گنجور

 
۲۱۶۱

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۰۹

 

بیشتر سبب هلاک عاشق درین راه از افشاء سر معشوق است زیرا که در عالم طریقت افشاء سر الربوبیة کفر ثابت است و کفر بعد از ایمان بغیرت معشوق ارتداد بود و ارتداد موجب قتل من بدل دینه فاقتلوه شبلی قدس الله روحه گفت در آن روز که حسین منصور را قدس الله روحه بباب الطاف آن جلوه بود در مقابلۀ او بماندم تا شب و بعضی از اسرار در نظر آوردم چون شب درآمد آنجا توقف نمودم تا بر باقی اسرار واقف شوم بجمال ذوالجلال مکاشف شدم بی ناز عرضه داشتم و گفتم بار خدایا این بندۀ بود از اهل توحید مکاشف باسرار عشق و مقبول درگاه حکمت درین واقعه چه بود خطاب آمد که یادلق کوشف بسر من اسرار نافافشاها فنزل به ماتری گفتم چون کشتی هدراست فرمود لایادلق من قتلته فانادیته

گر من کشمت دم مزن و باک مدار ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۲

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۰

 

چون سلطان عشق در بارگاه جان عاشق بار دهد باظهار الست بربکم بلی از نهاد عاشق برآید لکن میان عشق عاشق و دلال معشوق پرده بی شمار است اما پرده ها در غایت لطافت و رقت است واگر نه بلی ارنی و رای حجاب غلیظ ممکن نبود ای درویش هفتاد هزار حجاب است اما نوری ان الله سبعین الف حجاب من نوره و آن سه حجاب که از نظر خلیل جلیل در اوان شهود برخاست از آن هفتاد هزار حجاب بود

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۳

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۱۹

 

چون حقیقت عشق ظاهر گردد و آفتاب حسن معشوق از افق دلربایی طالع گردد عاشق در پرتو آن نور آید نه معشوق زیرا که پروانه در طلب شمع پرزند تا خود را بسوزد نه شمع در طلب پروانه شود و این معنی از استغنای معشوقست و افتقار عاشق اما ای عزیز عاشق از سر خود تواند خاست و خود را فدای راه عشق تواند کرد اما معشوق را تعزز و کبریا نگذارد که ملاحظۀ حال درهم شده عاشق کند عجب او بلاء این و این فدای او و این خواهد که برای او باشد این در حوصلۀ او نگنجد اگرچه بقای پروانه در دوری آتش است اما از کمال عشق طاقت دوری ندارد که در قرب بماند برگ آن ندارد که در بعد بماند این تواند که خود را بسوزد این نتواند که بخود او را برافروزد تواند که در آتش سوزد اما نتواند که آتش شود اما چون راه یابد خود را بی محابا درافکند و مرادش همه آن بود که یک نفس او شود اگر چه در نفس دیگرش براه خاکستری برون اندازد اما از آن باک ندارد الم این بعد در لذت آن قرب مندرج گردد اگر بمثل عاشق را سرمایۀ عمر در آن صرف شود که یک نفس در عالم اویی او بار یابد بسیار باشد آنچه شنودۀ از توکل و تفویض و تسلیم و غیر آن جمله زاد راه است و ساز کار عشق در این عالم الغناء فی التوحید می باید تا کاری برآید چیزی را که در فنا باید طلبید تو در بقا طلبی کی یابی افنیت عمرک فی عمارة باطنک آنچه عاشق خود را در نظر معشوق بردار می کند یا نعره بخود برمی آرد آن تجلد است و تجاسر و قوت خود نمودن در تحمل بار بلاء او و آن جمله اسباب بعد است الحذر الحذر

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۴

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۰

 

آن یکی در حرارت عشق کاردی برداشت تا خود را ذبح کند معشوق را فضولی او معلوم بود و می دانست که جان را بنزد او قدریست نظر بسوی او نکرد تا زودتر زحمت وجود را از راه رهروان مهر او بردارد هستی و توانایی معشوق را زیبد زیرا که این جمله ساز وصال است و ساز وصال معشوق را باید و نیستی و ناتوانی عاشق را باید زیرا که این جمله ساز فراق است و ساز فراق عاشق را باید و این لطیفه لطیف است ای برادر وصال در مرتبه عاشقی آن پیرایه اوست و در مرتبه معشوقی حلیۀ این واین از آنست که او همیشه در ناز باشد و این پیوسته بر خاک خواری و ابتلا باشد اما تعزز او را تذلل این برای ظهور بکارست بامر الاشیاء تعرف باضدادها پدید آید بار عشق از این علایق و عوایق دورست و در پردۀ نور خود مستورست او را با وصال و فراق کاری نیست و این صفات گرد سرادقات وجود او نگردد

عشقست که دلیل راحت جان منست ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۵

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۱

 

... وجودک ذنب لایقاس به ذنب

عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین انارلله برهانه پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او می سوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمی پردازم بر او از تو غیرت می برم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمی آید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند

معشوق ز عاشق شکسته ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۶

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۲۹

 

همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قایم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وذلک سر عزیز لمن فهم

او را که ز تو مراد هستی باشد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۷

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۵۵

 

هیچ روزی که بر عاشق گذرد مبارکتر از آن روز نبود که او را در نظر معشوق یابند بردار برآمده و منتظر کشف اسرار شده در آن حال که آن واصل را بردار برآوردند موحدی باو رسید پرسید ما المحبة فقال هذا اول قدم منه

گفت خوبان چو پرده برگیرند

عاشقان پیششان چنین میرند

آن روز دار مینمود اما او را روز بار بود چون در نظر یار بود

حلاج دلا که مقتدای کارست

بردار همی گفت که روز بارست

از یار هر آنکسیکه برخوردارست ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۸

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۵۸

 

عشق اثر دارد غیبی است مقدس از عللو منزه از طلب عاشق نصیب از که طلبد چون او که ملاک عاشق است برآید عاشق را مراد در برآمدن مراد معشوق بود از وی و مراد معشوق هلاک وی عاشق بیچاره از دوستی وی دشمن خود شده است لا الهالا الله در قسطنطنیه درویشی صادق بر ترسا بچۀ عاشق شد چون بیچاره از دور دروی نظر کردی بیهوش شدی و در خروش شدی روزی ناگاه آن ماه را بر سر بازاری دید که زناری میخرید بنزدیک او آمد و گفت از این زنار دو بردار که قدم اول در محبت موافقت است و موافقت ترک مخالفت است

بار دگر پیر ما خرقه بزنار داد

زهد نود ساله را بردو بکفار داد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۶۹

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۶۲

 

در بدایت عشق عشق بلای عاشق بود چون مبردی وی را می ساید و از او می فرساید گاه او را در آتش بلا می اندازد و گاه او را هدف ناوک ولا می سازد و با او می گوید

جنگ سلطانیست اینجا تیرباران چشم دار

کان عروسی ها بود کانجا شکر باران شود

چون روزی چند دیگر برآید عاشق بلاخود شود خود را بر بالا برآرد تا هلاک شود و نامش ازدفتر وجود پاک شود و گوید ...

... جان بباید دادن و چون سایه بیجان آمدن

با خود بار او نتوان کشید و بخود جمال او نتوان دید از برای آنکه نامتناهی را متناهی بقوت خود ادراک نتواند کرد

در دام نیاید ای پسر مه ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۷۰

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷۲

 

بحقیقت عشق عاشق را از او بستاند و قوای او را در او نیست گرداند چنانکه در عشقه این برهان ظاهر شده است اگر عاشق را از سوزش عشق خبر باشد اگرچه آتش عشقش در جگر باشد او پخته نبود خام بود تا ازسوزش آتش الم نیابد واز قطع مناشیر چرخ نه چنانکه در بعضی از اخبار آمده است اوحی الله بعض انبیایه انما اتخذ لخلتی من لایفترعن ذکری ولایکون له غیری ولا یؤثر علی شییا من خلقی وان احرق بالنار لم یجدلمر الحدید المافی سره پادشاه عالم بر بعضی از انبیا وحی فرستاد و فرمود که حضرت میگفت ما آن را بتشریف خلت مشرف کنیم که مردوار از ذکر ما فتوری نبود و در طاعت ما قصوری نبود و بر ما کسی را برنگزیند و در سکر شراب محبت ما بمثابتی بود که اگر او را در دریای آتش اندازند مر آن را بنزدیک دل وی وقعی نبود و اگر چشمش را به اره های قهر پاره پاره کنند از آن خبر نیابد و ادراک الم آن نکند اول فرمودلایفتر عن ذکری عجب ذکر من ناسی را بود اما آنکه در مشاهدۀ جمال محبوب بود مستغرق جمال او او در استغراق از صفات خود فانی بود پس نشانۀ ذکر او بود و مذکور در سرادق جلال ذاکر خود

عجبت لمن یقول ذکرت ربی ...

... کارش ز غم عشق بسامان نبود

دشوار بود کشیدن بار فراق

وین یافتن وصال آسان نبود

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۷۱

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷۷

 

... ولاتسقنی سرا اذا امکن الجهر

یعنی بمن ده جام شرابتا چشم من آن را ببیند و دست او را بستاند و کام آن را بچشد و بینی رایحۀ آن بیابد یک حس معطل میماند از او آن سمع است پستو نام او بگوی تا سمع هم از او آنچه نصیب محبت است بیابد سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را لذت و چشم را رؤیت است باید که سمع را هم نصیبی باشد و آن شنیدن اسم و صفت وی است از غیر و آنچه عاشق اسامی و اوصاف معشوق از کسی می شنود مرادش آنست تا حاسۀ سمع بی نصیب نماند اما این در مقام جست و جوی و گفت و گوی باشد و آن در بدایت بود باز در مقامی که بر معشوق غیور شود نخواهد که کسی نام او بر زبان گذارند چنانکه شبلی قدس الله روحه در بدایت عشق پیوسته شکر در آستین داشتی از هر که نام محبوب شنیدی دهانش پر شکر کردی و چون مدتی بر آمد و در عشق غیور شد و ناصبور شد هر که نام محبوب او گرفتی سنگی بر دهان وی زدی و در ضمن این سریست و آن سر آنست که محبوب برخود غیورست اما در بدایت بسمع عاشق ندا کند کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف بیچاره عاشق تجاسر آغاز کند و بهر نامیش خواندن گیرد و از هر که نام وی شنود برای اظهار و اشتهار سر بر قدم او نهد و آنچه دارد بدو دهد چون داند که بر او آنچه نهان بود از او عیان شد عظمت و جلال خود بر او عرضه کند ویمدت عمر در استغفار گفته بود واگر بمثل ده عمر نوح یابد از استغفار آنکه او را بالوهیت باتکبیرها ذکر کرده بود بیرون نتواند آمد و آنچه خواجۀ عالم فرمود وانی لاستغفر الله کل یوم مایة مرة سر این معنی است یعنی از کمال شوق در غلبات شوق او را در روزی به نود نام بخواند چون بعظمت و جلال و کبریاء او مکاشف شد از گفته استغفار کند نود و نه بار برای نود و نه نام و یک بار از برای این استغفار و این سر آن رمزست که حکیمان دقیق النظر گفته اند که او را در عالم ما باصطلاح ما نامی نیست و این سری بزرگ است جز بذوق فهم نتوان کرد ای برادر اگر از عهدۀ یکبار گفتن الله بیرون آیی همه نمازهای نماز گذارندگان تعلق بتو دارد اما تحقیق کبریاء او در هر دو جهان بلکه در عالم امکان جمال ننماید او را او داند و بس و آنچه خواجۀ عالم صلعم فرموده در دعا که وبکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او علمته احدا من خلفک او استأثرت فی علم الغیب عندک سر این معنی است

چون مرغ دلم افتاد اندر دامت ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۷۲

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۳

 

عجب چون عاشق در عالم خود بار نمی یابد در عالم معشوق از کجا بار یابد یعنی عاشق بخود خود را نمی تواند بود که بخود معشوق بود و معشوق را از اشتغال بحسن و کرشمۀ خود از کجا پروای بودن عاشق باشد بدین نسبت درد عاشق ابدیست و اندوه او سرمدی

تا جان دارم غم تو در جان دارم

و اندوه تو از دو دیده پنهان دارم

غمهای تو چون گران ندارد باری

بر دوش دل خویش کشم تا جان دارم

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۷۳

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۸۴

 

جفایمعشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خود آن بار نتواند کشید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا پس باین نسبت در این مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود وحملناهم سر این معنی است ای درویش جفاء معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و برشکستن و تاب زلف و اشارت ابرو و غمز غمزه و بدندان گرفتن از جفاهای معشوق لب و هر یک در سوزش عشق اثری دارد و بجان مشتاق المی میرساند و غیرت از آن جفاهاست زیرا که بیقین داند که ولایت ظاهرو باطناو در قبضۀ اقتدار اوست بر او غیرت بردن از وفا بود تا از جفا این معانی رسد بذوق عاشقان را معلومست کار بجایی رسد که عاشق چنانکه می خواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا مست شود چنانکه مبارز در صف هیجا جان بر کف نهد و صمصام جان انجام از نیام انتقام برآرد آسان تر کاری وی را فدا کردن جان بود و در پیش زخم داشتن ارکان بود اما در مستی جفا راه یک ساله بروزی بل بساعتی بتواند رفت از درد کم آگاه بود مردم مست

عین‌القضات همدانی
 
۲۱۷۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱ - از قصیده‌ایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است

 

... زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ

ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست

بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق ...

... این قوم زان گروه بسی باز پس ترند

ری را اگر چه آن درج و کار و بار نیست

ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان ...

... زین تندبادها که به هم بر زند جهان

در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست

از کردگار باد عذابست خاک پاش

وز بحر رحمت ابر کرم قطره بار نیست

گر بنده خاکسار شد از باد شکرهاست ...

... در ملک پادشا چه که عالم شود خراب

از مرگ زنگیی خلل زنگبار نیست

تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای ...

... بر درگه خدای جهان عاجزی نمای

کان جایگاه جز به در عجز بار نیست

امروز تو ز دی به خصومت قویتری ...

... بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای

زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست

کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی ...

... نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار

گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست

در بندگیش بسته میان باش کز نهیب ...

... ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی

ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست

با همگنان بگوی که دیوان شعر من ...

... آن نانبامنم که چو دکان خاطرم

ایوان ملک و بارگه شهریار نیست

چون دانه های گندم پاکم به روشنی

اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست

آن را که نیست گندم انبار دل چنین

از آسیای فضل الاهیش بار نیست

در حلق زیرکان جهان همچو نان من ...

قوامی رازی
 
۲۱۷۵

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله

 

... از گل و نسترن فراش منست

سال و مه بارگیر انده عشق

لاشه جسم و جان لاش منست ...

... مایه ظلم گستران بودست

نشود بارگیر درویشان

زانکه یار توانگران بودست ...

... سایه تو فتاد بر سر من

تا مرا کرد آفتاب تبار

مر تورا شاعر و ندیم بسیست ...

... خلعت تو مرا نه امروزست

کز پی خدمت تو ایزد بار

روز اول که آفرید مرا ...

قوامی رازی
 
۲۱۷۷

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد

 

... رایت ز فخر بر سر شمس و قمر زنم

وز بهر یک سخن نه ز یکی هزار بار

برتر سپهر بر ز می زیرتر زنم ...

قوامی رازی
 
۲۱۷۸

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۲ - در تبریک بدوستی که زن گرفته و خانه خریده و معذرت از نرسیدن بخدمت او

 

... کی برگرفتی ز دگر جایگاه حظ

چون شاخ قسمت تو درین خانه بار داشت

بی کار و بار من که بدان جا نیامدم

ورنه خجسته عقد تو بر کار و بار داشت

از نظم و نثر من چه کمابیش مر تو را ...

قوامی رازی
 
۲۱۷۹

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۴ - در مدح شخصی محمد نام و تقاضای صلتی از او

 

... لفظ من در تو نگشته درفشان

دست تو بر من بود دینار بار

از تو زیباتر ندیدم آدمی ...

قوامی رازی
 
۲۱۸۰

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابوالمعالی امین الملک گوید

 

... با خلق مصطفایی و خصمت چو خصم اوست

در زیر بار نار چو حماله الحطب

پشت پدر به چون تو پسر چون الف بود ...

قوامی رازی
 
 
۱
۱۰۷
۱۰۸
۱۰۹
۱۱۰
۱۱۱
۶۵۵