گنجور

 
سنایی

زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست

گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست

یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین

جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست

یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان

کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست

در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل

بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست

بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم

گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست

زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم

جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست

واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان

رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست