گنجور

 
اهلی شیرازی

دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست

فریادم از آنست که فریاد رسی نیست

از خانقه ایشیخ در کس نگشایند

معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست

ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان

واماندگیت جز بشکست قفسی نیست

بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی

هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست

گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ

کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست

در سیل غم از جای شدن کار خسان است

اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست