گنجور

 
صائب تبریزی

چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم

گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم

بستر وبالین من بود از پروبال هما

تا درین بستانسرا سر در ته پرداشتم

دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم

من که زخم از خنده خود همچو گل برداشتم

تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ

من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم

کار روغن می کند با شعله بیباک آب

شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم

پای سیرم خشک گردید از غرور زهد کاش

بادبانی چون حباب از دامن ترداشتم

نشتر از نامردمی در پرده چشمم شکست

از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم

سبزه خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه

من به این فصل بهار امید دیگرداشتم

آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود

سایه بیدی که در صحرای محشر داشتم

از رگ خامی همان در پیچ و تابم گرچه من

بستر وبالین زآتش چون سمندر داشتم

هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه

تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم

چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت

دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم

بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم

حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم

طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند

تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم