فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۷
... سرافراز ده موبد نیک نام
هم از راه تا خان رستم بران
مکن کار بر خویشتن بر گران ...
... به گیتی بدیدی بسی شهریار
اگر بازجویی ز راه خرد
بدانی که چونین نه اندر خورد ...
... پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت گمراهی و بی رهی
چو خورشید شد راه گیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو
ازان پس که ارجاسپ آمد به جنگ ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۸
سخنهای آن نامور پیشگاه
چو بشنید بهمن بیامد به راه
بپوشید زربفت شاهنشهی ...
... نفرمودمان رامش و میگسار
گزین کن یکی مرد جوینده راه
که با من بیاید به نخچیرگاه ...
... نشاید گرفتن چنین سست و خوار
گزین کرد مردی که دانست راه
فرستاده با او به نخچیرگاه ...
... به انگشت بنمود نخچیرگاه
هم اندر زمان بازگشت او ز راه
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۹
... بگفت آن شگفتی به موبد که دید
وزان راه آسان سر اندر کشید
چو آمد به نزدیک نخچیرگاه
هم انگه تهمتن بدیدش ز راه
به موبد چنین گفت کین مرد کیست ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۰
... درختی بود کش بر و بوی نیست
وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز ...
... به مردی مکن باد را در قفس
بزرگان به دانش بیابند راه
ز دریا گذر نیست بی آشناه ...
... نه روبه توان کرد با شیر جفت
تو بر راه من بر ستیزه مریز
که من خود یکی مایه ام در ستیز ...
... به دیدار خسرو نیاز آیدت
عنان با عنان تو بندم به راه
خرامان بیایم به نزدیک شاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۲
... سر از خواب خوش برگراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه
دلت کژ کند از پی تاج و گاه ...
... ولیکن پشوتن شناسد که شاه
چه فرمود تا من برفتم به راه
گر اکنون بیایم سوی خان تو ...
... بدو گفت رستم که ایدون کنم
شوم جامه راه بیرون کنم
به یک هفته نخچیر کردم همی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۳
... چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه
تو آگاهی از کار دین و خرد ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۴
... نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه
به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۶
... بران خرمی روز هرگز نبود
پی مرد بی راه بر دز نبود
که من بودم اندر جهان کامران ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۷
... بگویم من و کس نگوید که نیست
که بی راه بسیار و راه اندکیست
تو آنی که پیش نیاکان من ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۸
... ازان پس بیابم به نزدیک شاه
گرازان و خندان و خرم به راه
به مردی ترا تاج بر سر نهم ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۰
... بدی پرده و سایه بارگاه
کجا راه یزدان همی بازجست
همی خواستی اختران را درست ...
... دل و گوش و چشم دلیران توی
همی خوب داری چنین راه را
خرد را و آزردن شاه را ...
... نبد بر تو ابلیس را این گمان
به دل دیو را راه دادی کنون
همی نشنوی پند این رهنمون ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۱
... کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
چنین رزمگاهی که غران دو شیر ...
... تو پای اندر آور به رخش بلند
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
بدان تا ببینی یکی روی شاه ...
... نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی
بنیرو نگیرم کمرگاه اوی ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۴
... که خواهد ز گردنکشان کین من
که گیرد دل و راه و آیین من
چو اسفندیار از پسش بنگرید ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۶
... نگه کرد مرغ اندران خستگی
بدید اندرو راه پیوستگی
ازو چار پیکان به بیرون کشید ...
... وگر تیغ بارد هوا بر سرم
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
بگویم کنون باتو راز سپهر ...
... فرود آمد آن مرغ گردنفراز
به رستم نمود آن زمان راه خشک
همی آمد از باد او بوی مشک ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۷
... بپیچد ز چنگال مرد دلیر
گمانی نبردم که رستم ز راه
به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه ...
... به خورشید و ماه و به استا و زند
که دل را نرانی به راه گزند
نگیری به یاد آن سخنها که رفت ...
... به گنجور ده تا براند ز پیش
برابر همی با تو آیم به راه
کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه ...
... که تا چندگویی سخن نابکار
مرا گویی از راه یزدان بگرد
ز فرمان شاه جهانبان بگرد ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸
... چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی
زمانه بیازید چنگال تیز ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۹
... چو دستان خبر یافت از رزمگاه
ز ایوان چو باد اندر آمد به راه
ز خانه بیامد به دشت نبرد ...
... مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه
روانم ترا چشم دارد به راه
چو آیی بهم پیش داور شویم ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۰
... همی پرورانید چون جان خویش
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه
نگون شد سر نامبردار شاه ...
... به تن بر همه جامه کردند چاک
پشوتن همی رفت گریان به راه
پس پشت تابوت و اسپ سیاه ...
... که روز بزرگان همه گشته شد
تو آموختی شاه را راه کژ
ایا پیر بی راه و کوتاه و کژ
تو گفتی که هوش یل اسفندیار ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۱
... برنده به گنجور او بر شمرد
تهمتن بیامد دو منزل به راه
پس او را فرستاد نزدیک شاه ...
فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۲
... به هر کار پشت و پناهم توی
نماینده رای و راهم توی
سپهر آفریدی و اختر همان ...
... برادر که او را ز من شرم نیست
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر چه بیگانه ای ...
... به چرخ فلک بر بود شست ما
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه
بکن چاه چندی به نخچیرگاه ...
... ز کابل گزیده فراوان سران
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه ...