه بر ایشان عرضه کرد و گفت

محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده است و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال او را امتثال ننمایم و فرمان او را به نفاذ نپیوندم شما در این چه گویید

ابوعلى و ابوسهل گفتند ...

... مردی است بدین صورت و او را ابوعلی سینا گویند طلب کنند و او را به من فرستند

اما چون ابوعلى و ابوسهل با کس ابوالحسین السهیلی از نزد خوارزمشاه برفتند چنان کردند که بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند بامداد به سر چاهساری فرود آمدند پس ابوعلى تقویم بر گرفت و بنگریست تا به چه طالع بیرون آمده است چون بنگرید روی به ابوسهل کرد و گفت

بدین طالع که ما بیرون آمده ایم راه گم کنیم و شدت بسیار بینیم ...

... چون به گرگان رسید به کاروانسرای فرود آمد مگر در همسایگی او یکی بیمار شد معالجت کرد به شد بیماری دیگر را نیز معالجت کرد به شد بامداد قاروره آوردن گرفتند و ابوعلى همی نگریست و دخلش پدید آمد و روز به روز می افزود

روزگاری چنین می گذاشت مگر یکی از اقرباء قابوس وشمگیر را که پادشاه گرگان بود عارضه ای پدید آمد و اطبا به معالجت او برخاستند و جهد کردند و جدی تمام نمودند علت به شفا نپیوست و قابوس را عظیم در آن دلبستگی بود تا یکی از خدم قابوس را گفت که

در فلان تیم جوانی آمده است عظیم طبیب و به غایت مبارک دست و چند کس بر دست او شفا یافت قابوس فرمود که

او را طلب کنید و بسر بیمار برید تا معالجت کند که دست از دست مبارک تر بود

پس ابو على را طلب کردند و به سر بیمار بردند جوانی دید به غایت خوبروی و متناسب اعضا خط اثر کرده و زار افتاده پس بنشست و نبض او بگرفت و تفسره بخواست و بدید پس گفت

مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد بیاوردند و گفتند اینک ...

... نعم یا ایها ال ملک المعظم

قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلى را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید و گفت

اجل افضل و فیلسوف اکمل کیفیت این معالجه البته باز گوید ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۸

نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۸ - حکایت هفت - بوعلی و درمان آن که می‌پنداشت گاو است

 

مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند اگر چه امراض سوداوی همه مزمن است لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد به دیر زایل شدن و ابوالحسن بن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است بر شمرد از ایمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشته اند

اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الامام ابوجعفر بن محمد ابی سعد المعروف به صرخ از الشیخ الامام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخر الدوله باکالیجار البویی که یکی را از اعزه آل بویه مالیخولیا پدید آمد و او را در این علت چنان صورت بست که او گاوی شده است همه روز بانگ همی کرد و این و آن را همی گفت که

مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید

تا کار به درجه ای بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها بر آمد و نهار کرد و اطبا در معالجت او عاجز آمدند

و خواجه ابوعلى اندر این حالت وزیر بود و شاهنشاه علاء الدوله محمد بن دشمنزیار بر وی اقبالی داشت و جمله ملک در دست او نهاده بود و کلی شغل به رأی و تدبیر او باز گذاشته و الحق بعد اسکندر که ارسطاطالیس وزیر او بود هیچ پادشاه چون ابوعلى وزیر نداشته بود

و در این حال که خواجه ابو على وزیر بود هر روز پیش از صبحدم برخاستی و از کتاب شفا دو کاغذ تصنیف کردی چون صبح صادق بدمیدی شاگردان را بار دادی چون کیا رییس بهمنیار و ابو منصور بن زیلة و عبد الواحد جوزجانی و سلیمان دمشقی و من که باکالیجارم تا به وقت اسفار سبقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوایج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودی و خواجه برنشستی و آن جماعت در خدمت او برفتندی

چون به دیوان رسیدی سوار دو هزار شده بودی پس به دیوان تا نماز پیشین بماندی و چون بازگشتی به خوان آمدی جماعتی با او نان بخوردندی پس به قیلوله مشغول شدی و چون برخاستی نماز بکردی و پیش شاهنشاه شدی و تا نماز دیگر پیش او مفاوضه و محاوره بودی میان ایشان در مهمات ملک دو تن بودند که هرگز ثالثی نبودی ...

... آن جوان همچو گاو بانگی کرد یعنی اینجاست خواجه گفت

به میان سرای آریدش و دست و پای او ببندید و فرو افکنید

بیمار چون آن شنید بدوید و به میان سرای آمد و بر پهلوی راست خفت و پای او سخت ببستند پس خواجه ابو علی بیامد و کارد بر کارد مالید و فرو نشست و دست بر پهلوی او نهاد چنانکه عادت قصابان بود پس گفت

وه این چه گاو لاغری است این را نشاید کشتن علف دهیدش تا فربه شود ...

نظامی عروضی
 
۳۱۴۹

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... بی گمان نعمتی شود پیدا

باد چون زایران به بستان تاخت

آنگه از بوی خوش گرفت نوا ...

... کارها گر به راستی بودی

راست بودی بنفشه را بالا

قامت پیر اگر دو تا باشد

راست بر رفته قامت برنا

عمر سو از بنفشه بیشتر است

از چه شد قامت بنفشه دو تا

نرگس آن حال کی پسندیدی ...

... زفتی از دست او ضعیف شود

همچو طاعات بندگان ز ریا

از حساب عطاش درماند ...

... که تواند سزا و در خور تو

گفتن از بندگان دعا و ثنا

تا بقا و فناست در گیتی ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۰

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... زتختش زمین را ز تاج آسمان را

شهنشاه سنجر که بستد به خنجر

روان ملکشاه و الب ارسلان را

کران تا کران ملک او گشت گیتی

معین شده بنده ای هر کران را

شهان را به گرز گران کرد عاجز ...

... به رزم آن سر خنجر سرفشان را

به یک بنده عاجز کند دولت او

هزار اردشیر و هزار اردوان را ...

... چه غایت بود منت ملک و جان را

بساط تو بوسیدن و بنده بودن

به شاهی رسانید فغفور و خان را ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۱

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... یکی مه است و دوم زهره و سوم جوزا

سه گوهر است که بستد لطافت از سه گهر

یکی ز آب و دوم ز آتش و سوم ز هوا ...

... یکی فرات دوم دجله و سوم دریا

علی بن عمر آنکو به قدر و جاه و سخاست

یکی تمام و دوم عالی و سوم والا ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۲

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

... یا کسی دیده ست بار سرو سیمین آفتاب

هیچ کس را نیست جز زلفین دلبند تو را

چون بخواهد خفت بستر ماه و بالین آفتاب

خوشتر از عمری به رخ شیرین تر از جانی به لب ...

... یار بودی با علی درصف صفین آفتاب

طالعت را بر فلک چون بر زمین ما بندگان

روز و شب انجم دعا گویند و آمین آفتاب ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۳

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب

باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی

تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب ...

... وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب

بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن

بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب

نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد ...

... ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو

رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب

ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو ...

... از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب

تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن

تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۴

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... در خصال و خلق او لفظ عجم

در بنان و کلک او جود عرب

آن را از بذل او خواری و ذل ...

... موکب ماه مبارک در رسید

بار بر بستند شعبان و رجب

آتش روزه زبانه برکشید ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۵

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱

 

... گوش سمن ز گوهر و در گوشوار یافت

ناگشته پیر قد بنفشه خمیده ماند

ناخورده باده دیده نرگس خمار یافت ...

... وز بذل تو لباس سخا پود و تار یافت

نطق از کمال منقبت تو نطاق بست

شعر او جمال مرتبت تو شعار یافت

اندر رسوم مجلس تو عقل بنگریست

هر رسم را دلیل هزار افتخار یافت ...

... تا جای در حصار امان باشد از خدای

هر بنده کو حمایت پروردگار یافت

پیوسته در حصار امان باشی از خدای ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۶

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

 

... ماه نرگس چشم و سرو ماه منظر کرده اند

وصف آن رخشنده عارض نعت آن تابنده روی

فهم و فکرت را به رتبت روم و ششتر کرده اند ...

... اینک اهل شرع تا باقی بماند ملک او

وهم ها در بسته اند و دست ها بر کرده اند

اوست آن سلطان که خیر و شر و نحس و سعد را ...

... چون دبیران قضا اول قلم تر کرده اند

ملک او را ابتدا بنیاد عالم گفته اند

عمر او را انتها تا روز محشر کرده اند ...

... تا عرض را نسبت کلی به جوهر کرده اند

جوهر تاجش چو اختر ز آسمان تابنده باد

کاسمان ملک را پر زیب و زیور کرده اند

ادیب صابر
 
۳۱۵۷

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸

 

... تابهای جعد ایشان حلقه های زلفشان

بی گنه دلهای ما را بند و زندان آمدند

عابدان را غمزه هاشان آفت دلها شدند ...

... آفتاب ملک و ملت کز برای طاعتش

اختران چون بندگان در زیر فرمان آمدند

رایت عالیش کز ایران به توران بازگشت ...

... بر امید دیدن دیدار میمون مرکبش

رهروان را کوه و صحرا باغ و بستان آمدند

تا به عالی مرکب او ره نیابد گرد راه ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۸

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰

 

... به هیچ گونه حدیثش زبان نیالاید

گمان بری که بر او حبس نطق ببست

که وقت حبس زبانش به نطق نگراید ...

... نماز و روزه خدایش همی نفرماید

سخنش بسته شود وقت آنکه روزه گرفت

سخن گشاده بگوید چو روزه بگشاید ...

... سرشک او همه بر روی دیگری بارد

به وقت آنکه اثرهای گریه بنماید

سخن به وقت سواری همی تواند گفت ...

... زبان اوست دبیر ثنای سید شرق

از آن همیشه دهانش به مشک بنداید

قوام شرع نظام الخلافه مجدالدین

که کلک در کف او کار شرع آراید

جمال و تاج معالی علی بن جعفر

کز اکتساب معالی همی نیاساید ...

ادیب صابر
 
۳۱۵۹

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند

لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند

فتنه قند تو نیکوان خراسان

بسته بند تو جاودان دماوند

حسن تو روی تو را به نور بپرورد ...

... مردم دلداده را چه سود کند پند

صبر مرا فرقت تو دست فروبست

عقل مرا عشق تو ز پای درافکند ...

... دست موافق ز اهتمام تو مطلق

پای مخالف ز انتقام تو در بند

زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند ...

... طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند

بسته گشاید عنایت تو به ترمذ

فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند ...

ادیب صابر
 
۳۱۶۰

ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده

هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید

چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا ...

... از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید

آفریننده که از بهر صلاح بندگان

روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید ...

... عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید

چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید

عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید ...

ادیب صابر
 
 
۱
۱۵۶
۱۵۷
۱۵۸
۱۵۹
۱۶۰
۵۵۱