گنجور

 
غزالی

بدان که سفر پنج قسم است:

سفر اول

در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:

وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.

وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.

بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».

وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.

یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.

سفر دوم

برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.

سفر سیم

گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.

سفر چهارم

سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.

سفر پنجم

سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.

اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.

اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.