گنجور

 
سلمان ساوجی

چو خورشید فلک برداشت از چین

می یاقوتی اندر جام زرین

ملک در گفت و گوی عزم میدان

سر زلف سیه را ساخت چوگان

سر بدخواه در چوگان فکنده

ز غبغب گوی در میدان فکنده

به نزد قیصر آمد شاد و خرم

زمین بوسید کای سالار عالم

شنیده‌ستم که شادی شهسوار است

به میدان نیز مرد کارزار است

چو در میدان سواری می‌نماید

ز مردان گوی مردی می‌رباید

چو در مجلس نشد دیروز پیروز

به میدان کرد باید میل امروز

به میدان ارادت اسب تازیم

به چوگان سعادت گوی بازیم

توان بودن که این چابک سواری

خلاصی بخشدش زآن شرمساری

ملک بر پشت پران باد پایی

چو شاهینی مطوس بر همایی

به کف چوگان از زر چون هلالی

مه و خورشید را خوش اتصالی

چو زلف خود فرس بر ماه می‌تاخت

به چوگان گوی با خورشید می‌باخت

از آن جانب درآمد خسرو شام

شد از گرد سپه گیتی سیه فام

هزاران مرد چوگان باز شامی

روان در موکب از بهر غلامی

ز دُرّ و لعل بر سر نیم تاجی

که می‌ارزید هر لعلش خراجی

چو مه بر ادهم شامی نشسته

میان‌بندی ز زر چون چرخ بسته

چو مشکین زلف چوگانیش بر دوش

به هر جانب هزارش حلقه در گوش

خبر بردند نزدیکان به افسر

که با جمشید شادی‌شاه و قیصر

به میدان گوی خواهد باخت امروز

فرس بر ماه خواهد تاخت امروز

برون از شهر قصری داشت قیصر

که بودش صحن میدان در برابر

ز ایوان افسر و خورشید عذرا

برون رفتند بر عزم تماشا

بر آن قصر بهشت آیین نشستند

نظر بر منظر جمشید بستند

دو ماه مهر طالع چون ستاره

همی کردند در میدان نظاره

بر آمد از ره میدان روارو

ز چوگانها هوا شد پر مه نو

ز هر جانب خروش نای برخاست

زمین چون آسمان از جای برخاست

سران اسباب میدان ساز کردند

همایون چتر شاهی باز کردند

ملک شادی شد اول اسب در تاخت

به چوگان جلادت گوی می‌باخت

گه از چپ گوی می‌زد گاه از راست

ز سرداران قیصر مرد می‌خواست

ملک از جا بُراق جم برانگیخت

زمین و آسمان را در هم آویخت

به چوگان گوی می‌برد از مقابل

چو مه رویان به زلف، از عاشقان دل

ز پی چندان که شادی می‌دوانید

بجز گرد براق جم نمی‌دید

به شادی باز کرد آن نیک پی روی

چو اقبال و سعادت همرهش گوی

سیه رو ماند شادی بر سر راه

نمی‌یارست رفتن در پی شاه

چو خورشید آن قد و شکل و شمایل

بدید، این بیتها می‌خواند در دل: