گنجور

 
ادیب صابر

نوبهار بدیع بی همتا

همتی بذل کرد بر صحرا

تا به تاثیر بذل و همت او

گشت صحرا بدیع و بی همتا

هر کجا گشت همتی مبذول

بی گمان نعمتی شود پیدا

باد چون زایران به بستان تاخت

آنگه از بوی خوش گرفت نوا

هرکه حاجت به اهل بردارد

زود بیند مراد خویش روا

نعمت عشق عاشقان بفزود

نغمه بلبل بدیع نوا

ابر بر باغ عاشق است ولیک

هست معشوق او قرین جفا

کاین بگرید چو دیده وامق

وان بخندد چو چهره عذرا

گر وفا داشتی نخندیدی

هیچ معشوق را نماند وفا

دهن لاله را سرشک سحر

کرد پر تازه لولو لالا

گر نوا بلبل نوآیین یافت

لولو اندر دهان لاله چرا

راست گویی که از کمان نرود

تیر حکم زمانه جز به خطا

کارها گر به راستی بودی

راست بودی بنفشه را بالا

قامت پیر اگر دو تا باشد

راست بر رفته قامت برنا

عمر سو از بنفشه بیشتر است

از چه شد قامت بنفشه دو تا

نرگس آن حال کی پسندیدی

گر نبودیش دیده نابینا

آن گل سرخ بر کران چمن

زرد گل را همی کند رسوا

که من ار لعل گشته ام بی می

زرد چون مانده ای تو بی صفرا

یا بداندیش خواجه ای که همی

زرد رویی نگردد از تو جدا

من چو رخسار نیکخواهانش

هر زمان لعل تر کنم سیما

جایگاه امان امین الملک

والی رای و همت والا

شرف الحضره آنکه حضرت اوست

کعبه حاجت همه فضلا

سبب عمر عدل و فضل عمر

چون عمر عامل خلا به ملا

آسمانی که آسمان برین

جوید از قدر او همیشه علا

آفتابی که آفتاب فلک

خواهد از رای او همیشه ضیا

آن بود با علو این چو زمین

وین بود با ضیای آن چو سها

رادی از طبع او قوی گردد

همچو دعوی مدعی به گوا

زفتی از دست او ضعیف شود

همچو طاعات بندگان ز ریا

از حساب عطاش درماند

آنکه احصا کند حساب حصا

گرچه سصید چو میرک سیناست

اوست مقلوب میرک سینا

جود عفرا و طبع او عروه است

بس به غایت رسید عشق و هوا

گر به جانش طمع کنی گوید

هان هلا باژگونه کن عفرا

لیکن ایزد نیافرید دلی

کاین طمع دارد اندر او ماوا

آسمان وسعود وی شده است

فتنه بر وی چو سعد بر اسما

تا چو باران براو همی بارد

هر زمان نو سعادتی ز سما

برج جوزا جواز او دارد

اوج خورشید از آن بود جوزا

فضل او بی کرانه چون دریاست

لفظ او گوهر بلند بها

سایل از لفظ او گهر یابد

نه بدیع است گوهر از دریا

هر کجا رفق او پدید آید

بدماند ز سنگ خاره گیا

هر کجا باس او نماید روی

موم گردد ز بیم او خارا

خلق او را صفت همی گفتم

خاک بوسید عنبر سارا

همتش را ثنا همی گفتم

سر فروبرد گنبد خضرا

خدمت بزم او کند شب و روز

طرب انگیز از آن بود صهبا

عنبر خلق او برد به دماغ

زان سبب خوش بود نسیم صبا

از جهان حصه مخالف اوست

رنج بی ناز و خار بی خرما

تا بود بهره موافق او

شب بی روز و صبح بی فردا

ای به هر خوبی از فلک در خور

ای به هر نیکی از زمانه سزا

که تواند سزا و در خور تو

گفتن از بندگان دعا و ثنا

تا بقا و فناست در گیتی

از بقای تو دور باد فنا

کمترین نعمت ولیت نشاط

بهترین راحت عدوت بلا

دیده دولت تو نادیده

هیچ روی شماتت اعدا

بر سر نامه سعادت تو

زده توقیع جاودانه بقا