گنجور

 
سنایی

ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت

چون جهان ناپایدار آمد جهان چون خوانمت

ای هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق

در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت

هر چه در زیر زمان آید همه اسمست و جسم

من ز من بی هیچ عذری در زمان چون خوانمت

آسمانها چون زمین مرکب دربان تست

با چنین اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت

آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان

پس تو دارندهٔ مکانی در مکان چون خوانمت

آنچه در صدرست در لولوش کسی می ننگرد

من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت

چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض

پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت

علم تو خود بام عقل و کعبهٔ نفسست و طبع

من چو حج گولان به زیر ناودان چون خوانمت

«این» و «آن» باشد اشارت سوی اجسام کثیف

تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت

آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف

من ز دل چون دانمت یا از زبان چون خوانمت

از ورای «کن فکان» آمد پس از تخییل خویش

در مناجات از فضولی «کن فکان» چون خوانمت

بی‌زبان چون تیر خواهی تا ترا خوانند بس

من سنایی با زبانی چون سنان چون خوانمت