گنجور

 
۲۰۲۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۱ - آدابِ عزلت

 

چون کسی عزلت گرفت باید که نیت کند که بدین عزلت شر خویش از مردمان بازدارد و طلب سلامت کند از شر مردمان و طلب فراغت کند به عبادت حق تعالی و باید که هیچ بیکار نباشد بلکه به ذکر و فکر و علم و عمل مشغول باشد و مردمان را به خود راه ندهد و از اخبار و اراجیف شهر نپرسد و از حال مردمان نپرسد چه هر چیز که بشنود چون تخمی باشد که در سینه افتد در میان خلوت سر از سینه برزند و مهمترین کاری در خلوت قطع نفس است تا ذکر صافی شود و اخبار مردمان تخم حدیث نفس است

و باید که از قوت و کسوت به اندک قناعت کند اگر نی از مخالطت مردمان مستغنی نباشد و باید که صبور باشد بر رنج همسایگان و به هرچه در حق وی گویند از مدح و ذم گوش ندارد و دل در آن نبندد و اگر وی را در عزلت منافق و مرایی گویند یا مخلص یا متواضع یا متکبر گوش بدان ندارد که آن همه روزگار ببرد و مقصود از عزلت آن باید که در آخرت مستغرق بود

غزالی
 
۲۰۲۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۲ - اصل هفتم

 

بدان که سفر دو است یکی به باطن و یکی به ظاهر سفر باطن سفر دل است در ملکوت آسمان و زمین و عجایب صنع ایزد تعالی و منازل راه دین و سفر مردان این است که به تن در خانه نشسته باشند و در بهشتی که پهنای وی هفت آسمان و زمین است جولان می کنند چه عالم های ملکوت بهشت عارفان است آن بهشتی که منع و قطع را به وی راه نیست و حق تعالی بدین سفر دعوت می کند بدین آیت که می گوید اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شییء

و کسی که از این سفر عاجز آید باید که به ظاهر سفر کند و کالبد را برد تا از جایی فایده ای گیرد و مثل این چون کسی بود که به پای خویش به کعبه رسد و مثل آن دیگر چون کسی بود که بر جای نشسته کعبه وی آید و گرد وی طواف می کند و اسرار خویش با وی می گوید و تفاوت میان این و آن بسیار است و از این بود که شیخ ابو سعید ابوالخیر رحمهم الله گفتی که نامردان را پای آبله گردد و مردان را سرین و ما آداب سفر ظاهر در این کتاب یاد کنیم در دو باب که شرح سفر باطن دقیق بود و در چنین کتاب شرح نپذیرد ...

غزالی
 
۲۰۲۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۳ - باب اول

 

... در طلب علم است و این سفر فریضه بود چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود چون تعلم سنت بود و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود

وجه اول آن که علم شرح بیاموزد و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم وی در راه خدای تعالی است تا بازآید و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد سفر وی ضایع نباشد لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند آن علم سبب نقصان بود

وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد ...

... سفر سیم

گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش ولیکن سبکبار تواند بود و قدنجا المنخففون سبکباران رسته اند اگرچه بی بار نه اند و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت گفتند کجا می روی گفت به فلان ده طعام ارزان تر می دهند گفتند چنین روا می داری گفت هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی

سفر چهارم

سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل این سفر در راه شیطان است و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند

سفر پنجم

سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند علما را در چنین سفر خلاف است گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد

اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود

اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن بی آن که به صفت ایشان باشی محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند

غزالی
 
۲۰۲۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۴ - آداب مسافر

 

... ادب اول

آن که نخست مظالم باز دهد و ودیعتها باز دهد و هرکه را نفقه بر وی واجب بود نفقه دهد و زادی حلال به دست آرد و آن قدر برگیرد که با همراهان رفق تواند کرد که طعام دادن و سخن خوش گفتن و با مکاری خلق نیکو کردن در سفر از جمله مکارم اخلاق است

ادب دوم ...

... ادب هشتم

چون رسول ص از سفر بازآمدی چون چشم وی بر مدینه افتادی گفتی اللهم اجعل لنابها قرارا و رزقا حسنا و آنگاه از پیش کس بفرستادی و نهی کرد از آن که ناگاه کس در خانه در شود و دوتن خلاف کردند هریکی کار منکری دیدند که برنجیدند و چون باز آمدی اول در مسجد شدی و دو رکعت نماز کردی و چون در خانه شدی گفتی توباتو بالربنا اوبا بالایغا در علینا حوبا و سنتی و موکد راه آورد بردن اهل خانه را تا در خبر می آید که اگر چیزی ندارد سنگی در بن توبره افکند و این مثلی است و تاکید این سنت است این است آداب سفر ظاهر

اما آداب خواص در سفر باطن آن است که سفر نکند تا آنگاه که داند که زیادت دین وی است در سفر و چون در راه در دل خود نقصانی بیند بازگردد و نیت کند در هر شهری که شود تربتهای بزرگان را زیارت کند و شیوخ را طلب کند و از هر یکی فایده ای گیرد نه از بهر آن که تا به حدیث برگوید یعنی که من مشایخ را دیده ام ولیکن تا بدان کار کند و به هیچ شهر بیش از ده روز مقام نکند مگر به اشارت شیخی که مقصود باشد و اگر به زیارت برادران رود سه روز بایستد که حد مهمانی این است مگر که وی رنجور خواهد شد اگر مقام نکند و چون به نزدیک پیری شود یک شبانه روز بیش مقام نکند چون مقصود بیش از زیارت نباشد و چون به سلام شود در سرای بکوبد و صبر کند تا وی بیرون آید و به هیچ کار ابتدا نکند تا اول زیارت وی نکند و در پیش وی سخن نگوید تا نپرسد و چون پرسید آن قدر گوید که جواب بود و اگر سوالی خواهد کرد نخست دستوری خواهد و در آن شهر ابتدا به عشرت مشغول نشود که اخلاص زیادت برود و در راه به ذکر و تسبیح مشغول باشد و به قرآن خواندن در سر چنان که کسی نشنود و چون کسی با وی حدیث کند جواب وی مهم تر داند از تسبیح و اگر در حضر به چیزی مشغول است و آن میسر است سفر نکند که آن کفران نعمت است

غزالی
 
۲۰۲۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۵ - باب دوم

 

... دوم آن که موزه چنان بود که بر وی عادت بود اندکی رفتن اگر چرم ندارد روا نبود

سوم آن که تا کعب موزه درست بود اگر در مقابله محل فرض چیزی پیدا شود یا سوراخ دارد نشاید نزدیک شافعی و نزدیک مالک آن است که اگرچه دریده بود چون بر وی بتوان رفتن روا بود و این قولی قدیم است شافعی را و نزدیک ما این اولیتر است که موزه در راه بسیار بدرد و دوختن آن به هر وقتی ممکن نباشد

چهارم آن که موزه از پای بیرون نکند اگر مسح کرد و اگر بیرون کند اولیتر آن بود که طهارت از سر گیرد و اگر به پای شستن اقتصار کند ظاهر آن است که روا باشد ...

... سیم آن که به کسی اقتدا نکند که وی تمام می کند اگر بکند وی را نیز لازم آید که تمام کند بلکه اگر گمان برد که امام مقیم است و تمام خواهد کرد و او در شک بود وی را تمام کردن لازم است که مسافر را باز توان دانست اما چون دانست که مسافر است اگر در شک بود که امام قصر خواهد کرد وی را روا بود که قصر کند اگر چه امام قصر نکند که نیت پوشیده بود و دانستن آن شرط نتوان کرد

چهارم آن که سفر دراز بود و مباح و سفر کسی که به راه زدن رود یا به طلب ادرار حرام شود یا بی دستوری مادر و پدر شود حرام بود و رخصت در وی روا نبود و همچنین کسی که از وام خواه بگریزد و دارد که بدهد و در جمله سفر برای غرضی بود چون آن غرض که باعث وی است حرام بود

و سفر دراز آن باشد که شانزده فرسنگ بود و در کم از این قصر نشاید و هر فرسنگی دوازده هزار گام بود و اول سفر آن بود که از عمارت شهر بیرون شود اگرچه از خرابه ها و بستانها بیرون نشده باشد و آخر سفر آن بود که به عمارت وطن رسد یا در شهر دیگر عزم اقامت کند سه روز یا زیادت بیرون از روز درشدن و بیرون آمدن و اگر عزم نکند ولیکن در بند گزاردن کارها بود و نداند که کی گزارده شود و هر روزی چشم می دارد تا گزارده شود و زیادت از سه روز تاخیر رود بر یک قول که به قیاس نزدیکتر است روا بود که قصر می کند که او همچون مسافر است که به دل قرار نگرفته است و عزم قرار ندارد ...

... رخصت پنجم

آن که سنت بر پشت ستور روا بود و واجب نبود که روی به قبله دارد بلکه راه به دل قبله است اگر به قصد آن راه بگرداند در میان نماز و نه به سوی قبله گرداند – نماز باطل شود و اگر به سهو بود یا ستور حرونی کند زیان ندارند و رکوع و سجود به اشارت می کند و پشت خم می کند و در سجود خم زیادت دهد و چندان شرط نیست که در خطر باشد که بیفتد و اگر در مرقد بود رکوع و سجود تمام بکند

رخصت ششم

آن که می رود و نماز سنت می کند و در ابتدای تکبیر روی به قبله کند که بر وی آسان بود و بر کسی که راکب بود دشوار بود و رکوع و سجود به اشارت می کند و در وقت تشهد می رود و التحیات می خواند و نگاه دارد تا پای بر نجاست ننهد و بر وی واجب نیست نجاسات که در راه بود از راه بگردد و بر خویشتن راه دشوار کند و هرکه از دشمن بگریزد یا در صف قتال بود یا از گرگ می گریزد وی را روا بود که فریضه کند در رفتن یا بر پشت ستور همچنین که در سنت گفتیم و قضا واجب نیاید

رخصت هفتم

روزه گشادن است و مسافر که نیت روزه کرده باشد اگر بگشاید روا بود و اگر پس از صبح از شهر بیرون آید روا نباشد که بگشاید و اگر بگشاید پس به شهر رسد روا باشد که در شهر برود نان خورد و اگر نگشاده بود که به شهر رسد روا نبود که بگشاید و قصر کردن فاضلتر از تمام کردن تا از شبهت خلاف بیرون آید که نزدیک ابوحنیفه اتمام روا نبود اما روزه داشتن فاضلتر از افطار تا در خطر قضا نیفتد مگر که بر خویشتن ترسد و طاقت ندارد آنگاه گشادن فاضلتر

و از این هفت رخصت سه در سفر دراز روا بود قصر و فطر و مسح و سه در سفر کوتاه نیز روا بود سنت کردن بر پشت ستور در رفتن و جمعه ناکردن و تیمم کردن بی قضای نماز اما در جمع میان دو نماز خلاف است و ظاهر آن است که در سفر کوتاه نشاید این علمها لابد بود مسافر را آموختن پیش از سفر چون در سفر کسی نخواهد بود که از وی بیاموزد به وقت حاجت و علم و دلایل قبله و دلیل وقت نمازها نیز بباید آموخت چون در راه دیه ها نباشد که محراب پوشیده نماند و این مقدار باید بداند که به وقت نماز پیشین آفتاب به کجا باشد و چون روی به قبله کنی و به وقت فرو شدن و برآمدن چگونه باشد و قلب و قطب چگونه افتد و چون در راه کوهی باشد بداند که بر دست راست قبله بود یا بر دست چب از این مقدار چاره نبود که بداند

غزالی
 
۲۰۲۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۷ - باب اول

 

... و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است همه ثمره جمال و حسن آن عالم است پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست

و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود

و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد بنابر خیال تشبیهی باطل باشد بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود و این ردو در دین مذموم است ...

... چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت خواهی که بینی و این تقاضا باشد نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد

پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن

و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی چون رسول ص درآمدی کودکان باز پس گریختندی رسول ص ایشان را به نزدیک من فرستادی یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها گفت این دخترکان من اند گفت این چیست بر این اسب گفت پر و بال است رسول ص گفت اسب را بال از کجا بود گفت نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال رسول ص تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود

و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند رسول ص در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت خانه رسول و مزمار شیطان رسول گفت یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است ...

... نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده سماع وی را مهم بود و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود

و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود درجه آن بزرگ بود و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود از برکات آن نیز محروم نبود ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید

و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع گفت هیچ مخور پس از آن طعام خوش بساز اگر سماع اختیار کنی بر طعام آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند که زیان وی از سود بیش بود

و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد بدان ایمان دشوار توان آوردن و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست چه لذت به قوت شهوت در توان یافت چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند و آن لذت بدان در توان یافت و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند در مملکت داشتن چه راه برد

و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان آن که دانشمند است و آن که عامی است همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست ولیکن می دانم که ایشان را هست باری بدان ایمان دارد و روا دارد اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم

غزالی
 
۲۰۲۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۸ - فصل (سماع در کجا حرام بود)

 

... آن که شنونده جوان باشد و شهوت بر وی غالب و دوستی حق تعالی خود نشناسد که غالب آن بود که چون حدیث زلف و خال و صورت نیکو شنود شیطان پای بر گردن او نهد و شهوت وی را بجنباند و عشق نیکوان را در دل وی آراسته گرداند و آن احوال عاشقان که می شنود و را نیز خوش آید و آرزو کند و در طلب آن ایستد تا وی نیز به طریق عشق برخیزد

و بسیارند از زنان و مردان که جامه صوفیان دارند و بدین کار مشغول شده اند و آنگاه هم به عبارت طامات این عذرها نهند و گویند فلان را سودایی و شوری پدید آمده است و خاشاکی در راه او افتاده و گویند که عشق دام حق است وی را در دام کشیده اند و گویند دل وی نگاه داشتن و جهد کردن تا وی معشوق خویش را بیند خیری بزرگ است قوادگی را ظریفی و نیکو خویی نام کنند و فسق را و لواطت را شور و سودا نام کنند و باشد که این عذر خویش را گویند که فلان پیر ما را به فلان کودک نظری بود و این همیشه در راه بزرگان افتاده است و این نه لواطت است که شاهد بازی است و باشد که گویند عین روح بازی باشد و از این ترهات به هم باز نهند تا فضیلت خویش به چنین بیهده ها بپوشند هر که اعتقاد ندارد که این حرام است فسق است اباحتی است و خون وی مباح است

و آنچه از پیران حکایت کنند که ایشان به کودکی نگریستند یا دروغ باشد که می گویند که عذر خویش را یا اگر نگریسته باشند شهوت نبوده باشد بلکه چنان که کسی در سیب سرخ نگرد یا در شکوفه نگرد و یا باشد که این پیر را نیز خطایی افتاده باشد که نه معصوم باشد و بدانکه پیری را خطایی افتد و یا بر وی معصیتی رود آن معصیت مباح نشود و حکایت قصه داوود برای آن گفته اند تا تو گمان نبری که هیچ کس از چنین صغایر ایمن شود اگرچه بزرگ بود و آن نوحه و گریستن و توبه وی از آن حکایت کرده اند تا آن به حجت نگیری و خود را معذور نداری

و یک سبب دیگر هست و آن نادر باشد که کسی باشد که وی را در آن حالت که صوفیان را باشد چیزها نمایند و باشد که جواهر ملایکه و ارواح انبیا ایشان را کشف افتد به مثالی و آنگاه آن کشف باشد که بر صورت آدمی باشد بغایت جمال که مثال لابد در خور حقیقت معنی بود و چون آن معنی بغایت کمال است در میان معانی عالم ارواح مثال وی از عالم صورت بغایت جمال باشد در عرب هیچ کس نیکوتر از دحیه الکلبی نبود و رسول ص جبرییل را ص به صورت وی دید آنگاه باشد که چیزی از آن کشف افتد بر صورت امردی نیکو و از آن لذتی عظیم باشد چون از آن حال باز درآید آن معنی باز در حجاب شود و وی در شوق و طلب آن معنی افتد که آن صورت مثال وی بود و باشد که آن معنی باز نیاید آنگاه اگر چشم ظاهر وی بر صورت نیکو افتد که با آن صورت مناسب دارد آن حالت بر وی تازه شود و آن معنی گمشده را باز یابد و وی را از آن وجدی و حالتی پدید آید پس روا باشد که کسی رغبت نموده باشد در آن که صورت نیکو بیند برای بازیافتن این حالت و کسی که از این اسرار خبر ندارد چون رغبت وی بیند پندارد که وی هم از آن صفت می نگرد که صفت وی است که از آن دیگر خود خبر ندارد

و در جمله کار صوفیان عظیم و باخطر است و بغایت پوشیده است و در هیچ چیز چندان غلط راه نیابد که در آن این مقدار اشارت کرده آمد تا معلوم شود که ایشان مظلومند که مردمان پندارند که ایشان از این جنس بوده اند که در این روزگار پدید آمده اند و در حقیقت مظلوم آن کس بود که چنین پندارد که بر خویشتن ظلم کرده باشد که در ایشان تصرف کند یا بر دیگران قیاس کند

سبب پنجم ...

غزالی
 
۲۰۲۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۶۹ - باب دوم

 

... در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود این بر دو درجه باشد

درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود و آنچه بدین ماند بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد چنان که این بیت شنود مثلا که

زاول به منت میل بد آن میل کجاست

و امروز ملول گشتی از بهر چراست

هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند این کفر بود بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود وی مغیر است و متغیر نیست باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد بلکه در گاه گشاده است به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب باید که گوید

خورشید برآمد ای نگارین دیر است ...

... وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند گفت ترسم که چون خو کنند با کعبه آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد

سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد بلکه بر آواز خوش افتد چون موزون بود و به الحان بود و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد

سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول ص در خانه ربیع بنت مسعود شد آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند گفت خاموش باشید همان که می گفتید بگویید که ثنای وی عین جد بود بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید

سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید این مگوی و دیگری گوی و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد اگر بیتی موافق حال وی نباشد وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی

پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد ...

... اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود اما چون مغلوب باشد روا بود و هرچند که جامه به اختیار درد لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود لیکن اگر خواهد که نکند نتواند و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود

اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید

غزالی
 
۲۰۲۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۰ - آداب سماع

 

بدان که در سماع سه چیز باید نگاه داشت زمان و مکان و اخوان که هر وقت دلمشغولی باشد یا وقت نماز بود یا وقت طعام خوردن و یا وقتی بود که دلها بیشتر پراکنده بود و مشغول باشد سماع بی فایده بود

اما مکان چون راه گذری باشد یا جایی ناخوش و تاریک بود یا به خانه ظالمی بود همه وقت شوریده بود

اما اخوان آن بود که هرکه حاضر بود اهل سماع بود و چون متکبری از اهل دنیا حاضر بود یا قرای منکر باشد یا متکلفی حاضر بود که وی هر زمان به تکلف حال و رقص کند یا قومی از اهل غفلت حاضر باشند که ایشان سماع بر اندیشه باطل کنند یا به حدیث بیهده مشغول باشند و به هر جانبی می نگرند و به حرمت نباشند یا قومی از زنان نظارگی باشند و در میان قوم جوانان باشند اگر از اندیشه یکدیگر خالی نباشند این چنین سماع به کار نیاید معنی این که جنید گفته است که در سماع زمان و مکان و اخوان شرط است این است ...

غزالی
 
۲۰۳۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۳ - باب دوم

 

... شرط دوم آن که معصیت در حال موجود بود اما اگر کسی فارغ شد از خمر خوردن پس از آن نشاید وی را رنجانیدن جز به نصیحت کردن اما حد زدن جز سلطان را نشاید همچنین کسی که عزم کند که امشب شراب بخورد نشاید وی را رنجانیدن جز نصیحت کردن که باشد که نخورد و چون گوید نخواهم خورد نشاید گمان بد بردن اما چون با زنی به خلوت بنشیند حسبت روا بود پیش از آن که قرار شود چه خلوت نفس معصیت است بلکه اگر در گرمابه زنان بایستد تا چون بیرون می آیند می نگرد حسبت باید کرد که این ایستادن معصیت است

شرط سیم آن که معصیت ظاهر بود بی تجسس محتسب اما تجسس نشاید و هر که در خانه شد و در ببست نشاید بی دستوری در شدن و طلب کردن تا چه می کند و از راه در و بام گوش داشتن تا آواز رود شنود و حسبت کند بلکه هر چه خدای تعالی بپوشانید پوشیده باید داشت مگر که آواز رود و آواز مستان بیرون می رسد آنکه روا باشد بی دستوری در شدن و حسبت کردن و اگر فاسقی چیزی در زیر دامن می برد و روا بود که خمر باشد نشاید که گوید بنمای تا ببینم که چیست این تجسس بود و چون ممکن است که خمر نباشد نادیده پندارد اما اگر بوی خمر بیاید روا بود که بریزد و اگر بربطی دارد که بزرگ بود و جامه باریک بود که بتوان دانست روا بود که بیفکند و اگر ممکن است که چیزی دیگر است نادیده باید انگاشت

و قصه عمر که به بامس فرو شد و یکی را دید با زنی و با خمر در کتاب حقوق صحبت بیاوردیم و معروف است و یکی روز بر منبر مشلورت با صحابه کرد که بگویید که اگر امام به چشم خویش منکری بیند روا بود که حد زند گروهی گفتند روا باشد علی ع گفت این کاری است که خدای عزوجل در دو عادل بسته است به یک تن کفایت نیفتد و روا نداشت که امام به علم خویش در وی کار کند و واجب داشت پوشیدن ...

... رکن سیم آن که حسبت بر وی بود

و شرط وی آن است که مکلف بود تا فعل وی معصیت بود و او را حرمتی نباشد که مانع بود چون پدر که حرمت وی مانع بود از حسبت کردن به دست و استخفاف اما اگر دیوانه و کودک را از فواحش منع کنیم چنان که گفتیم این را نام حسبت نبود بلکه اگر ستور را بینیم که غله مسلمانان می خورد منع کنیم برای نگاهداشت مال مسلمان ولیکن این واجب نبود مگر آنگاه که آسان بود و زیانی حاصل نیاید برای حق مسلمانی چنان که اگر مال کسی ضایع خواهد شد و او را شهادتی باشد و راه دور نباشد بر وی واجب بود گواهی برای حق مسلمانان

اما چون عاقل مال کس اتلاف کند این ظلم بود و معصیت اگر چه در وی رنجی باشد حسبت باید کرد که معصیت دست بداشتن و منع کردن بی رنج نباشد و لابد بباید کشید مگر که رنجی بود که طاقت آن ندارد و از آن عاجز آید و مقصود از حسبت کردن اظهار شعایر اسلام است پس تحمل رنج در این واجب است مثلا اگر جایی خمر بسیار بود و تا آن بریزد مانده خواهد شد واجب آید و اگر گوسفندان بسیار غله مسلمانی می خورند و چون گوسفندان را از غله بیرون میکند روزگار وی تباه می شود نشاید که روزگار خود در عوض مال کسی دیگر بر باد دهد اما واجب بود که در عوض دین بدهد و از معصیت منع کند ...

... سیم آن که معصیت دست بندارد و لیکن او را توانند زد حسبت کردن به زبان واجب بود تعظیم شرع را که چنان که از انگار به دل عاجز نیست از انکار به زبان هم که سخن وی شاید بشنوند عاجز نیست

چهارم آن که معصیت را باطل تواند کرد ولیکن او را بزنند چنان که سنگی بر قرابه یا خنب و رباب و چنگ زندو بشکند این واجب نیاید لیکن در حسبت کردن اگر او را برنجانند آن رنج کشیدن و صبر کردن فاضلتر اگر کسی گوید که خدای می فرماید و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه خویشتن در تهلکه میافکنید جواب آن است که ابن عباس می گوید که مال نفقه کنید در راه خدای تا هلاک نشوید و براء بن عاذب می گوید معنی آن است که گناه کند و آنگاه گوید توبه من قبول نکنند و ابو عبیده می گوید معنی آن است که گناه کند و پس از آن هیچ خیر نکند

و بر جمله روا بود که یک مسلمان خویشتن را بر صف کفار زند و جنگ می کند تا کشته شود اگر چه خویشتن را در تهلکه افکنده باشد لیکن چون در آن فایده باشد که او نیز کسی را بکشد تا دل کفار شکسته شود و گویند که مسلمان همه همچنین دلاور باشند در این ثواب باشد اما اگر نابینایی یا عاجزی خود را بر صف زند روا نبود که این خود را بی فایده هلاک کردن بود ...

... تهدید باشد چنان که گوید بریز آن خمر را وگرنه سرت را بشکنم و با تو چنین و چنین کنم و این آن وقت بود روا بود که بدین حاجت آید و به لطف بنریزد و ادب این دو چیز بود

یکی آن که به چیزی تهدید نکند که روا نباشد چنان که گوید جامه تو بدرم و خانه تو بکنم و زن و فرزند تو را برنجانم و دیگر آن گوید که تواند کرد تا دروغ نباشد و نگوید برادر کنم و گردن بزنم و مانند این اینهمه دروغ بود اما اگر مبالغتی زیادت کند از آن که عزم دارد و داند که از آن هراسی حاصل آید برای این مصلحت را شاید چنان که اگر میان دو تن صلح خواهد داد اگر زیادت و نقصانی راه یابد در سخن روا بود

درجه هفتم ...

... درجه هشتم

آن که اگر محتسب تنها بسنده نیاید حشر کند و مردم فراهم آرد و جنگ کند و باشد که فاسقان نیز قومی جمع سازند و به قتال ادا کند گروهی گفته اند چون چنین بود بی دستور سلطان نشاید چون از این فتنه خیزد و به قتال ادا کند و گروهی گفته اند چنان که روا بود که گروهی بی دستوری امام به غزای کفار شوند روا بود که به جنگ فاسقان روند و محتسب را نیز اگر بکشند شهید بود

غزالی
 
۲۰۳۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۷۸ - منکرات شاهراهها

 

آن است که ستون در شاهراه بنهند و دکان کنند چنان که راه تنگ شود و درخت کارند و قابول بیرون آرند چنان که اگر کسی بر ستور بود در آنجا کوبد و خروارهای بار بنهد و ستور ببندند و راه تنگ گردانند و این نشاید الا به قدر حاجت چندانکه فرو گیرند و با خانه نقل کنند

و بار بر ستور نهادن زیادت از آن که طاقت دارد نشاید و کشتن گوسپند قصابی را بر راه چنان که مردمان را خطر بود نشاید بلکه باید که در دکانی جای آن بسازد و همچنین پوست خربزه بر راه افکندن یا آب زدن چنان که در وی خطر باشد که پای مردم بلغزد و همچنین هر که برف بر راه افکند یا آبی که از با او آید راه را بگیرد بر وی واجب بود که راه پاک کند اما آنچه عام بود برهمه بود و والی را رسد که مردمان را بر آن دارد و حمل کنند و هر که سگی دارد بر در سرای که مردم را از آن بیم باشد نشاید و اگر جز آن رنج نباشد که راه پلید کند از آن منع نتوان کرد چه احتراز ممکن بود و اگر به راه بخسبد چنان که راه تنگ کند این نشاید بلکه خداوند او اگر بر راه بنشیند و بخسبد هم نشاید

غزالی
 
۲۰۳۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن دوم - رکن معاملات » بخش ۸۱ - اصل دهم

 

بدان که ولایت داشتن کار بزرگی است و خلافت حق است در زمین چون بر سبیل عدل بود و چون از عدل و شفقت خالی بود خلافت ابلیس لعنته الله هیچ سبب فساد عظیم تر از ظلم والی نیست و اصل ولایت داشتن علم و عمل است و علم ولایت دراز است اما عنوان علم ها آن است که والی باید که بداند که او را بدین عالم برای چه آورده اند و قرارگاه او چیست و دنیا منزل گاه اوست نه قرار گاه او و او بر صورت مسافری است که رحم مادر بدایت منزل اوست و لحد گور نهایت او و هر سالی و هر ماهی و روزی که می گذرد از عمر او چون مرحله ای است که بدان نزدیک می شود به قرارگاه خود و هرکه را به قنطره ای گذر باید کرد چون به عمارت قنطره روزگار به سر برد و منزلگاه فراموش کند بی عقل بود و عاقل آن بود که در منزل دنیا جز به زاد راه مشغول نشود و از دنیا به قدر ضرورت و حاجت قناعت کند و هرچه بیش از آن بود همه زهر قاتل بود و به وقت مرگ خواهد که همه خزاین او پر خاکستر بود پس هرچند جمع بیش کند درد و حسرت بیش بود و نصیب او جز به قدر کفایت نبود و باقی همه وزر و بال آن جهان باشد و در وقت مرگ جان کندن بر او سخت تر بود و این آن وقت بود که حلال بود و اگر از حرام بود خود عذاب و عقوبت بر این حسرت بگذارد

و ممکن نیست از شهوات دنیا صبر کردن الا به ورع ولیکن چون ایمان درست بود بدانکه به سبب این لذت که روزی چند باشد و منغص و مکدر بود لذات آخرت فوت خواهد شد و آن پادشاهی بی نهایت است که هیچ کدورت را بدان راه نیست صبر کردن روزی چند آسان بود همچنان که کسی معشوقی دارد با او گویند اگر امشب نزدیک او شوی هرگز او را نبینی و اگر امشب صبر کنی هزار شب او را به تو تسلیم کنیم بی رقیب و بی نگاهبان اگرچه عشق به افراط بود صبر یک شب بر او آسان تر شود بر امید هزار شب

و مدت دنیا هزار یک آخرت نیست بلکه خود هیچ نسبت ندارد که آن را نهایت نیست و دراز ابد در وهم نیاید چه اگر تقدیر کنی که هفت آسمان و زمین پر گاورس کنی و به هر هزار سال مرغی از آن یک دانه برگیرد آن جمله گاورس برسد و از ابد هیچ چیز نرسد پس از عمر آدمی اگر به مثل صد سال بزید و روی زمین شرقا و غربا او را مسلم شود و صافی بی منازعی آنرا چه قدر باشد در جنب عمر آخرت بی نهایت پس چون هر کسی را از دنیا اندکی مسلم باشد و آن نیز منغص و مکدر بود و در هرچه بود بسیار خسیسان منازع او باشند چه واجب کنند که پادشاهی را بر این کار خسیس و منغص بفروشد ...

... آن که خویشتن عادت نکند که به شهوات مشغول شود بدان که جامه نیک پوشید و طعام خوش خورد بلکه در همه چیزها باید که قناعت نگاه دارد که بی قناعت عدل ممکن نشود

عمر خطاب رضی الله عنه سلمان را پرسید که چه می شنوی از احوال من که آن را کاره ای گفت شنیدم که به یک بار دو نان خورش بر خوان می نهی و دو پیراهن داری یکی روز را و یکی شب را گفت جز این نیز هست گفت نه

قاعده چهارم ...

... آن که بداند که خطر ولایت داشتن صعب است و کار خلق خدای نیک کردن عظیم است و هرکه توفیق یابد که بدان قیام نماید سعادتی یافت که ورای آن هیچ سعادتی نبود و اگر تقصیر کند شقاوتی یافت که کس مثل آن نبیندابن عباس رضی الله عنه گوید یک روز رسول ص را دیدم که بیامد و حلقه در کعبه بگرفت و در خانه قومی بودند از قریش پس گفت که ایمه و سلاطین از قریش باشند مادام که سه کار می کنند چون از ایشان رحمت خواهند رحمت کنند چون حکم خواهند عدل کنند و آنچه بگویند و هرکه چنین نکند لعنت خدای و فریشتگان و جمله مردمان بر او باد و خدای از او نه فریضه قبول کند و نه سنت پس بنگر که چگونه کاری عظیم بود که سبب آن هیچ عبادت قبول نکنند

و رسول ص گفت هرکه میان دو کس حکم کند و ظلم کند لعنت خدای بر ظالم باد و گفت سه کس است که فردا شاه به ایشان ننگرد سلطان دروغ زن و پیر زالی و گدای متکبر و گفت یاران خود را که زود بود که جانب مشرق و مغرب فتح اوفتد و ملک شما گردد عاملان آن نواحی در آتش باشند الا آن که از حرام بپرهیزد و راه فتوی گیرد و امانت به جای آرد و گفت هیچ بنده نیست که خدای تعالی بندگان خود بدو بسپارد و او با ایشان خیانت کند و شفقت و نصیحت به جای نیاورد که نه خدای تعالی بهشت بدو حرام گرداند و گفت هر آن کسی که او را بر مسلمانان ولایت دادند و ایشان را چنان نگاه ندارد که اهل بیت خویش را گو جای خویش از دوزخ فراگیر

و گفت دو کس فردا از امت من از شفاعت محروم ماند یکی سلطان ظالم و دوم مبتدع که غلو کند در دین تا از حد بیرون گذرد و گفت عذاب صعب ترین در روز قیامت سلطان ظالم راست و گفت پنج کس اند که خدای با ایشان به خشم باشد اگر خواهد در این جهان خشم خود بر ایشان براند و اگر نه قرارگاه ایشان آتش بود یکی امیر قومی که حق خویش از ایشان بستاند و انصاف ایشان از خود بندهد و ظلم از ایشان بازندارد و دیگر پیشرو قومی که ایشان او را طاعت دارند و او میان قوی و ضعیف سویت نگاه ندارد و سخن به میل گوید و دیگر مردی که زن و فرزند خویش را به طاعت خدای نفرماید و کارهای دین بر ایشان نیاموزد و باک ندارد که ایشان را طعام از هرجایی دهد و دیگر مردی که مزدوری فراگیرد و کار او تمام بکند و مزد او تمام بندهد و دیگر مردی که در کابین بر زن خود ظلم کند ...

... و بزرجمهر رسولی فرستاد تا بنگرد که این چگونه مرد است و سیرت وی چیست چون به مدینه رسید گفت این ملک شما کجاست گفتند ما را ملک نیست ما را امیری است به دوازده بیرون شد وی را دید در آفتاب خفته بر زمین و دره زیر سر نهاده و عرق از پیشانی وی رفته چنان که زمین تر شده بود چون آن حال بدید بر دل وی عظیم اثر کرد که کسی همه ملوک عالم از وی بی قرار باشند و وی چنان باشد پس گفت عدل بکردی لاجرم ایمن بخفتی و ملک ما جور کرد لاجرم همیشه ترسان باشد گواهی دهم که دین حق دین شماست و اگر آن است که به رسولی آمده ام در حال مسلمان شدمی و اکنون خود پس از این باز آیم و مسلمان شوم

پس خطر ولایت این است و علم این دراز است و والی بدان سلامت یابد که همیشه به علمای دیندار نزدیک بود تا راه دین وی را می آموزند و خطر این کار بر وی تازه می دارند

قاعده هشتم ...

... و غلامی بود بوذر را پای گوسپندی بشکست گفت چرا کردی گفت عمدا کردم تا تو را به خشم آرم گفت من اکنون آن کس را به خشم آرم که تو را از این بیاموخت یعنی ابلیس را و وی را آزاد کرد و یکی وی را دشنام داد گفت ای جوانمرد به میان من و دوزخ عقبه ای است اگر آن عقبه بگذارم بدین سخن تو باک ندارم و اگر نتوانم گذاشت خود بتر از آنم که تو گفتی

و رسول ص گفت کس بود که به حلم و عفو و درجه صایم و قایم بباید و کس بود که نام وی در جریده جباران نویسند و هیچ ولایت ندارد مگر بر اهل خانه خویش و رسول ص گفت که دوزخ را دری است هیچ کس بدان راه نشود مگر آن که خشم خویش بر خلاف فرمان شرع راند و روایت است که ابلیس در پیش موسی ع آمد و گفت تو را سه چیز بیاموزم تا مرا از حق تعالی حاجت خواهی موسی ع گفت آن سه چیز چیست گفت از تیزی حذر کن که هرکه تیز سر بود من با وی چنان بازی کنم که کودکان با گوی و از زنان حذر کن که هیچ دام فرو نکردم خلق را که بدان اعتماد دارم چون زنان و از بخیلی حذر کن که هرکه بخیل بود من دین و دنیا هردو بر وی به زیان آورم

و رسول ص گفت هرکه خشمی فروخورد و تواند که براند خدای تعالی دل وی را از امن و ایمان پر کند و هرکه جامه تجمل درنپوشد تا خدای را تعالی تواضع کرده باشد خدای تعالی وی را حله کرامت درپوشاند و رسول ص گفت وای بر آن که خشمگین شود و خشم خدای تعالی بر خویشتن فراموش کند و یکی رسول ص را گفت مرا کاری بیاموز تا بدان به بهشت رسم گفت خشمگین مشو و بهشت توراست گفت دیگر گفت از هیچ کس هیچ چیز مخواه و بهشت توراست گفت دیگر گفت پس از نماز دیگر هفتاد بار استغفار کن تا گناه هفتاد ساله تو را عفو کند گفت مرا گناه هفتاد ساله نیست گفت گناه مادرت را گفت که مادرم را چندین گناه نیست گفت گناه پدرت را گفت پدرم را چندین گناه نیست گفت برادرانت را ...

غزالی
 
۲۰۳۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲ - پیدا کردن فضل و ثواب خوی نیکو

 

... و رسول ص را گفتند فلان زن روز به روزه و شب به نماز می باشد ولیکن بدخوی است و همسایگان را به زبان برنجاند گفت جای وی دوزخ است و رسول ص گفت خوی بد طاعت را همچنان تباه کند که سرکه انگبین را و رسول ص اندر دعا گفتی بارخدایا خلق من نیکو آفریدی خلق من نیکو بکن و گفتی بارخدایا تندرستی و عافیت و خوی نیکو ارزانی دار و پرسیدند رسول ص را که چه بهتر که حق تعالی بنده را بدهد گفت خلق نیکو و گفت خلق نیکو گناه را همچنان نیست کند که آفتاب یخ را

و عبدالرحمن بن سمره رحمهم الله گوید که نزدیک رسولص بودم گفت دوش چیزی عجیب دیدم مردی را دیدم از امت خویش اندر زانو افتاده و میان وی و میان حق تعالی حجابی بود خلق نیکو وی بیامد و حجاب برگرفت و وی را به حق تعالی رسانید و گفت بنده به خلق نیکو درجه بیاید چنان که کسی که به روز به روزه باشد و به شب به نماز و درجات بزرگ اندر آخرت بیابد اگرچه ضعیف عبادت بود و نیکوترین خلقی رسول ص را بود که یک روز زنان اندر پیش وی بانگ همی کردند و غلبه همی داشتند عمر اندر شد بگریختند گفت ای دشمنان خویش از من حشمت دارید و از رسول خدا حشمت ندارید گفتند تو از وی تندتری و درشت تر و رسول ص گفت یا ابن الخطاب بدان که خدای که من به حکم وی است که هرگز تو را شیطان اندر راهی نبیند که نه آن راه بگذارد و به راهی دیگر شود از هیبت تو

و فضیل رحمهم الله گفت صحبت با فاسق نیکوخو دوست تر دارم از آن که با قرای بدخو ابن المبارک رحمهم الله با بدخویی اندر راه افتاد چون از وی جدا شد بگریست گفتند چرا می گریی گفت آن بیچاره از نزدیک من برفت و آن خوی بد همچنان با وی برفت و از وی جدا نشد و کتانی رحمهم الله گوید که صوفی ای خوی نیکوست هرکه از تو به خوی نیکوتر از تو صوفی تر و یحیی بن معاذالرازی رضی الله عنه گوید خوی بد معصیتی است که با وی هیچ طاعت سود ندارد و خوی نیکو طاعتی است که با وی هیچ معصیت زیان ندارد

غزالی
 
۲۰۳۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴ - پیدا کردن آن که خلق نیکو به دست آوردن ممکن است

 

بدا که گروهی گفته اند چنان که خلق ظاهر بنگردد از آن که آفریده اند کوتاه دراز نشود به حیلت یا دراز کوتاه نشود و زشت نیکو نشود همچنین اخلاق که صورت باطن است بنگردد و این خطاست اگر چنین بودی تادیب و ریاضت و پند دادن و وصیت کردن نیکو همه باطل بودی و رسول ص گفت حسنوا اخلاقکم خوی خویش را نیکو کنید و این چگونه محال بود که مر ستور را از سرکشی با نرمی توان آورد و صید وحشی را فراانس توان داشت

و قیاس این برخلقت باطل است که کارها دو قسم است بعضی آن است که اختیار آدمی را بدان راه نیست چنان که از ازسته خرما درخت سیب نتوان کرد اما از وی درخت خرما توان کرد به ترتیب و نگاه داشتن و شروط آن همچنین اصل خشم و شهوت ممکن نیست به اختیار آدمی ببردن اما خشم و شهوت را به ریاضت با حد اعتدال آوردن ممکن است و این به تجربت معلوم است اما در حق بعضی خلق دشوارتر بود و دشواری آن به دو سبب بود یکی از آن که در اصل فطرت قوی تر افتاده بود و دیگر آن که مدتی دراز طاعت آن داشته بود

و خلق اندر این به چهار درجه اند

درجه اول آن که ساده دل باشد که هنوز نیک از بد نشناخته باشد هنوز خوی فراکار نیک و بد نکرده بود ولیکن بر فطرت اول است و این نقش پذیر بود و زود صلاح پذیرد وی را به کسی حاجت بود که تعلیم کند و آفت اخلاق بد با وی بگوید و راه به وی نماید و کودکان را همه در ابتدای فطرت چنین بود و راه ایشان پدر و مادر بزنند که ایشان را بر دنیا حریص کنند و فراگذارند تا چنان که خواهند زندگانی می کنند خون دین ایشان در گردن مادران و پدران باشد و برای این گفت حق سبحانه و تعالی قواانفسکم و اهلیکم نارا

درجه دوم آن بود که هنوز چیزی بد اعتقاد نکرده است لیکن متابعت شهوت و غضب خوی کرده باشد مدام لیکن همی داند که ناکردنی است کار وی صعبتر بود که وی را به دو چیز حاجت است یکی آن که خوی فساد از وی بیرون کند و دوم آن که تخم صلاح اندر وی بکارند ولیکن اگر در وی جدی و بایستی پیدا آید زود به اصلاح آید و خوی از فساد بازکند

درجه سوم آن که خوی فرافساد کرده بود نداند که این ناکردنی است بلکه آن خوی اندر چشم وی نیکو شده بود این به اصلاح نیاید الا به نادر

درجه چهارم آن که از این همه فخر کند به فساد و پندارد که کاری است چون کسانی که لاف زنند که ما چندین کس بکشتیم و چندین شراب بخوردیم این علاج پذیر نباشد مگر سعادتی سماوی اندر رسد که آدمی اندر آن راه نبرد

غزالی
 
۲۰۳۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۵ - پیدا کردن طریق معالجه

 

... پس چون آنچه ضد و خلاف طبع است به عادت طبع همی گردد آنچه بر موافق طبع است و دل را همچون طعام و شراب است تن را اولیتر که به عادت حاصل آید و معرفت حق تعالی وی زیر دست داشتن غضب و شهوت بر مقتضای طبع دل آدمی است که وی از گروه فرشتگان است و آن که میل وی به خلاف این است بیمار شده است تا غذای وی ناخوش شده است نزدیک وی و بیمار باشد که طعام را دشمن دارد و آنچه وی را زیان دارد بر آن حریص پس هر که چیزی دیگر از معرفت و طاعت حق تعالی دوست تر دارد بیمار است چنان که حق تعالی گفت فی قلوبهم مرض و گفت الا من اتی الله به قلب سلیم و چنان که تن بیمار در خطر هلاک این جهان است دل بیمار در خطر هلاک آن جهان است و چنان که بیمار را امید سلامت نبود الا بدان که بر خلاف نفس داروی تلخ خورد به فرمان طبیب بیماری دل را نیز حیلت نبود الا به مخالفت هوای نفس به قول صاحب شریعت ع که طبیعت دلهای خلق اوست

و بر جمله طب تن و طب هر دو یکی راه دارد چنان که گرمی را سردی سازد و سردی را گرمی همچنین کسی را که تکبر بر وی غالب بود به تکلف کردن تواضع شفا یابد و اگر تواضع قالب بود و به حد خسیسی رسیده باشد تکلف تکبر وی را شفا بود

پس بدان که اخلاق نیکو را سه سبب است یکی اصل فطرت است و آن عطا و فضل حق تعالی است که کسی را اندر اصل نیکوخو و متواضع آفریند و چنین بسیار است دوم آن که افعال نیکو به تکلف کردن گیرد تا وی را عادت شود سوم آن که مدام کسانی را بیند که افعال و اخلاق ایشان نیکو بود و صحبت با ایشان دارد به ضرورت آن صفات ایشان اندر طبع وی همی گیرد اگر چه از آن خبر ندارد هر که این سه سعادت بیابد که اندر اصل خلقت نیکوخو باشد و صحبت با اهل خیر دارد و افعال خیر عادت کند وی به درجه کمال رسیده باشد و هر که از این سه محروم ماند که در اصل فطرت ناقص بود و صحبت با اشرار دارد و نیز افعال شر عادت کند اندر شقاوت به درجه کمال بود و میان این هر دو درجه های بسیار است که در بعضی باشد و در بعضی نه و سعادت و شقاوت هر یکی به مقدار آن باشد فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره

غزالی
 
۲۰۳۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۷ - فصل (همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد)

 

بدان که بیمار را که سردی باشد نشاید که حرارت چندان که بود همی خورد که باشد که حرارت نیز علتی گردد بلکه ترازو و معیاری است که نگاه باید داشت و بباید دانست که مقصود آن است که مزاج معتدل بود که نه به گرمی میل دارد نه به سردی و چون به حد اعتدال رسید علاج بازگیرد و جهد کند که بر آن اعتدال نگاه دارد و چیزهای معتدل خورد

همچنین اخلاق دو طرف دارد یکی محمود است و یکی مذموم و مقصود اعتدال است و مثلا بخیل را فرماییم تا مال همی دهد تا آنگاه که دادن بر وی آسان شود ولیکن نه چنان که به حد اسراف رسد که آن نیز مذموم است لیکن ترازوی این شریعت است چنان که ترازوی علاج تن در علم طب است پس باید که چنان شود که هرچه شرع فرماید که بده دادن آن بر وی آسان بود و در وی تقاضای امساک کردن و نگاه داشتن نبود و هرچه شرع فرماید که نگاه باید داشت اندر وی تقاضای دادن نبود تا معتدل باشد پس اگر اندر وی تقاضای آن همی نماید ولیکن به تکلف نکند هنوز بیمار است ولیکن محمود است که باری به تکلف دارویی همی خورد که این تکلف راه آن است که طبع گردد

و برای این گفت رسول ص که فرمان خدای تعالی بطوع کنید پس اگر نتوانید بکره کنند و نیز اندر آن صبر کردن خیر بسیار و بدان که هرکه مال به تکلف دهد سخی نبود بلکه سخی آن بود که دادن مال بر وی آسان بود و هرکه مال به تکلف نگاه دارد بخیل نبود که بخیل آن بود که طبع وی نگاهداشتن بود پس همه اخلاق نیکو باید که طبع شود و تکلف برخیزد بلکه کمال خلق آن بود که عنان خویش به دست شرع دهد و فرمانبرداری بر وی آسان بود و اندر باطن وی هیچ منازعت بنماند چنان که حق تعالی گفت فلا و ربک لا یومنون حتی یحکمومک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما گفت ایمان ایشان بدان تمام شود که تو را حاکم خویش کنند و اندر دل ایشان هیچ گرانی و شک نبود و این سری است هرچند که این کتاب احتمال نکند ولیکن اشارتی بدان کرده آید ...

غزالی
 
۲۰۳۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸ - فصل (راههای رسیدن به خلق نیکو)

 

بدان که ریاضت کاری دشوار است و جان کندن است ولیکن اگر طبیب استاد بود و راه فرا داوری لطیف داند دشوار آسانتر گردد و لطیف طبیب آن است که مرید را به اول درجه به حقیقت حق نخواند که طاقت آن ندارد که اگر کودک را گویند به دبیرستان شو تا به درجه ریاست رسی او خود ریاست نداند که چه باشد بدان کار چون رغبت کند ولیکن باید گفت برو تا شبانگاه چوگان و گوی به تو دهم تا بازی کنی بدان تا کودک به حرص این بشود و چون بزرگتر شود وی را ترغیب کنی به جامه نیکو زینت تا دست از بازی ندارد و چون بزرگتر شود وی را به ریاست و خواجگی وعده دهند و گویند جامه دیبا کار زنان باشد و چون بزرگتر شود گویند خواجگی و ریاست اصلی ندارد که همه به مرگ تباه شود آنگاه وی را به پادشاهی جاوید دعوت کنند

پس باشد که مرید اندر ابتدای کار بر اخلاص تمام قادر نبود وی را رخصت دهند که مجاهدت همی کند بر شره آن که مردمان وی را به چشم نیکو نگرند تا آرزوی ریا و شره مال اندر وی بشکند چون فارغ شود رعونتی اندر وی پدیدار آید آنگاه شره رعونت اندر وی بشکند بدان که فرماید که گدایی کند و چون وی اندر آن قبولی پدیدار آید از آن منع کند وبه خدمتهای خسیس مشغول گرداند چون خدمت طهارت جای و غیر آن و همچنین هر صفتی که اندر وی پدید آید علاج اندک همی فرماید بتدریج بیکبار همه نفرماید که طاقت آن ندارد و بر آرزوی ریا و نام نیکو همه رنجها بتواند کشیدن که مثال آن همه چون مار و کژدم است و مثال ریا چون اژدهاست که همه را فرو برد و بازپسین صفتی که از صدیقان بشود این است

غزالی
 
۲۰۳۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹ - پیدا کردن تدبیر شناختن بیماری دل و عیوب نفس

 

بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت

اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است چنان که طعام غذای تن است هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است و برای این است که حق تعالی گفت ان کان آباوکم و ابناوکم الایه گفت اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید

و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد بلکه خود لذت وی باشد چنان که رسول ص گفت جعلت قره عینی فی الصلوه

پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد علامتی درست بود در بیماری دل به علاج مشغول باید شد و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن

اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است

دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است داوود طایی را گفتند چرا با خلق همی ننشینی گفت چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند ...

... و بدان که هرکه ابله تر بود به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول ص سر منافقان با تو بگفته است بر من چه دیدی از آثار نفاق پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد و همه علاجها با مخالفت شهوت آید چنان که حق تعالی همی گوید و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و رسول ص صحابه را چون از غزا بازآمدندی گفتی از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم گفتند آن چیست گفت جهاد نفس و رسول ص گفت رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند

حسن بصری رحمهم الله همی گوید هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست سری سقطی می گوید چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم هنوز نکرده ام ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم نار بسیار دیدم آرزو آمد یکی باز کردم ترش بود دست بداشتم و برفتم مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند گفتم السلام علیک گفت و علیک السلام یا ابراهیم گفتم مرا به چه دانستی گفت هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند گفتم همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد گفت تو نیز حالتی داری چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان

و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی طلب حرام کند پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند چنان که عمر رضی الله عنه گفت هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم

دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند

و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد

و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق سبحانه و تعالی وحی کرد به داوود ع که یا داوود ملازم تو منم مرا ملازم باش و رسول ص گفت که جبرییل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد

غزالی
 
۲۰۳۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو

 

... و گفته اند نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول و نیکوخواه بود همگنان را و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند نه فحش گوید و نه شتابزده بود نه کین دارد و نه حسود بود پیشانی گشاده و زبان خوش دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس

و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید چنان که رسول ص بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند گفت بار خدایا بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد لشکری ای به وی رسید گفت تو بنده ای گفت آری گفت آبادانی کجاست اشارت به گورستان کرد گفت من آبادانی همی خواهم گفت آنجاست لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند ای ابله ابراهیم ادهم است لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت من بنده ام گفت از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام و گفت چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست گفت از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد پس گفت چون سر من بشکست او را دعا گفتم گفتند چرا گفت دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی نخواستم که نصیب من از وی نیکویی بود و نصیب وی از من بدی بود

بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است او برفت چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد و چون همی راند باز همی شد گفت نهمار نیکو جوانمردی گفت این که از من دیدی خلق سگی است چون بخوانند بیاید و چون برانند برود این را چقدر بود و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی جامه را پاک کرد و شکر کرد گفتند چرا شکر کردی گفت کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند جای شکر بود

یکی از بزرگان به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود چون وی به گرمابه شدی خالی بکردندی روزی خالی کردند وی اندر گرمابه شد گرمابه بان غافل بود روستایی ای در گرمابه شد وی را دید پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه گفت خیز آب بیار بیاورد گفت برخیز گل بیاور بیاورد و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید بترسید و بگریخت چون بیرون آمد گفتند گرمابه بان بگریخت از این واقعه گفت بگو مگریز که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد ...

غزالی
 
۲۰۴۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۱۱ - پروردن و ادب کردن کودکان

 

... و چون کودک کاری نیک بکند و خوی نیکو بر وی پدید آید وی را اندر آن مد کند و چیزی دهد وی را که بدان شاد شود و اندر پیش مردمان بر وی ثنا کند و اگر خطایی کند یا گوید یکی یا دو بار نادیده انگارد تا سخن خوار نشود که اگر بسیار با وی گفته آید دلیر شود و آشکارا بکند و چون معاودت کند یک بار اندر سر توبیخ کند و گوید زنهار تا کسی از تو این نبیند و نداند که رسوا شوی میان مردمان و تو را به هیچ کس ندارند

و پدر باید که حشمت خویش با وی نگاه دارد و مادر وی را به پدر ترساند و نگذارد که به روز بخسبد که کاهل شود و شب بر جای نرم نخواباند تا تن وی قوی شود و هر روز یک ساعت او را از بازی بازندارد تا فرهیخته شود و دلتنگ نشود که از آن بدخوی گردد و کوردل شود و او را خو باز کند تا با همه کس تواضع کند و بر سر کودکان فخر نکند و لاف نزند و از کودکان چیزی فرا نستاند بلکه بدیشان دهد و او را گویند که ستدن کار گدایان باشد و بی همتان و طمع زر و سیم که از کسی فرا ستاند البته راه باز ندهد که از آن هلاک شود و اندر کارهای زشت افتد و او را بیاموزد که آب بینی و دهان پیش مردمان نیندازد و پشت با مردمان نکند و با ادب بنشیند و دست فرا زیر زنخدان نزند که آن دلیل کاهلی بود و بسیار نگوید و البته سوگند نخورد و تا نپرسند سخن نگوید و هرکه مهتر از او بود او را حرمت دارد و اندر پیش وی نرود و زبان از فحش و لعنت نگاه دارد

و چون معلم وی را بزند بگوید تا فریاد و جزع نکند بسیار و شفیع نه انگیزاند و صبر کند و گوید کار مردان این باشد و بانگ داشتن کار زنان و پرستاران باشد ...

غزالی
 
 
۱
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۲
۱۰۳
۱۰۴
۱۰۱۶