گنجور

 
سنایی

من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم

کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم

داشتم در بر نگاری را که از دیدار او

پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم

نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل

تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم

بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم

لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم

دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من

دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم

بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود

چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم

چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم

گر امید آن دگر الله اکبر داشتم