گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال

شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال

رده فانوس طبعم شد بر پروانه‌ها

فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال

پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب

چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال

نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد

یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال

خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف

از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال

بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین

ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال

سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان

در سجودش خم بود قد الف قدان چودال

آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر

آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال

فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض

ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال

آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ

وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال

هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب

هر کمالی از کمال اوست در حد کمال

آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا

کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال

یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود

آب می‌شد در چه کنعان ز فرط انفعال

خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست

قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال

دست او دست علی دست علی دست خداست

داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال

گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش

دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال

نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی

گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال

ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین

سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال

آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد

در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال

در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت

سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال

دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو

در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال

یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب

از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال

یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین

نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال

ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ

مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال

پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان

رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل

این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین

یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال

عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین

خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال

آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما

از برای قطره بی کند روی سئوال

از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام

خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال

پس به بازوی یلی مانند جد خود علی

کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال

متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز

عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال

شبه احمد را ز نو کرد آیت شق‌القمر

ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال

بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت

رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال

دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند

دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال

چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن

دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال

بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان

ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال

در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم

گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال

چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق

قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال