گنجور

 
عین‌القضات همدانی

هرچند عاشق معشوق را یگانه‌تر بود معشوق از عاشق بیگانه‌تر بود و هرچند عشق به کمال‌تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:

گفتم که مگر محرم اسرار آیم

با دولت وصل بر در یار آیم

کی دانستم که با کمال دانش

در بتکدۀ قابل زنار آیم

یکی از ملوک ترک ذکرِ جمال صاحب‌جمالی شنیده بود و دل در کارِ او کرده، در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد. چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بی‌خود شد. چون بهوش آمد در خروش آمد باز به احضار او امر کرد از خود بی‌شعور شد و با او در حضور شد. از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعله‌ی او از دریچه‌ی سمع در ساحت دلِ او افتاده است و به قوت خانه‌ی دل را می‌سوزد و به صولت خراب می‌کند. اکنون این شعله‌ی دیگر است که از راه بصر درمی‌آید و مر آن آتش جگر‌سوز را می‌افزاید. آن کرّت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت. چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان به خدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:

بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست

وانگاه ورا از و بزاری درخواست

از برده ندا آمد کای خسته رواست

لیکن تو بگو قوت ادراک کراست

تا نمی‌دانست که او کیست و نمی‌شناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی و او اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه به عینه واقعه‌ی یوسف و زلیخاست. روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و به عین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماهِ فلکِ ملاحت و ای خورشیدِ سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هرچند می‌خواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمی‌توانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:

خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش

در پرتو نور تو بگیرم کم خویش

گر درد مرا نمی‌کنی مرهم تو

باری بکن ای پسر مرا محرم خویش

گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد. آن روز که طوق عبودیت بر گردن وقت ما نهادی و درِ شادی بر خود بگشادی عشق می‌گفت که «هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو به قهر ناظر شوم و از عز سلطنت به ذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم» تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمی‌دانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز

کاهو بره شیر گردد و تیهو باز

ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است. سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بی‌خبری. اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید. زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط؟ چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار مَلِکی تو پدید آمد. عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود. حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در مُلک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحبِ تاج و سریر است. عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز با که کند؟ و داد جمال با کمال خود از که ستاند؟ عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:

بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست

تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست

در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست

مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست

این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنایی یابد و از تابش او روشنایی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:

از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم

بر شمع رخت شبیه پروانه شدم

از بس که بریخت چشم خونابۀ دل

با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم