گنجور

 
سنایی

ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست

حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست

از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما

یک زاویه‌ای نیست که پر خون جگری نیست

آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید

کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست

ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو

او را به جز از وقت صبوحی سحری نیست

بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک

ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست

آن دل که همی ترسد از شعلهٔ آتش

والله که به جز روزه مر او را سپری نیست

بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش

امروز به جز خاک مر او را مقری نیست

ای داده به باد این مه با برکت و با خیر

مانا کت ازین آتش در دل شرری نیست

بسیار کسا کو بر عیدی چو تو می‌خواست

امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست

اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار

کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست