گنجور

 
سلطان ولد

خور عقل است حق اگر دانی

فکرها را به نور او خوانی

حالت فکر تو خدا بینی

نیک و بد را از او جدا بینی

سخنی پیش تو بد و دون است

سخنی خوب و نغز و موزون است

این تفاوت میان هر دو سخن

نشود جز ز نور قابل کن

نه از خور آسمان تفاوتها

می‌کنی در میان پیر و فتی؟

اول آن آفتاب دیده شده است

آنگهی این و آن گزیده شده است

آن گزین تو گشته است گواه

که یقین دیده‌ای خود ای آگاه

ورنه چون شب شود نمی‌بینی

شب تاریک کی تو بگزینی

نیک را از بد و سیه ز سفید

خار را از گل و چنار از بید

چون چراغی نباشدت در پیش

نکنی فرق گرگ را از میش

لیک اندر ضمیر نایدت این

که بخورشید مینمایدت این

گرچه از ضد خور شدت معلوم

که بخور میشود صور مفهوم

خاطر آنجا نمی‌رود ای عم

که از آن نور شد تو را هردم

صور جمله چیزها پیدا

از بد و نیک و از غنی و گدا

پس خور روح را که ضد ّ ش نیست

دایماً قائم است و ندش نیست

بینی از نور او حقایق را

حل کنی جملۀ دقایق را

رایها را همه ازو بینی

وانچه نیکوتر است بگزینی

رایها گرچه هست جمله نکو

بهترین را گزین کنی خوش تو

چه عجب گر از آن شوی غافل

گرچه یکدم نمی‌شود آفل

در نیاید به خاطرت هیچ این

که از آن است فکرهای متین

در تعجب ممان و نیک بدان

که بدان حل شد آشکار و نهان

بی‌گمان فکر و ذکر و دانش را

خورشان یک خور است در دو سرا

تا ترا عقل و رأی و اندیشه است

دیدن ایزدت عیان پیشه است

یک دمی نیست کش نمی‌بینی

پس چه در جستجویْ غمگینی

با تو است آنکسی که میجویی

خیره هر سوی از چه می‌پویی؟

با خود آی و نگاه کن که نظر

هرچه افتاد بیشتر ز فکر

که بدان نور شد برت پیدا

فکر نیکو ز بد و لیک ترا

دور بینیت کرد از او دورت

تا نهان ماند از نظر نورت

خویش را دان که تا خدا دانی

زانکه حق را دلیل و برهانی

هستیت هم دلیل و مدلول است

خاطرت خود چه جای مشغول است

ای پر از آب جوی همچون خم

تشنه منشین مکن تو خود را گم

غافلی از خدای ای گمراه

سر بنه تا رسد ز شاه کلاه

گر بدی گوش گفتمی صد بیت

کی فروزد چراغ کس بی زیت؟

باز گردیم از این به شرح سکوت

خمشی چون یم است و گفت چو حوت