غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۲ - پیدا کردن فضیلت خوف و حقیقت و اقسام آن
بدان که خوف از مقامات بزرگ است و فضیلت وی در خور اسباب و ثمرات وی است اما سبب وی علم و معرفت است چنان که شرح کرده آید و برای این گفت حق تعالی انها یخشی الله من عباده العلما و رسول ص گفت راس الحکمه مخافه الله و اما ثمرات وی عفت است و ورع و تقوی و این همه تخم سعادت است که بی ترک شهوات و صبر از آن راه آخرت نتوان یافت و هیچ چیز شهوت را چنان نسوزد که خوف و برای این است که حق تعالی خایفان را هدی و رحمت و علم و رضوان جمع کرد در سه آیت و گفت هدی و رحمه للذین هم لربهم یرهبون و انما یخشی الله من عباده العلماء رضی الله عنهم و رضوا عنه ذلک لمن خشی ربه و تقوی که ثمرت خوف است حق تعالی با خود اضافت کرد و گفت ولکن یناله التقوی منکم
و رسول ص گفت آن روز که خلق را صعید قیامت جمع کنند منادی فرماید ایشان را به آوازی چنان که دور و نزدیک بشنوند و گوید یا مردمان سخن شما همه بشنیدم از آن روز شما را آفریدم تا امروز سخن من بشنوید و گوش دارید که کارهای شما در پیش شما خواهم نهاد یا مردمان نسبی شما نهادید و نسبی من نسب خویش برکشیدند و نسب من فرو نهادید گفتم ان اکرمکم عندالله اتقیکم بزرگترین شما آن است که پرهیزگارتر است شما گفتید نه که بزرگ آن است که فلان بن فلان است امروز نسب خویش بر می کشم و نسب شما فرو نهم این المتقون کجایند پرهیزگاران
پس علمی به پای کنند و در پیش می برند و پرهیزگاران پس آن می روند تا جمله بی حساب در بهشت شوند و بدین سبب است که ثواب خایفان مضاعف است که گفت و لمن خاف مقام ربه جنتان و رسول ص گفت که خدای تعالی می گوید به عزت من که دو خوف و دو امن در یک بنده جمع نکنم اگر از من ترسد در دنیا و آخرت ایمن دارمش و اگر ایمن باشد در آخرت در خوف دارمش و رسول ص گفت هرکه از خدای ترسد همه چیزی از وی ترسد و هرکه از خدای نترسد وی را به همه چیزی بترساند و گفت تمام عقل ترین شما ترسنده ترین شماست از خدای تعالی و گفت هیچ مومن نیست که یک قطره اشک از چشم وی بیاید اگر همه چند پرمگسی باشد که آن بر روی وی رسد که نه روی وی بر آتش حرام شود و گفت چون بنده را از بیم خدای تعالی موی به تن برخیزد و براندیشد گناهان وی همچنان فرو ریزد که برگ از درخت و گفت هرکس که وی از بیم حق تعالی بگریست در آتش نشود تا شیر که از پستان بیرون آمده باشد در پستان نشود
و عایشه رضی الله عنه گوید که مصطفی ص را گفتم هیچ کس از امت تو در بهشت شود بی حساب گفت شود آن که از گناه خویش یاد آرد و بگرید و گفت رسول ص که هیچ قطره نزد خدای تعالی دوست تر از قطره اشک نبود از بیم خدای تعالی و از قطره خون که در راه حق تعالی بریزد و گفت هفت کس در سایه خدای تعالی باشند یکی آن کس بود که خدای را تعالی در خلوت یاد کند و آب از چشم وی بریزد
و حنظله می گوید که نزدیک رسول ص بودم و ما را پند می داد چنان که دلها تنگ شد و آب از چشمها روان گشت پس با خانه آمدم اهل با من در حدیث آمد و با حدیث دنیا فرو افتادیم پس مرا آن سخن رسول ص یاد آمد و از گریستن خود بیرون آمدم و فریاد همی کردم که آه حنظله منافق شد ابوبکر مرا پیش آمد گفت نه منافق شدی در نزدیک رسول ص رفتم و گفتم حنظله منافق شد گفت کلا لم ینافق حنظله پس حنظله گوید این حال وی را حکایت کردم گفت یا حنظله اگر بر آن که در پیش ما یافتی بماندی فریشتگان آسمان با شما مصاحفه کردندی در راهها و در خانه ها ولکن حنظله ساعتی و ساعتی
آثار شبلی می گوید هیچ روزی نبود که خوف بر من غالب شد که نه آن روز دری از رحمت و عبرت بر دل من گشاده شد یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید گناه مومن میان بیم و عقوبت و امید رحمت چون روباهی بود میان دو شیر و هم وی گفت مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان بترسیدی که از درویشی در بهشت شدی وی را گفتند فردا که ایمن تر گفت آن که امروز ترسان تر یکی حسن را گفت چه گوی در مجلس قومی که ما را چندین می ترسانند که دلهای ما را پاره می شود گفت امروز با قومی صحبت کنید که شما را بترساند و فردا به امن رسید بهتر از آن که با قومی صحبت کنید که شما را ایمن دارند و فردا به خوف رسید ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۳ - حقیقت خوف
... سبب خوف این است اما ثمره وی در دست و در تن و در جوارح اما در دل آن که شهوات دنیا منغص کند و پروای آن ببرد که اگر کسی را شهوت زنی یا طعامی باشد چون در چنگال اسیر افتاد یا در زندان سلطان قاهر افتاد وی را پروای شهوت نماند بل حال دل در خوف همه خضوع و خشوع بود و همه مراقب و محاسبت بود و نظر در عاقبت بود نه کین ماند و نه حسد و نه شر و نه دنیا و نه غفلت اما ثمرات وی در تن وی شکستگی و نزاری و زردی بود و ثمرت وی در جوارح پاک داشتن بود از معاصی و به ادب داشتن در طاعات
و درجات خوف متفاوت بود اگر از شهوات بازدارد نام وی عفت بود و اگر از حرام بازدارد نام وی ورع بود و اگر از شبهات بازدارد و یا از حلال بازدارد که از وی بیم حرام بود نام وی تقوی بواد و اگر از هر چه جز زاد راه است بازدارد نام وی صدق بود و نام آن کس صدیق بود و عفت و ورع در زیر تقوی آید و این همه در زیر صدق آید خوف به حقیقت این باشد
اما آن که اشکی فرود آورد و بسترد و گوید لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم با سر غفلت شود این را تنک دلی زنان گویند این خوف نباشد که هرکه از چیزی ترسد از آن بگریزد و کسی چیزی در آستین دارد و نگاه کند ماری باشد ممکن نبود که بر لاحول ولاقوه الا بالله اقتصار کند بلکه بیندازد و ذوالنون را گفتند بنده خایف که باشد گفت آن که خویشتن را بیمار می بیند که از همه شهوات حذر می کند از بیم مرگ
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۴ - درجات خوف
