گنجور

 
صفایی جندقی

بیع و شرای آب همانا روا نبود

یا مال و جان آل نبی را بها نبود

یک جرعه کس چرا به عوض یا گرو نداد

گر خون و مالشان این هدر آن هبا نبود

میثاق و مهربانی و مردانگی مگر

در کار بستگان پیمبر سزا نبود

در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند

مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود

خون ریز یک تن از شهدا را که پیش خصم

از هیچ ره مجال عوض یا فدا نبود

این یک مریض هم نه خود از باب رحم زیست

کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود

برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت

جز آنقدر که حکم قوی از قضا نبود

مقتول تیغ عمد چو نامد مگر خطا

کو در خور زیاده از آن ابتلا نبود

رفتی ز دست یکسره غیب و شهاده پاک

بعد از پدر اگر پسر آنی به پا نبود

خصمش نخواست زنده ولی در وجود وی

دیگر برای جور بداندیش جا نبود

کوته شد از قصور بر او دست روزگار

یا دهر را گشایش چندان جفا نبود

بستند پا که باز کنندش دری ز درد

افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود

بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید

حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود

چون یافتی شفا که خود از اشک وخون دل

هر روز و شب جز این دو شرابش دوا نبود

عفریت کفر شاد و سلیمان دین غمین

با این مدار اف به فلک وای بر زمین