گنجور

 
۲۴۸۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸۵

 

... کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو

زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله

گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی ...

مولانا
 
۲۴۸۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۱

 

... دل می ده و بر می خور از دلبر و دل بر به

عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا

جان وصف گهر گویا زین ها همه گوهر به ...

مولانا
 
۲۴۸۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۲

 

... رخت من و نقد من بردار و به یغما ده

خواهی که همه دریا آب حیوان گردد

از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده

خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید ...

مولانا
 
۲۴۸۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۵

 

... در فکر سخن زنده در گفت سخن مرده

نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است

در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده ...

مولانا
 
۲۴۸۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۷

 

... تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه

سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا

تا دررسی ای مولا اندر گهر روزه ...

مولانا
 
۲۴۸۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹

 

... نیم ایم ز آب و گل نیم ایم ز جان و دل

نیم ایم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویش ات ...

مولانا
 
۲۴۸۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۱

 

از انبهی ماهی دریا به نهان گشته

انبه شده قالب ها تا پرده جان گشته

از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر

زهر از هوس دریا آب حیوان گشته

در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده

بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته

اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی

چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته

دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت

و آن غمزه اش از دریا بس سخته کمان گشته

دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی ...

مولانا
 
۲۴۸۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۷

 

... چون شیر خدا گشتی اول سگکی بوده

ای ماهی در آتش تو جانب دریا کش

ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده ...

مولانا
 
۲۴۸۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۸

 

... برای بوش و بردابرد من نه

از آن گردی که از دریا برآری

بیار آن گرد را بر گرد من نه ...

مولانا
 
۲۴۹۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۶

 

ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته

گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته

زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب ...

مولانا
 
۲۴۹۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶۸

 

... از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته

وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته

شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن ...

مولانا
 
۲۴۹۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۲

 

هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره

که بود در تک دریا کف دریا به کناره

چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق ...

مولانا
 
۲۴۹۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۶

 

... برون ز چرخ و زمین رفته صد سما دیده

چو جوششی و بخاری فتاد در دریا

ز لذت نظرش رست در قفا دیده

چو موج موج درآمیخت چشم با دریا

عجب عجب که همه بحر گشت یا دیده ...

مولانا
 
۲۴۹۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۱

 

... بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی

ای از کفت دریا نمی محروم کردی محرمی

در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی ...

مولانا
 
۲۴۹۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۳

 

... برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی

ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین

مر خاکیان را گوهر ی مر ماهیان را راحتی ...

... وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی

در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان

چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی

دریای پر مرجان ما عمر دراز و جان ما

پس عمر ما بی حد بود ما را نباشد غایتی

ای قطره گر آگه شوی با سیل ها همره شوی

سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی

ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی ...

مولانا
 
۲۴۹۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۲

 

... دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن

گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر

آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر ...

مولانا
 
۲۴۹۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۴

 

... بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی

هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را

ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی

ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود

نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی ...

مولانا
 
۲۴۹۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

 

... تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد

تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری

سر ننهد چرخ تو را تا که تو بی سر نشوی ...

مولانا
 
۲۴۹۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹۸

 

... میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی

ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو ...

... تو سلطان زاده ای آخر منم لایق به لالایی

تو را دریا همی گوید منت مرکب شوم خوشتر

که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی ...

مولانا
 
۲۵۰۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰۲

 

... چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را

که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری

مولانا
 
 
۱
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۱۲۷
۳۷۳