عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۳۱
عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود و افتخار صفت معشوق صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود رادارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیایی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است
ادعوک غلامی ظاهرا
واکون فی سری غلامک
اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گویی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جوابگفتن مهتر خلیل در امر اسلم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فاعلم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغ البصر و ما طغی عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اسری بعبده فاوحی الی عبده اشارت بدان بندگی است
برخاک درش فتاده می باش مقیم ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۴۳
محبت محبوب هم وصف لازمۀ وجود اوست زیرا که اعراض رابدرگاه او راه نباشد و محبت محب هم صفت لازمۀ اوست زیرا که در اوان وجود و ابداع در حقیقت وجود او تعبیه شده است و این سخن سر این معنی است که ارباب تحقیق گفته اند یحبونه از آثار انوار یحبهم پدید آمده است
اول از او بداین حکایت عشق
پس بگو عشق را بدایت نیست
رهبر راه عشق حضرت اوست
او علیمست که جز عنایت نیست
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۴۸
... کین جماعت را زبانی دیگرست
شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص می طلبیدم و چون صید در دام می طپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود می گفت
اسرار خرابات بدستان نبری ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۵۱
جان یک جام از خمخانۀ عشق نوش کرد و در مهامۀ شوق چنان گم شد که کس انگشت شناخت بروی نمی تواند نهاد و عقل در معرفت او بر کس نمی تواند گشاد چون مست عشق او بود او بود قل الروح من امر ربی او را مستی عشق بدین مرتبه رسانید و از همه برهانید زهی پیوندی که بواسطۀ عشق او را با او پدید آمده است اگر خواهی که بدانی در تأثیرش نگر که مرده زنده میکند عجب اگر او می کند بدین می کند و اگر این می کند بدو می کند و این عجب رمزیست از ادراک عقل بیرون استادی خیاط عشق بنگر بصنعت رقعۀ حدوث بر دامن سرادق قدم می دوزد من امر ربی حرف تبعیض بیفکن که تجربه و تبعیض در عالم معنی نبود و آنچه با عالم خلق پیوندد الا له الخلق والامر دارد او را از راه بردارد آنچه بماند اوست و این سر تأملی خواهد تا معلوم شود
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۵۷
معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است می خواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری می کند و خشوع می نماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری می کند و در آرزوی خواب می میرد و دل از خود بر می گیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لاالتفات للعالیات الی السافلات در این معنی بکار است یعنی لاالتفات للمعشوق الی العاشق زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذللعاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری می کرد و تذلل می نمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی می دید و وی را بهیچ بر نمی داشت و نظر مرحمت بر وی نمی گماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب می نگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بی نیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بعزة الله که علم او بهنیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است عاشق در علوی عشق از درد دل می گوید
شب نیست که یاد تو دلم خون نکند ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۶۳
عاشق خود را بدان هلاک کند که خود را جز عدم منتفی نداند ای درویش یافت مقصود در قدم است و از خود رستن در عدم چون بالوث حدوث بقدم رسیدن میسر نیست باری عدم و آنچه گفته اند که شهود را خمود شرط راه است سر این سخن است
در عشق اگر نیست شوی هست شوی ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۶۵
آنچه گفته اند عاشق کور و کر باید سر این سخن است هرکه بخود بینا نبود کور بود و هرکه بخود شنوا نبود کر بود شبلی قدس الله روحه پرسیدند من العارف قال صم بکم عمی کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش
ای خواجه مزن تو اندرین راه قدم
تا هستی خود نیست نبینی هر دم ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۶۷
در ظاهر چنانست که علم موجب لذت کلی بود و حکما گفته اند که ادراک موجب لذت بود در عشق آن قاعده منعکس می شود زیرا که نهایت قدم روندگان این راه آنست که قلت استعداد خود از عدم وصول اختیار کنند و حقیقت وجود را و آن موجب الم بی نهایت بود و اگر علم بحد کمال رسد بداند که عاشق را ادراک جمال معشوق علی سبیل الکلیة ممکن نبود زیرا که در راه نامتناهی بقدم تناهی میرود پس وصول امحل المحالات کذا بود و علم بدین موجب اقوی الالام بود نه مرده نه زنده لایموت فیها ولایحیی
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۶۸
... در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بی خود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز به احضار او امر کرد از خود بی شعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعله ی او از دریچه ی سمع در ساحت دل او افتاده است و به قوت خانه ی دل را می سوزد و به صولت خراب می کند اکنون این شعله ی دیگر است که از راه بصر درمی آید و مر آن آتش جگر سوز را می افزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان به خدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷۱
جنید قدس الله روحه گفت روزی سری قدس سره قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بول عاشققداحرق العشق کبده مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتله الله ما احذقه چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۱
کمال عاشقی در عشق آن بود که هستی مر معشوق را مسلم دارد و زحمت هستی خود از راه عشق بر دارد و می گوید
لطفی بکن از راه وجودم بردار
تا زحمت تو ز راه من کم گردد
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۴
جفایمعشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خود آن بار نتواند کشید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا پس باین نسبت در این مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود وحملناهم سر این معنی است ای درویش جفاء معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و برشکستن و تاب زلف و اشارت ابرو و غمز غمزه و بدندان گرفتن از جفاهای معشوق لب و هر یک در سوزش عشق اثری دارد و بجان مشتاق المی میرساند و غیرت از آن جفاهاست زیرا که بیقین داند که ولایت ظاهرو باطناو در قبضۀ اقتدار اوست بر او غیرت بردن از وفا بود تا از جفا این معانی رسد بذوق عاشقان را معلومست کار بجایی رسد که عاشق چنانکه می خواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا مست شود چنانکه مبارز در صف هیجا جان بر کف نهد و صمصام جان انجام از نیام انتقام برآرد آسان تر کاری وی را فدا کردن جان بود و در پیش زخم داشتن ارکان بود اما در مستی جفا راه یک ساله بروزی بل بساعتی بتواند رفت از درد کم آگاه بود مردم مست
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۶
غیرت صمصام جان انجام است اول صبر را از راه بردارد تا عاشق ناصبور شود و ازولایت خود دور شود چون ابر و باد در تک و پوی آید و چون مرگ و رزق درجست و جوی آید و می گوید
نی مایۀ عشقت ای دل افروز کم است ...
... زیرا که ترا بر دو جهان بگزیدم
آنچه عاشق دل از جاه و مال و فرزند و پیوند برمی دارد بدین جهت است در مرتبۀ سیم صمصام غیرت بر معشوق آید و او را از راه عشق بردارد این عدل عشق است که بجور ماننده است یعنی عاشق را با معشوق کفایی و همتایی و همسری نیست او را با عشق می باید ساخت ونقد وجود را در بحر بیساحل عشق انداخت و این رمزی عجیب است
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۹۱
معنیی است که هیچ چیز را بدو راه نیست و هیچکس را از او آگاه نیست اما اگر بدو راه بود بجاسوسی عشق بود درین مرتبه عشق از منزل شاهیو پادشاهی بجاسوسی خود میرود و در عرف ثابت شود که چون پادشاهی در کمال حضانت بود و بر حول خود اعتماد کلی دارد خود بایشان بجاسوسی رود بعزة الله که چون سلطان عشق بجاسوسی رود از بعد آن فتحی بزرگ برآید چنانکه حقیقت آن در حد بیان نتوان آورد انا فتحنا لک فتحا مبینا بجاسوسی عشق بود اگر تقریب انا فتحنا بآیۀ الم تر الی ربک بدانی ذوق باید ذوق
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۹۴
این همه درد دل و اندوه جان فرزند آدم از اختیار است و در کسب همۀ زحمت راحت او در تقدیر است من ایقن بالقدر کیف یحزن وربک یخلق مایشاء ویختار ماکان لهم الخیرة در عشق آنکه بختیار است بی اختیار است عجب یکی را از ابنای ملوک ابایی پدید آمد بر بساط قربت باز یافت یکی او را دید ضعیف و نحیف شده و ذلولی و نحولی بدو راه یافته گفت در مقابلۀ آنچه گذاشتی چه دادند گفت همه دادند چون مراد من از من سلب کردند او مراد من شد و من مرید او پس همه دادند واین خوش رمزیست
پیوسته ز عشق در کشاکش باشم ...
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۱۹۸
تا عاشق بندانسته است و مراد او در طلب او نبسته است از دردوانرهد چون یقین کند که درین راه طالب از یافت بود نه یافت از طلب دل از خود بردارد و بر او نهد نظر سر بر گرفت پیر هری دارد که در مناجات خود گفته است الهی یافت تو آرزوی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست چنانکه حکیم گفته همه چیز تا نجویی نیابی بجز دوست که تا نیابی نجویی
یقین دان کو نباشی تو ولیکن ...
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱ - از قصیدهایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است
... اسب مراد تو به ره دین نمی رود
ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست
گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت ...
... از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر
وز راه مهر دین شترت را مهار نیست
بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای ...
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله
... شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده ...
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده
... افتاد پای بنده به دست شکسته بند
باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای
تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند ...
... لابد به خاک تیره درآید سر سوار
چون درمیان راه خطا شد سم سمند
رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار ...
قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۲ - در تبریک بدوستی که زن گرفته و خانه خریده و معذرت از نرسیدن بخدمت او
... نه زان نیامد است که کار تو خوار داشت
چون در میان راه برفتم ز پیش تو
شب را شراب خوردم و روزم خمار داشت