گنجور

 
سنایی

با او دلم به مهر و مودت یگانه بود

سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود

عرش مجید جاه مرا آستانه بود

در راه من نهاد نهان دام مکر خویش

آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود

می‌خواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان

امید من به خلد برین جاودانه بود

هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام

وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

در لوح خوانده‌ام که یکی لعنتی شود

بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود

آدم ز خاک بود من از نور پاک او

گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود

گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای

چون کردمی که با منش این در میانه بود

جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن

کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید

صد چشمه آن زمان ز دو چشمم روانه بود

ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست

ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود