گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

روایتی شده از راویان بسی مطلوب

برای علت دوری یوسف از یعقوب

که چون ز مصلحت کردکار بی‌همتا

نمود مادر یوسف وداع دار فنا

از این مقدمه یعقوب شد بسی دلگیر

یکی کنیز خرید ا زبرای دادن شیر

ز شیر دادن یوسف گذشت چون ایام

کنیز داشت یکی کودک و بشیرش نام

ز در رسید یکی روز پیر کنعانی

برای دیدن یوسف ز لطف پنهانی

گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر

نموده است تغافل به یوسفش از شیر

الم به سینه یعقوب بس شرر افروخت

گرفت از بر مادر بشیر را بفروخت

کنیز گشت از این حال مضطرب احوال

نمود روی تضرع به قادر متعال

که یا رب از من و حال دلم گواهی تو

به بی‌کسان دل افسرده داد خواهی تو

ببین فکند جدایی چنان پیمبر تو

میان مادر و فرزند در برابر تو

چو دید زاری آن زن مهیمن علام

بدان ضعیفه همانا شد این چنین الهام

ببین چگونه تلافی از این عمل سازم

میان باب و پسر هم جدایی اندازم

چنانکه تا ز بشیرت به تو خبر نرسد

خبر ز یوسف گمگشته بر پدر نرسد

غرض که گشت چهل سال یوسف از کنعان

جدا ز نزد پدر بهر آن زن گریان

چنان ز وصل پسر گشت این در نومید

که هر دو دیده وی شد ز انتظار سفید

مشیت ازلی این چنین گرفت قرار

که آب لطف به آتش فشاند دیگر بار

ندا رسید به یوسف ز خالق ذوالمن

که نزد باب گرامی فرست پیراهن

که از فراق تو آن پیر نا صبور شده

سفید گشته دو چشمش چو از تو دور شده

همان بشیر به فرمان کردگار جهان

گرفت پیرهن و کرد روی سوی کنعان

رسید بر دروازه دید پیر زنی

نه پیرزن که دو مشت استخوان به یک کفنی

نشان خانه یعقوب را از او پرسید

کنیز بوی محبت از آن نشانه شنید

سئوال کرد چه خواهی ز خانه یعقوب

جواب داد که دارم ز یوسفش مکتوب

از این جواب دل پیر زن به سینه طپید

به گریه گفت که یا رب چه شد نشان امید

به وعده‌ای که نمودی عجب وفا کردی

مرا ز محنت فرزند خود رها کردی

بشیر یافت که آن پیر زن چه می‌گوید

کدام راه از این اضطراب می‌پوید

بگفت غم مخور ای زن که من بشیر توام

زمان وعده بسر رفت و دستگیر توام

بشیر را ز محبت کشید در آغوش

ز هوش رفت و ز فریاد و ناله شد خاموش

بشیر در بر یعقوب برد پیراهن

نمود دیده ز دیدار پیرهن روشن

یکی بشیر دگر در جهان خبر دارم

که از رسالت او شعله بر جگر دارم

همان بشیر که آورد در مدینه خبر

ز حال اهل و عیال حسین تشنه جگر

روایت است که آمد بشیر چون از راه

پیاده شد به سر تربت رسول الله

به گریه گفت که یا مصطفی سلام علیک

به رتبه ختم همه انبیا سلام علیک

خجل ز روی تو هستم اگر به خدمت تو

خبر دهم ز حسین و حریم و عترت تو

ولی رسول چو از اهل بیت اطهارم

به عرض واقعه در خدمت تو ناچارم

به دشت کرببلا از جفای ابن زیاد

به نزد آب حسین تو تشنه لب جا نداد

تمام اهل و عیالش اسیر و خوار شدند

سر برهنه به پشت شیر سوار شدند

سری که داشت به دوش مبارکتو مکان

گهی به خاک تنور و گهی به نوک سنان

سپاه شامی و کوفی سوار و بر مرکب

پیاده عباد بیمار با تن پر تب

ز جای عترت زارت خبر دهم یا نه

گهی به گوشه زندان گهی به ویرانه

به ناسزا دل زینب یکی کباب نمود

یکی به راس حین خارجی خطاب نمود

برای بردن بزم یزید بی‌پروا

به یک طناب ببستند شصت و شش زن را

نشسته بود نصاری به روی کرسی زر

ستاده بر سر پا عابدین بی‌یاور

ظهیر مسخره در بزم شرب نزد یزید

ز دختران عزیزت کنیز می‌طلبید

بریده باد زبانم یزید خانه خراب

به نزد راس حسین تو ریخت درد شراب

شکسته باد دهانم که آن جهود عنود

لب حسین ز چوب جفا نمود کبود

بزرگوار خدایا به حق پیغمبر(ص)

ز جرم (صامت) و عصیان شیعیان بگذار