بدان که خوف را سه درجت است ضعیف و قوی و معتدل و محمود از وی معتدل است و ضعیف آن بود که را کار ندارد چون رقت زنان و قوی آن بود که از وی بیم نومیدی و قنوط بود و بیم بیماری و بی هوشی و مرگ بود و این هردو مذموم است که خوف را در نفس خویش کمالی نیست و همچون توحید و معرفت و محبت است و برای این است که این در صفات خدای تعالی روا نبود که خوف بی جهل و بی عجز نبود که تا عاقبت مجهول نبود و از حذر کردن از خطر عجز نبود خوف نبود
لکن خوف کمالی است به اضافت با حال غافلان که این همچون تازیانه ای است که کودکان را فراتعلیم دارد و ستور را فرا راه چون چنان ضعیف بود که دردی نکند فرا تعلم ندارد و بر راه ندارد و اگر چنان قوی بود که کودک را و ستور را جایی افکار کند یا بشکند این هردو ناقص بود بلکه باید که معتدل باشد تا از معاصی بازدارد و بر طاعت حریص کند
و هرکه عالمتر بود خوف وی معتدل تر بود که چون به افراط رسد از اسباب رجا باز اندیشد و چون ضعیف شود از خطر کار بازنیندیشد و هرکه خایف نبود و خویشتن را عالم نام کند آن است که آنچه آموخته بیهوده است نه علم همچون فال گوی بازار که خویشتن را حکیم نام کند و از حکمت هیچ خبر ندارد که اول همه معرفتها آن است که خود را و خدای را تعالی بشناسد خود را به عیب و تقصیر و خدای را به جلال و عظمت و باک ناداشتن به هلاک عالم ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۵ - پیدا کردن انواع خوف
بدان که خوف از معرفت خطر خیزد و هرکسی را در پیش خطری دیگر آید کس بود که دوزخ در پیش وی آید و خوف وی از آن بود و کس بود که چیزی که راه دوزخ است در پیش وی آید چنان که ترسد که پیش از تو بمیرد یا ترسد که باز در معصیت افتد یا دل وی را غفلت و قسوت پدید آید یا عادت وی را با سر معصیت برد یا بطر بر وی غالب شود به سبب نعمت یا در قیامت به مظالم گرفتار شود یا فضایح او آشکار گردد و رسوا شود یا ترسد که بر اندیشه وی چیزی رود که خدای تعالی می بیند و آن ناپسندیده بود
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد از راه عادت می گریزد و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل وی پاک دارد و همچنین و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است
که رسول ص بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی و دست راست فراز کرد و گفت کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد
و گفت اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ اگر همه ساعتی بود از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد و گفت سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است و کار خاتمت دارد پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم
و در جمله هرکه بشناسد که رسول ص در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول ص را میسر کرد بی سببی از جهت او و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد پس هردو مضطر بودند لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد از وی ترسیدن لابد باشد
و از این گفت داوود ع که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۳۷ - فصل (اسباب سوء خاتمت)
بدان که معنی سوء خاتمت که همه از آن ترسند آن است که ایمان وی بازستانند به وقت رفتن و این را اسباب بسیار است و علم این پوشیده است ولکن آنچه اندر این کتاب بتوان گفت آن است که این از دو سبب خیزد یکی آن که بدعتی باطل اعتقاد کند و عمر بر آن بگذارد و گمان نبرد که آن خود خطا تواند بود در نزدیکی مرگ کارها کشف افتد باشد که وی را خطای وی کشف کنند و بدان سبب در دیگر اعتقادها که داشته است نیز به شک افتد که اعتماد برخیزد از اعتقاد خویش و بر این شک برود و این خطر مبتدع را بود و کسی را که راه کلام و دلیل سپرد اگرچه با ورع و پارسا باشد اما ابلهان و اهل سلامت که مسلمانی به ظاهر چنان که در قرآن و اخبار است بگرفته باشند از این ایمن باشند
از این گفت رسول ص علیکم بدین العجایز و اکثر اهل الجنه البله و سلف بدین سبب بود که از کلام و بحث و جست و جوی حقیقت کارها منع کردندی که دانستندی که هرکسی طاقت آن ندارد و در بدعتی افتد سبب دیگر آن بود که ایمان در اصل ضعیف باشد و دوستی دنیا غالب و دوستی خدای تعالی ضعیف باشد به وقت مرگ چون بیند که همه شهوتهای وی از وی بازمی ستانند و از دنیا وی را به قهر بیرون می برند و جایی می برند که نمی خواهد باشد که بدین سبب کراهتی از آن که با وی این می کند با وی بازگردد و آن دوستی ضعیف نیز باطل شود چون کسی که فرزندی را دوست دارد ولکن دوستی ضعیف چون فرزند چیزی راکه معشوق وی بود و از فرزند دوست تر دارد از وی بازستاند فرزند را دشمن گیرد و آن مقدار دوستی که بود باطل شود
و برای این است که درجه شهادت عظیم است که در آن وقت دنیا از پیش برخاسته باشد و حب خدای تعالی غالب شده و دل بر مرگ نهاده در چنین حال مرگ درسد و داند غنیمتی بزرگ بود چه این چنین حال زود بگردد و دل بر آن صفت نماند پس هرکه را دوستی حق تعالی غالب تر شود از هر چیزی لابد وی را از آن بازداشته باشد که همگی خویش به دنیا دهد وی از این خطر ایمن تر بود و چون به وقت مرگ رسد و داند که وقت دیدار دوست آمد مرگ را کاره نباشد و دوستی حق تعالی غالب تر شود و دوستی دنیا باطل و ناپیدا شود این نشان حسن خاتمت بود پس هرکه خواهد که از این خطر دور باشد باید که از بدعت دور گردد و بدان چه در قرآن و اخبار است ایمان آورد و هرچه بداند قبول کند و هرچه نداند تسلیم کند و به جمله ایمان آورد و جهد آن کند تا دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود و دوستی دنیا ضعیف شود ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف
بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی و یک راه به در سرایی بگذشت یکی قرآن همی خواند در نماز اینجا رسیده بود ان عذاب ربک لواقع از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست
و علی بن حسین زین العابدین ع چون طهارت کردی روی وی زرد شدی گفتندی این چیست گفت نمی دانید که پیش که خواهم رفت و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی یک روز مردی غریب ندانست این آیت را برخواند یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا گفت من از مجرمانم نه از متقیان یک را دیگر برخوان برخواند بانگی بکرد و جان بداد
حاتم اصم گوید به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست دانی که آدم چه دید و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول ص وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند
سری سقطی گوید هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم گویم مگر رویم سیاه شده است و عطا سلمی از خایفان بود چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلایی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست اگر من بمردمی خلق پرستندی احمد بن حنبل گوید دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند اجابت افتاد بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت پس ساکن شدم و یکی را دیدند از عباد که می گریست گفتند چرا می گریی گفت از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای گفت چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند گفت صعب گفت حال من چنان است
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال و کاشکی من آن کس بودمی و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را یک روز از خواب برخاست گفت یا امیرالمومنین خوابی عجیب دیدم گفت هین بگوی گفت دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو پس نرفت که در دوزخ افتاد گفت هین گفت پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند و هم چنین برفت و در حال بیفتاد گفت هین گفت سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد گفت هین گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۲ - اصل چهارم
بدان که مدار راه دین بر چهار اصل است که در عنوان مسلمانی گفته ایم نفس تو و حق تعالی و دنیا و آخرت از چهار دو جستن است و دو جستن از نفس خود برای جستن حق تعالی و جستن از دنیا برای جستن آخرت پس تراز وی از نفس خود به حق تعالی می باید آورد و روی از دنیا به آخرت می باید آورد و صبر و خوف و توبه همه مقامات این است و دوستی دنیا از مهلکات است چنان که علاج آن گفته ایم و دشمنی وی و بریدن از وی از منجیات است و اکنون شرح این خواهیم گفت و عبارت از این فقر است و زهد پس باید که اول فضیلت وی و حقیقت وی بشناسی
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد
... و دیگر هرکه در وجود آد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست پس به حقیقت همه فقیرند و برای این گفت والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید و عیسی ع فقر را بدین تفسر کرد و گفت اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری فلا فقیر منی گفت من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است کدام درویش است درویش تر را از من بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء گفت غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند پس همه خلق فقیرند
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند چنان که عیسی ع می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار یا از آن بود که به دست نیاید اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۴ - فضیلت درویشی
... و رسول ص ما گفت بازپسین کس از پیغامبران که در بهشت شود سلیمان بود و بازپسین صحابه من که در بهشت شود عبدالرحمن بن عوف بود به سبب توانگری ایشان و عیسی ع گفت توانگر بسختی تمام در بهشت شود و رسول ص گفت خدای تعالی بنده ای را که دوست دارد وی را به بلا مبتلا گرداند و اگر دوستی تمامتر بود اقتنا کند گفتند یارسول الله اقتنا چه باشد گفت آن که وی را نه مال گذارد و نه اهل و موسی ع گفت بارخدایا دوستان تو از خلق کیستند تا ایشان را به دوستی گیرم گفت هرکجا درویشی هست درویش یعنی در درویشی تمام و رسول ص گفت درویشی را روز قیامت بیاورند و چنان که مردمان از یک دیگر عذر خواهند خدای تعالی از وی عذر خواهد و گوید بنده من نه از خواری تو بود که دنیا از تو بازداشتم ولکن از آن تا خلعتها و کرامتهای من بیابی میان صف خلایق در رو و هرکه تو را برای من طعامی داد یا جامه ای داد دست وی گیر که وی را در کار تو کردم و خلق آن روز در عرق غرق باشند درشود و هرکه با وی نیکویی کرده است دست وی گیرد و برون آورد
و گفت ع با درویشان آشنایی گیرید و با ایشان نیکویی کنید که ایشان را دولت در راه است گفتند آن چیست گفت روز قیامت ایشان را گویند هرکه شما را پاره ای نان داد و خرقه ای داد و شربتی آب داد دست ایشان گیرید و در بهشت برید و امیر المومنین علی ع روایت کند از رسول ص که هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارت آن آورند و درویشان را دشمن دارند خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوت کافران و دشمنان
و ابن عباس رحمهم الله گوید ملعون است کسی که به سبب درویش کسی را خوار دارد و به سبب توانگری عزیز و گویند توانگر در هیچ مجلس خوارتر نبودی که در مجلس سفیان ثوری ایشان را فراپیش نگذاشتی در پست ترین صف بودندی و درویشی را نزدیک نشاندی و لقمان پسر را گفت یا پسر بدان که کسی جامه کهن دارد وی را حقیر مدار که خدای تو و آن وی هردو یکی است
و یحیی بن معاذ گوید مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان ترسیدی که از درویش از هردو ایمن بودی و اگر طلب بهشت چنان کردی که طلب دنیا به هردو برسیدی و اگر در باطن از خدای تعالی چنان ترسیدی که در ظاهر از خلق در هر سرای نیک بخت بودی و یکی ده هزار درم پیش ابراهیم ادهم آورد نستد الحاح بسیار کرد گفت می خواهی که بدین نام خویش از دیوان درویشان بیفگنم هرگز این نکنم و رسول ص عایشه را گفت اگر خواهی که مرا دریابی درویش وار زندگی کن و از نشست با توانگران دور باش و هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره برندوزی
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۵ - فضیلت درویش خرسند
رسول ص گفت خنک آن کس که وی را به اسلام راه نمودند و قدر کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد و گفت یا درویشان از میان دل به درویشی رضا دهید تا ثواب فقر یابید و اگر نه نیابید و این اشارت است که درویش حریص را ثواب نبود ولکن اخبار دیگر صریح است در آن که وی را ثواب بود و گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان صابر است که ایشان روز قیامت هم نشینان حق تعالی اند
و گفت دوست ترین بندگان نزد حق تعالی درویشی است که بدانچه دارد قانع است و از خدای تعالی در روزیی که می دهد راضی است و گفت فردا در قیامت هیچ توانگر و درویش نباشد که نه وی را آرزو کند که در دنیا بیش از قوت نیافتی و خدای تعالی وحی فرستاد به اسماعیل ع که مرا نزدیک شکسته دلان جوی گفت آن کیانند گفت درویشان صادق و رسول ص گفت حق تعالی گوید خاصگان و بزرگان و برزیدگان من از خلق در بهشت برید فرشتگان گویند ملکا کیند گوید درویشان مسلمان که به عطای من راضی بودند همه را به بهشت ببرند و هنوز همه خلق در حساب باشند ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۶ - فصل (درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر)
بدان که خلاف کرده اند که درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر و درست آن است که درویش صابر فاضلتر از توانگر شاکر و این اخبار جمله دلیل آن است اما اگر خواهی که سر کار بدانی حقیقت آن است که هرچه تو را از ذکر محبت حق تعالی مانع است آن مذموم بود کس باشد که مانع وی درویشی بود و کس باشد که مانع وی توانگری بود و تفصیل این آن است که در مقدار کفایت بودن از نابودن اولیتر چه این قدر از دنیا چاره نیست و زاد راه آخرت است
و از این گفت رسول ص که یارب قوت آل محمد قدر کفایت کن اما هرچه زیادت از آن است نابودن اولیتر چون در حرص و قناعت حال هردو برابر باشد چه فقیر حریص و چه توانگر حریص هردو آویخته مالند و بدان مشغولند اما درویش را صفات بشریت کوفته همی شود و به رنجی که می بیند از دنیا نفور می شود و چون دنیا زندان وی شود اگرچه وی کاره آن بود به وقت مرگ دل وی با دنیا کم التفات کند و توانگر برخورداری برگرفت از دنیا و با آن انس گرفت و فراق ن بر وی دشخوارتر شد و در وقت مرگ بسیار فرق باشد میان این دودل بلکه در وقت عبادت و مناجات هم چنین که آن لذت که درویش یابد هرگز توانگر نیاید و تا دل اسیر و کوفته نشود و در اندوه و رنج گداخته نگردد لذت ذکر در باطن فرو نیاید ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۲ - فضیلت زهد
... و عیسی ع را گفتند اگر دستوری دهی تا خانه ای کنیم چندان که تو در آن عبادت کنی گفت بروید و بر روی آب خانه بنا کنید گفتند این چون توان کرد گفت با دوستی دنیا عبادت چون توان کرد و رسول ص گفت اگر خواهید که خدای تعالی شما را دوست دارد دست از دنیا بدارید و اگر خواهید که مردمان شما را دوست دارند دست از آنچه ایشان دارند بدارید
حفصه پدر خویش عمر را گفت چون مال غنیمت از شهرها دررسد جامه ای نم تر از این درپوش و طعامی خوشتر از این ساز تا این کسان که با تواند بخورند گفت یا حفصه حال شوهر هیچ کس بهتر از زن نداند تو حال رسول بهتر از همه دانی به خدای بر تو که رسول ص چند سال در نبوت بود که وی و اهل وی چون بامداد سیر بودندی شبانگاه گرسنه بودندی به خدای بر تو که چند سال بر وی بگذشت و خرمای سیر نیافت تا آنگاه که فتح خیبر افتاد به خدای بر تو که دانی که یک روز طعام برخوان پیش وی نهادند وی از کراهیت متغیر ببود تا آنگاه که بفرمود تا بر زمین نهادند به خدای بر تو که چون بخفتی بر گلیمی خفتی دو توی یک روز چهارتو کردند نرم تر بود گفت دوش مرا نرمی ازاین نماز شب بازداشت هم چنان که بود دو تو بیش مکنید به خدای بر تو که دانی که جامه وی بشستندی و بلال بانگ نماز کردی تا جامه خشک نشدی بیرون نتوانستی آمدن که جامه دیگر نداشتی به خدای بر تو که دانی که زنی از بنی نضیر وی را ازاری و ردایی یافت پیش از آن که هردو تمام شد یکی بفرستاد رسول ص بیرون آمد آن به پشت فرا گرفته و پیش گره برزده و جز آن هیچ نداشت
حفضه گفت همه همچنین دانم پس چندان بگریست عمر و حفصه با وی که از هوش بشد پس گفت دو یار از پیش رفته اند محمد و ابوبکر و ایشان به راهی می رفتند اگر به راه ایشان روم به ایشان رسم و اگر نه مرا از راهی دیگر ببرند من هم بر آن عیش سخت صبر کنم تا آن عیش به راحت و جاوید با ایشان به هم دریابم و بعضی از صحابه اول طبقه تا به عیان را گفت عبادت شما بیش است از عبادت صحابه لکن ایشان از شما بهترند که از شما زاهد تر بودند در دنیا و عمر گفت زهد در دنیا و هم راحت دل است و هم راحت تن و ابن مسعود گوید دو رکعت از زاهد فاضلتر از عبادت همه مجتهدان تا به آخر عمر سهل سستری گوید عمل به اخلاص آن وقت توانی کرد که از چهار چیز نترسی از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۳ - پیدا کردن درجات زهد
... سوم درجه کمال آن است که در دل وی نه بیم دوزخ بود و نه امید بهشت بلکه دوستی حق تعالی دوستی دنیا و آخرت از دل وی برگرفته بود و از هرچه جز وی است ننگ دارد که بدان التفات کند چنان که رابعه که با وی حدیث بهشت کردند گفت الجار ثم الدار یعنی خداوند خانه بهتر از خانه و کسی که لذت محبت حق تعالی وی را پدید آمد لذت بهشت در چشم وی همچون لذت بازی کردن کودک بود با بنجشگ در جنب پادشاهی راندن و باشد که کودک آن بازی از پادشاهی دوست تر دارد که از لذت پادشاهی خود خبر ندارد به سبب آن که هنوز ناقص است و هرکه جز مشاهده حضرت الهیت وی را چیزی مانده است هنوز ناقص است بالغ نشده است و به درجه مردی نرسیده
