گنجور

 
صامت بروجردی

روایتست که بوبکر دون چو از دغلی

نمود غصب خلافت پس از نبی ز علی

برای تقویت کار آن پلید شریر

نمود زاده خطاب این چنین تقریر

که تا علی به جهان زنده است نزد عوام

به ما خلافت ناحق نباید استحکام

نباید آن که علی را گذاشت مامونش

به اجتماع بباید که ریختن خونش

قرار داد ابوبکر زشت حیلت ساز

که وقت صبح بدادم چو من سلام نماز

کنند شیر خدا را به وقت سجده شهید

زند به گردن او تیغ خالد بن ولید

به وقت صبح که اندر نماز شد مشغول

ز فعل خویش پشیمان شد آن مظلوم جهول

چرا که گشت ابوبکر بی‌وفا خائف

که گر علی شود از کارهای او واقف

بود که بازوی سرپنجه یداللهی

کند خراب جهان را ز ماه تا ماهی

نداده بود سلام نماز آن غدار

بسوی خالد بی‌آبرو نمود اخیار

که زینهار مشو خالدا به خود مغرور

مکن اراده به امری که کردمت مامور

پس از نماز علی کرد رو به ابن ولید

زوی حقیقت این امر و نهی را پرسید

جواب داد که مامور گشته بودم من

جدا کنم سر مهر افسر تو را از تن

نگشته بود ابوبکر گر مرا ناهی

نمی‌نمودی از کشتن تو کوتاهی

شد از روان علی زین سخن بلند خروش

حمیت اسداللهی آمد اندر جوش

زهم گشود دو انگشت خویش شیر خدا

به پشت گردن خالد نهاد او ز قفا

چنان گشود گلوگاه آن سک بی‌دین

که همچو سکه منقوش گشت نقش زمین

شکوه حیدری آن سان به دان مخنت کرد

که جامه را به تن نحسن خود را ملوث کرد

چو سایه در قدم آن شه سپهر جناب

به التماس فتاددن هر یک از اصحاب

همه به داده وسودند دیده بر قدمش

به حق تربت پاک رسول حق قسمش

برای حرمت قبر رسول رب مجید

گذشت از سر تقصیر خالد بن ولید

دو کس به قتل علی در نماز شد عازم

یکی‌ست خالد و آن دیگریست بن ملجم

نگشت خالد اگر از مراد خود دلشاد

رسید نسل مرادی ز فعل خود به مراد

برای سجده قد شیر حق چو خم گردید

به قتل شه قد آن بی‌حیا علم گردید

به قلب پاک نبی شعله بی‌دریغ افکند

به فرق عم و دامادوی چو تیغ افکند

علی ز ضربت شمشیر وی ز دست افتاد

بر کن اول ارکان دین شکست افتاد

برفت اوج فلک داد و شیون اصحاب

گرفت موج شط خون به دامن محراب

به ساکنان سما زین صدا گزند آمد

ندای «قد قتل المرتضی» بلند آمد

سر برهنه دویدند با غم و شیون

پی تفحص حال پدر حسین و حسن

چو بر سر پدر خویش رهسپار شدند

به درد بی‌پدری هر دو تن دچار شدند

سرشک چشم حسین گشت غیرت عمان

حسن گرفت سر باب خویش بر دامان

به سوی خانه چو بردند نعش میر عرب

کشید معجر بی‌طاقتی ز سر زینب

دو دیده را پی تسکین بی‌کسان واکرد

ز گریه زینب و کلثوم را تسلی کرد

گشود طایر روح امام جن و بشر

ز ملک جسم سوی شاخسار طوبی پر

دل حسین و حسن گشت از الم پر خون

به احترام نمودند باب خود مدفون

فدای آن تن بی‌سر، که بود برنج و تعب

به خاک کرببلا بی‌کفن سه روز و سه شب

کسی نبود که گیرد برای اوماتم

و یا به روی جراحات وحی نهد مرهم

نه مادری که کشد در عزای او معجر

نه خواهری که تواند زند به سینه و سر

نه همدمی که نماید فغان به ماتم او

دمی نهد سر او را مهر بر زانو

نبود بر سر نعشش معین و یار و حبیب

که تابلند کند «الصلوه‌مات غریب»

به جای دفن و کفن شد تنش ز سم ستور

به خاک ماریه در زیر خاک و خون مستور

بس است (صامت) از این بیشتر شتاب مکن

از این قضیه دل خلق را کباب مکن