گنجور

 
صامت بروجردی

گرفته نور ز داغ جگر نظاره ما

که آفتاب برد حسرت ستاره ما

درستکاری ما را همین طریق بس است

که هیچ آنیکه نشکست سنگ خاره ما

کسی ز صحبت ما دو رشد که نا اهلست

کدام پنبه خطر دیده از شرار ما

کلام عشق و هوس را چه سازگاری نیست

از آن سبب بود از سایه هم کناره ما

به غیر حرف وفا و محبت ای زاهد

چه دیده که نیائی تو در اراده ما

برهنه پائی ما کاشت تخم آبله را

شود مبارک ما خلعت دوباره ما

علاج اشک ز مژگان چه می‌کنی(صامت)

به لخت لخت جگر کرده خو قناره ما