گنجور

 
سنایی

ای شده پیر و عاجز و فرتوت

مانده در کار خویشتن مبهوت

داده عمر عزیز خویش به باد

شده راضی ز عیش خویش به قوت

متردد میان جبر و قدر

غافل از عین عزت جبروت

ملکوت جهان نخست بدان

پس خبر ده ز مالک ملکوت

مگذر از حکم «آیةالکرسی»

سنگ بفگن چو یافتی یاقوت

آل موسی و آل هارون را

چون ز لاهوت دان جدا ناسوت

نشنیدی که چون نهان گردد

سر حق با سکینه در تابوت

جز سنایی که داند این حکمت

با چنین حکمت سخن مسکوت