گنجور

 
عین‌القضات همدانی

عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود رادارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.

اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً

وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ

اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جوابگفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:

برخاک درش فتاده می‌باش مقیم

گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر