گنجور

 
غزالی

بدان که چنان که درستی تن و دست و پا و چشم بدان بود که هریکی آنچه وی را برای آن آفریده اند برای قادر بود بتمامی تا چشم نیکو بیند و پا نیک رود. همچنین درستی دل بدان بود که آنچه خاصیت وی است در اصل فطرت و وی را بدان آفریده اند، بر وی آسان بود و آن را که طبع وی است اندر اصل دوستدار بود و این اندر دو چیز پدید آید: یکی اندر ارادت و یکی اندر قوت.

اما اندر ارادت آن که هیچ چیز را دوست تر از حق تعالی ندارد که معرفت حق تعالی غذای دل است، چنان که طعام غذای تن است. هرتن که شهوت طعام از وی بشد یا ضعیف گشت بیمار است و هردل که محبت حق تعالی از وی برفت یا کمتر شد بیمار است. و برای این است که حق تعالی گفت، «ان کان آباوکم و ابناوکم الایه» گفت، «اگر پدران و پسران و مال و تجارت و عشیرت و قرابت و هرچه دارید دوست تر همی دارید از خدای و رسول و غزوکردن در راه او، صبر همی کنید تا فرمان خدای تعالی در رسد تا ببینید».

و اما اندر قدرت آن است که فرمان حق تعالی بر وی آسان گشته باشد و حاجت نیابد که خویشتن را بر آن دارد، بلکه خود لذت وی باشد، چنان که رسول (ص) گفت، «جعلت قره عینی فی الصلوه».

پس کسی که این دو معنی از خویشتن نیابد، علامتی درست بود در بیماری دل، به علاج مشغول باید شد. و باشد که پندارد که بدین صفت است و نباشد که آدمی به عیب خویش نابینا باشد. و عیوب خویش به چهار طریق بتوان دانستن:

اول آن که در پیش پیریپخته و راه رفته بنشیند تا وی اندر وی همی نگرد و عیوب وی همی گوید و این اندر این روزگار غریب و عزیز است.

دوم آن که دوستی مشفق را بر خویشتن رقیب کند، چنان که به مداهنت عیب او بنپوشد و به حسد زیادت بنکند و این نیز عزیز است. داوود طایی را گفتند، «چرا با خلق همی ننشینی؟» گفت، «چه کنم صحبت قومی که عیب من از من پنهان دارند؟»

سیم آن که دشمنان خویش را سخن بشنود که چشم دشمن همه بر عیب افتد، اگرچه به دشمنی مبالغت کند، لیکن سخن وی از راست خالی نبود.

چهارم آن که اندر مردمان همی نگرد، هر عیب که از آن کسی همی بیند، خود از آن حذر همی کند و به خویشتن گمان همی برد که وی نیز همچنان است. عیسی (ع) را گفتند، «تو را ادب که آموخت؟» گفت، «هیچ کس، هرچه از دیگری زشت دیدم از آن حذر کردم».

و بدان که هرکه ابله تر بود، به خویشتن نیکوگمان تر بود و هرکه عاقل تر باشد بدگمان تر باشد. عمر رضی الله عنه از حذیفه پرسید که رسول (ص) سر منافقان با تو بگفته است. بر من چه دیدی از آثار نفاق؟» پس باید که هرکسی طلب خود عیب همی کند که چون علت نداند علاج نتواند کرد. و همه علاجها با مخالفت شهوت آید، چنان که حق تعالی همی گوید، «و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی» و رسول (ص) صحابه را، چون از غزا بازآمدندی گفتی، «از جهاد کهین با جهاد مهین آمدیم». گفتند، «آن چیست؟» گفت، «جهاد نفس». و رسول (ص) گفت، «رنج خود از نفس خود بازدار و هوای وی به وی مده اندر معصیت حق تعالی که فردا بر تو خصمی کند و برتو لعنت کند تا همه اجزای تو یکدیگر را لعنت همی کنند».

حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ ستور سرکش به لگام سخت اولیتر از نفس نیست». سری سقطی می گوید، «چهل سال است تا نفس من همی خواهد که جوزی با انگبین فرونهم و بخورم، هنوز نکرده ام». ابراهیم خواص همی گوید که اندر کوه لبنان همی شدم، نار بسیار دیدم. آرزو آمد. یکی باز کردم ترش بود. دست بداشتم و برفتم. مردی را دیدم افتاده زنبور بر وی گرد آمده و وی را همی گزیدند. گفتم، «السلام علیک». گفت، «و علیک السلام یا ابراهیم». گفتم، «مرا به چه دانستی؟» گفت، هرکه خدای تعالی را بشناسد هیچ چیز بر وی پوشیده نماند». گفتم، «همی بینم که تو با حق تعالی حالتی داری. چرا نخواهی تا این زنبوران از تو بازدارد؟» گفت، «تو نیز حالتی داری. چرا درنخواهی تا شهوت نار از تو بازدارد که زخم شهوت نار اندر آن جهان بود و زخم زنبور اندر این جهان».

و بدان که اگرچه نار مباح است ولیکن اهل معنی حرام داشتند که شهوت حلال و حرام یکی است. اگر در حلال بر وی نبینندی و وی را با حد ضرورت نبردی، طلب حرام کند، پس به این سبب در شهوت مباحات نیز برخورد بسته اند تا از دست شهوت حرام خلاص یابند، چنان که عمر رضی الله عنه گفت، «هفت بار از حلال دست بداشتم از بیم آن که در حرام افتم».

دیگر آن که نفس چون به تنعم خو کند در مباحات، دنیا را دوست گیرد و دل در آن بندد و دنیا بهشت وی گردد و مرگ بر وی دشوار شود و بطر و غفلت اندر دل وی پدید آید و اگر ذکر و مناجات کند لذت آن نیابد و چون شهوات مباح از وی بازداری شکسته و رنجور شود و از دنیا نفور گردد و شوق نعیم آخرت اندر وی پدید آید و اندر حال حزن و شکستگی یک تسبیح چندان در دل اثر کند که اندر حال شادی و تنعم صد یک آن اثر نکند.

و مثل نفس همچون باز است که تادیب وی بدان کنند که مر او را اندر خانه کنند و چشم او بدوزند تا از هرچه دور بوده است خو باز کند، آنگاه اندک گوشت همی دهند تا باز دار الفت گیرد و مطیع وی گردد و همچنین نفس را با حق تعالی انس پیدا نیاید تا آنگاه که او را از همه عادتها فطام نکنی و راه چشم و گوش و زبان اندر نبندی. و به عزلت و گرسنگی و خاموشی و بی خوابی وی را ریاضت نکنی و این اندر ابتدا بر وی دشوار بود، چنان که بر کودک که وی را از شیر باز کنند، آنگاه پس از آن چنان شود که اگر نیز شیر به ستم به وی دهند نخورد.

و بدان که ریاضت هر کسی بدان است که آنچه بدان شادتر است به ترک آن بگوید و آنچه بر وی غالب تر است آن را خلاف کند. آن کس که شادی وی به جاه و حشمت است به ترک آن بگوید. و آن را که شادی وی به مال و ثروت است خرج کند و همچنین هرکه را سلوک گاهی است جز حق تعالی، آن را به قهر از خود جدا کند و ملازم آن گردد که جاوید ملازم آن خواهد بود. هرچه وی را وداع خواهد کرد روز مرگ امروز بی مرگ به اختیار باید که همه را وداع کرده شود و ملازم وی حق تعالی است چنان که حق، سبحانه و تعالی، وحی کرد به داوود (ع) که «یا داوود ملازم تو منم، مرا ملازم باش». و رسول (ص) گفت که جبرئیل در درون من دمید که احبب من احیت فانک مفارقه، هرکه را خواهی از دنیا دوست دار که از تو باز خواهد ستد.