گنجور

 
سنایی

در کلام مجید ایزد فرد

«‌امر» گفت آن چنانکه یادش کرد

تو به حرص و حسد میالایش

به خصال حمیده آرایش

با سگ و خوک همنشین مکنش

با رفیقان بد قرین مکنش

چون کند مرگ از همه دورت

وافکند پشت در کو گورت

بود او محرم حصور ابد

در نیاید به تنگنای لحد

هست اینجا برای قوّت و قوت

بازگشتش به عالم ملکوت

چار عنصر چو در شمار آید

تن مرکب از این چهار آید

جان چو از تن مفارقت جوید

هر یکی سوی اصل خود پوید

آنچه از هستی‌اش نشان ماند

جان بود جان، که جاودان ماند

قفس پنج حس را بشکن

مرغ جان را ازو برون افکن

باز را در قفس چه کار بود؟

جای او دست شهریار بود

زین نشیمن‌گهش برون انداز

تا کند در هوای او پرواز

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]