اما درجات زهد در حق آنچه به ترک وی بگویند هم مختلف است که کس باشد که به ترک بعضی از دنیا بگوید و تمامی آن است که هرچه نفس وی را در آن حظی است که وی را ضرورتی نیست و در راه آخرت بدان حاجت نیست به ترک آن بگوید که دنیا عبارت است از حظوظ نفس از مال و جاه و خوردن و پوشیدن و گفتن و خفتن و با مردمان نشستن و درس و مجلس و روایت حدیث و هرچه برای شرب نفس بود همه از دنیاست الا آن که مقصود دعوت بود به حق تعالی ابوسلیمان دارانی می گوید در زهد بسیار سخن شنیده ام ولکن زهد به نزدیک ما آن است که آنچه تو را از خدای تعالی مشغول کند به ترک آن بگویی و گفت هرکه به نکاح و سفر و حدیث نبشتن مشغول شد روی به دنیا آورده وی را پرسیدند که الا من اتی الله بقلب سلیم چیست گفت سلیم دلی بود که جز خدای تعالی هیچ چیز در وی نبود
یحیی بن زکریا رضی الله عنه پلاسی پوشیدی تا نرمی جامه وی را به راحت ندارد که آن حظ نفس است پس مادر وی درخواست تا جامه پشمین درپوشد که تن وی از پلاس ریش شده بود درپوشید پس وحی آمد یا یحیی دنیا بر من اختیار کردی بگریست باز پلاس پوشید بدان که این نهایت زهد است و کس بدین درجه نرسد ولکن درجه هر کسی به قدر آن است که به ترک آن بگفته است و چنان که توبه از بعضی درست بود زهد نیز از بعضی درست بود بدان معنی که بی ثواب و بی فایده نبود اما آن مقامی که در آخرت موعود است تایب را و زاهد را آن کس را برد که از جمله دست بدارد یا از همه توبه کند
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۴ - پیدا کردن آنچه زاهد را بدان قناعت باید کرد در دنیا
... مهم دوم جامه است
زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود چون بشوید باید که برهنه بود چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت چون نرم و باریک باشد زهد نبود و در آن وقت که رسول ص فرمان یافت عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند اگر چه دوست بود نزدیک وی تا آنگاه که بیرون نکند و قیمت دو جامه رسول ص پانزده درهم بیش نبودی و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود درپوشید و پس بگفت این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد
و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت بدان که چشمش بر آن افتاد و یک بار او را نعلین نیکو آوردند خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد و گفت نیکو آمد به چشم من ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم و عایشه را گفت اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه
عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست یکی می گوید هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد و علی علیه السلام گفت خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ایمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود فضاله بن عمیر امیر مصر بود وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر گفتند تو امیر شهری چنین مکن گفت رسول ص ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف گفت چرا صوف پوشیدی خاموش بود گفت چرا جواب ندهی گفت نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم سلیمان ع را گفتند چرا نیکو نپوشی گفت بنده را جامه نیکو چه کار چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند حسن بصری فرقد سبخی را گفت می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند
مهم سوم مسکن است
و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد جز این طلب نباید کرد گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول ص پدید آمد بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود رسول ص بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت گفت این که راست گفتند فلان را پس از آن مرد به نزدیک رسول ص آمد در وی نمی نگریست تا آن کس سبب آن بازپرسید به او بگفتند آن گنبد را باز کرد آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت
و حسن ع می گوید که رسول ص در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی و رسول ص گفت هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند و عبدالله بن عمر می گوید که رسول ص به من برگذشت گفت این چیست که می کنی گفتم خانه ای است تباه شده مرمت می کنم گفت کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد یعنی که مرگ و رسول ص گفت هرکه بنا کند بیش از حاجت در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد و گفت در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند و نوح ع خانه ای کرد از نی گفتند اگر از خشم بودی چه بودی گفت کسی را که می بباید مرد این بسیار است
و رسول ص گفت هر بنایی که بنده کند در قیامت بر وی وبال است الا آن که وی را از گرما و سرما نگاه دارد و عمر رضی الله عنه در راه شام کوشکی دید از خشت پخته گفت هرگز ندانستم که در این امت این بنا کنند که هامان کرد از بهر فرعون که خشت پخته او خواست و گفت اوقدلی یا هامان علی الطین و در اثر است که چون بنده بنا از شش گز زیادت بالا نهد فریشته ای منادی کند از آسمان که یا فاسق ترین همه فاسقان کجا می آیی یعنی که تو را به زمین فرود می باید شد به گور از جانب آسمان کجا می آیی
و حسن می گوید در خانه های رسول ص همه دست به سقف رسیدی و فضیل می گوید عجب از آن ندارم که بنا کنند و می گذارند از آن عجب دارم که می بینند و عبرت نمی گیرند ...
... و یکی در خانه بوذر شد و در همه خانه هیچ چیز نبود گفت در این خانه تو هیچ چیز نیست گفت ما را خانه ای است که هرچه به دست آید آنجا فرستیم یعنی آن جهان گفت تا در این منزل باشید چاره نباشد از متاعی گفت خداوند خانه ما را اینجا نخواهد گذاشت
و چون عمر بن سعد امیر حمص بود با نزدیک عمر رسید گفت چیست از دنیا با تو گفت عصایی دارم که بر وی تکیه زنم و مار را بدان بکشم و انبانی دارم که طعام در وی نهم و کاسه ای دارم که از آنجا آب خورم و طهارت کنم چه هرچه جز این است از دنیا همه تبع این است که من دارم و رسول ص از سفری باز آمد به در خانه فاطمه س شد پرده ای دید در خانه وی و حلقه ای سیمین در دست وی بازگردید از کراهیت آن چون فاطمه بدانست آن حلقه را به درمی و نیم بفروخت و باز آن پرده به هم به صدقه بداد پس رسول ص دل بر وی خوش کرد و گفت نیکو کردی
و در خانه عایشه پرده ای بود رسول ص گفت هرگاه که چشم من بر این پرده افتد دنیا با یاد آمدن گیرد ببرید و به فلان کس دهید عایشه رضی الله عنه می گوید که رسول ص بر گلیمی دوتو خفتی یک شب فراشی نو فرو کردم همه شب بر خویشتن همی پیچید دیگر روز گفت دوش خواب از من ببرد همان گلیم بازآور و یک راه زر آورده بودند همه قسمت کرد شش دینار بماند همه شب بی خواب بود تا به آخر شب آن به کسی فرستاد و به خواب خوش درشد آنگاه گفت چگونه بودی حال من اگر بمردی و این شش دینار با من حسن بصری می گوید هفتاد کس را از صحابه دریافتم که هیچ کس جز از یک جامه نداشت که پوشیده بود و هرگز میان خویش و خاک حجاب نکردندی پهلو بر خاک نهادندی که بخفتندی و آن جامه بر خویشتن افگندی
مهم پنجم نکاح است ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۶ - باب اول
... و گفت مردمان چهاراند یکی مالی دارد به حکم خرج می کند دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی هردو در مزد برابرند و دیگری مالی دارد نه به شرط نفقه می کند دیگری گوید اگر من نیز داشتمی چنین کردمی هردو در بزه برابرند یعنی که نیت همچنان است که با عمل به هم و انس رحمهم الله می گوید که رسول ص در غزای تبوک بیرون آمد و گفت در مدینه مردمان بسیارند که در مزد با ما شریک اند از آن که به عذر بازمانده اند و نیت ایشان هم چون نیت ماست
و در بنی اسراییل یکی به کوهی ریگ بگذشت وقت قحط بود گفت اگر این همه گندم بودی من همه به درویشان دادمی وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی وی را که خدای تعالی صدقات تو پذیرفت و چندان ثواب داد تو را که اگر تو داشتی و صدقه بدادی همان بودی و رسول ص گفت هرکه را نیت و همت وی دنیا بود درویشی در پیش چشم وی باشد و از دنیا بشود عاشق دنیا و هرکه را همت و نیت آخرت باشد خدای تعالی وی را نگاه دارد و از دنیا بشود و زاهد بود در وی و گفت چون مسلمانان به مصاف بایستند با کفار فریشتگان نامها نبشتن گیرند که فلان کس جنگ به تعصب می کند فلان کس به حمیت آن همی کند که گویند که فلان در راه خدای کشته شد هرکه جنگ برای آن کند تا ظلمت توحید غالب شود وی در راه خداست و گفت هرکه نکاح کند و در نیت دارد که کابین ندهد زانی است و هرکه وام خواهد و نیت کند که بازندهد دزد است
و بدان که علما گفته اند که اول نیت عمل بیاموزید آنگاه عمل کنید و یکی می گفت مرا عملی بیاموزید که شب و روز بدان مشغول باشم تا هیچوقت از خیر خالی نباشم گفتند چون خیر نمی توانی کرد نیت خیر می کن بر دوام تا ثواب آن حاصل می آید و ابوهریره می گوید خلق را روز قیامت بر نیتهای ایشان حشر خواهند کرد و حسن بصری می گوید بهشت جاوید بی آخر بدین عمل روزی چند نیست بر نیت نیکوست که آن را آخر نیست
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۹ - پیدا کردن آنچه معفو باشد از حدیث نفس و وسواس
... و خدای سبحانه و تعالی می گوید اگر آنچه در دل داری پیدا کنی یا پنهان داری حساب آن بکند ان تبدوا ما فی انفسکم او تخفوه یحاسبکم به الله و می گوید که از چشم و گوش و دل هرسه بپرسند ان السمع و الصبر و الفواد کل اولیک کان عنه مسولا و می گوید در سوگند به لغو زبان نگیرند که به دل قصد کرده باشد لا یواخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یواخذکم بما عقدتم الایمان و خلاف نیست که کبر و ریا و عجب و حسد بدین هم بگیرند و این همه اعمال است
پس حقیقت در این فصل آن است که بدانی که آنچه بر دل رود بر چهار درجه است دو بی اختیار است و بدان ماخوذ نیست و دو به اختیار است و بدان ماخوذ است و مثل این آن که در خاطر آید مثلا چون در راهی همی روی که زنی از پس همی آید اگر باز نگری بینی این خاطر را حدیث نفس گویند دوم آن که رغبتی در طبع بجنبد که بازنگری این را میل طبع گویند و آن حرکت شهوت بود سیم آن که دل حکم کند که باز باید نگرید و این آنجا حکم کند که بیمی و شرمی مانع نباشد که نه هر چه شهوت تقاضا کند دل حکم کند که بباید کرد بلکه باشد که گوید که این ناکردنی است و این را حکم دل نام کنیم چهارم آن که قصد کند و عزم کند و این عزم زود مصمم شود اگر آن حکم دل را رد نکند بدان که به خدای یا به خلق بترساند تا آن حکم را باطل کند پس آن دو حالت اول که آن را حدیث نفس و میل طبع گفتیم بدان ماخوذ نبود که آن به دست وی نیست
و خدای تعالی می گوید لایکلف الله نفسا الا وسعها و این حدیث نفس چنان بود که عثمان بن مظعون رسولص را گفت که این نفس می گوید که خویشتن خصی بکن تا از شهوت برهی گفت که خصی کردن امت من روزه است گفت نفس من گوید که زن را طلاق ده گفت آهسته باش که نکاح سنت من است گفت نفس من گوید که با کوه شو چون راهبان گفت مکن که راهبانیت امت من حج و غزاست گفت نفس من گوید نیز گوشت مخور گفت نه من گوشت دوست دارم و اگر یافتمی خوردمی و اگر از خدای تعالی خواستمی بدادی
پس این خاطرها که وی را در راه آمده است حدیث نفس باشد و این معفو بود که عزم نکرده بود که بکند و مشاورت از آن می کرد اما آن دو که در اختیار همی آید و آن حکم دل است بدان که این کردنی است و قصد دل به کردن آن بدین هر دو ماخوذ باشد اگر چه نکند به سبب شرم و هراس و عایقی دیگر نه برای خدای تعالی و معنی آن که بنده ماخوذ بود نه آن است که کسی را از وی خشم آید کنون وی را به انتقام عقوبت کند که حضرت الهیت از خشم و انتقام منزه است لکن معنی آن است که بدین قصد که کرد دل وی صفتی گرفت که از حضرت الهیت دور افتاد و این شقاوت است که از پیش شرح کردیم که سعادت وی آن است که روی از دنیا و از خود با حق تعالی آورد و روی وی خواست وی است و علاقت وی آن است که به هر خواستی و قصدی که می کند که به دنیا تعلق دارد علاقت وی با دنیا محکم می شود و از آنچه می باید دورتر می افتد
و معنی آن که ماخوذ شد و ملعون شد این که گرفته شد و دورتر شد و این کاری است هم از وی و در وی اما نه کس از طاعت وی شادی است و نه از معصیت وی خشم تا وی را به انتقام بگیرد ولکن بر قدر عفو خلق عبارت چنان آید و هر که این اسرار بدانست هیچ شک نماند وی را که بدین احوال دل ماخوذ بود ...
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۰ - پیدا کردن آنچه به نیت بگردد از اعمال
بدان که اعمال سه قسم است طاعات و معاصی و مباحات و باشد که از این که رسول ص گفت الاعمال بالنیات پندارند که معصیت نیز به نیت خیر از جمله خیرات شود و این خطاست بلکه این قسم نیت را در وی اثر نیست ولکن نیت بد وی را خبیث تر گرداند مثال ین چنان است که کسی غیبت کند برای شادی دل کسی یا مسجد و رباط و مدرسه کند از مال حرام و گوید نیت من خیر است و این قدر نداند که قصد خیر کردن به شری دیگری باشد اگر داند خود فاسق است و اگر پندارد که این خیری است هم فاسق است که طلب علم فریضه است و بیشتر هلاک خلق از جهل است
و از این گفت سهل تستری که هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست و جهل به جهل از جهل عظیمتر که چون نداند که نداند هرگز نیاموزد و آن حجاب و سد وی گردد و همچنین تعلیم کردن شاگردی را که دانی مقصود وی آن است تا از قضا و اوقاف و مال ایتام و مال سلطان دنیا به دست آورد و به مباحات و منافست مشغول شود حرام است و اگر مدرس گوید نیت من نشر علم است اگر وی در فساد به کار دارد من ماخوذ نیت خویش باشم این جهل محض باشد و همچون کسی باشد که شمشیری به کسی بخشد که راه زند و انگور به کسی بخشد که خمر کند و گوید مقصود من سخاوت است و خدای تعالی هیچ خلق دوست تر از سخاوت ندارد
این از جهل وی بود بلکه چون داند که راه خواهد زدن شمشیر از دست وی بیرون باید کرد چگونه روا بود که به وی دهد و همه سلف به خدای تعالی پناهیده اند از عالم فاجر و هر شاگردی که از وی اثر معصیت دیده اند مهجور بکرده اند تا احمد بن حنبل شاگردی قدیم را مهجوری کرد به سبب آن که بیرون سرای در کاهگل گرفت و گفت یک ناخن از شاهراه مسلمانان فراگرفتی نشاید علم آموختن پس معصیت به نیت نگردد بلکه خیر از آن بود که فرمان بر آن بود
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۳ - پیدا کردن آن که نیت در اختیار نیاید
... و در جمله تا حرص دین بر کسی غالب نبود وی را در هر خیری نیت فراز نیاید بلکه در فرایض نیز به جهد فراز آید و باشد که تا از آتش دوزخ بازنیندیشد و خویشتن را بدان نترساند فراز نیاید و چون کسی این حقایق بدانست باشد که فضایل بگذارد و به مباحات شود که در مباح نیت یابد چنان که کسی در قصاص نیت یابد و در عفو نیابد قصاص در حق وی فاضلتر باشد و باشد که نیت نماز شب نیابد و نیت خواب یابد تا بامداد پگاه برخیزد خوای وی را فاضلتر بلکه اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی حدیث و طیبت کند نشاط وی بازآید آن طیبت وی را فاضلتر از این عبادت با ملال
ابوالدردا می گوید من گاه گاه خویشتن را به لهو آسایش دهم تا نشاط حق بازآید علی ع می گوید چون دل را بر دوام به کره فرا کاری داری نابینا شود و این همچنان بود که طبیب باشد که بیمار را گوشت دهد اگرچه محرور بود تا قوت وی باز آید و طاقت دارو دارد و کسی در صف قتال به هزیمت شود تا خصم از پس او برود و آنگاه ناگاه برگردد و بر وی زند و استادان چنین حیلتها بسیار کنند در راه دین همه جنگ و مناظره است با نفس و با شیطان و به تلطف و به حیلت حاجت آید و آن نزدیک بزرگان دین پسندیده آید اگرچه علمای ناقص راه بدان نبرند
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۴ - فصل (بنده پسندیده هرچه کند برای خدا کند)
... و مثل این چنان بود که کسی که به معشوق خویش نگرد برای معشوق نگرد نه برای آن تا معشوق وی را سیم و زر دهد آن که برای سیم و زر نگرد مقصود وی سیم و زر است پس هرکه جمال و جلال حضرت الهیت محبوب و معشوق وی نیست از وی چنین نیت صورت نبندد و آن کس که چنین شد عبادت وی تفکر بود در جمال حق و مناجات بود با وی اگر طاعتی کند نیز برای آن کند که فرمان بردن محبوب نیز دوست دارد و آن که خواهد که تن را نیز ریاضت دهد و در بندگی و اگر معصیتی دست بدارد از آن بدارد که داند که متابعت شهوات وی را حجاب کند از لذت مشاهدت و مناجات و عارف به حقیقت این بود
احمد بن خضرویه حق را سبحانه و تعالی به خواب دید که گفت همه مردمان از من می طلبند مگر بویزید که مرا می طلبد شبلی را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت با من عتاب کرد که یک راه بر زبان من برفت که چه زیان است بیش از آن که بهشت فوت شود گفت نه چه زیان است بیش از آن که دیدار من فوت شود و حقیقت این دوستی و این لذت در اصل محبت گفته آید ان شاء الله تعالی
غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۵ - باب دوم
اما فضیلت اخلاص بدان که خدای تعالی گفت و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین و گفت الاالله الدین الخالص گفت خلق را نفرموده اند الا عبادت به اخلاص و دین خالص خدای راست و بس و رسول ص گفت که خدای تعالی می گوید اخلاص سری است از اسرار من در دل بنده ای که وی را دوست دارم نهاده ام و معاذ را گفت که عمل به اخلاص کن تا اندکی کفایت بود و هرچیز که در دم ریا آورده ایم همه در اخلاص است که نظر خلق یکی از سببهاست که اخلاص را ببرد و سببهای دیگر نیز هست
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت یانفس اخلص تخلصی اخلاص کن تا خلاص یابی و ابوسلیمان می گوید خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد و ابوایوب سجستانی می گوید اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت و یکی را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سییات دیدم و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار آن در کفه حسنات ندیدم گفتم ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود گفتند آنجا شد که فرستادی چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند آن نظر مردمان مرا خوش آمد آن نه مرا بود و نه بر من
سفیان ثوری گفت دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود یکی می گوید به غزا می شدم در دریا رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم سودی بود آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است گفتم الله الله در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم به بازرگانی چگونه آمدم من برای خدای آمده ام گفت یا شیخ آن توبره نه برای سود خریدی گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم آن دیگر را گفت بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن
و در بنی اسراییل عابدی بود وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت کجا می روی گفت آن درخت بکنم تا خدای را پرستند گفت برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن گفت نه که بریدن این درخت اولیتر گفت من نگذارم و با وی در جنگ ایستاد عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست ابلیس گفت دست بدار تا یک سخن بگویم دست بداشت گفت یا عابد خدای را پیغامبران هستند اگر می بایستی کندن ایشان را فرستادی تو را بدین نفرموده اند مکن گفت لابد بکنم گفت نگذارم در جنگ آمدند دیگر باره وی را بیفگند گفت بگذار تا یک سخن دیگر بگویم اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن گفت تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم عابد گفت راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم بهتر از آن که این درخت ببرم و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است
پس بر این بازگشت دیگر روز بامداد دو دینار دید برگرفت روز دیگر دو دینار دید برگرفت گفت نیک آمد که من این درخت نکندم و روز سیم هیچ ندید خشمگین شد و تبر برگرفت ابلیس پیش آمد و گفت کجا گفت آن درخت بکنم گفت دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند در جنگ آمدند عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود گفت بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند گفت دست بدار تا بروم ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو گفت آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید