گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود

کارم ز روزگار دگرگون همیشود

رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد

دردم ز حد صبر بیرون همیشود

آهم نفس گرفته بعیوق میرسد

اشکم گذار بسته بجیحون همیشود

هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد

کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود

از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک

آهم ز دست دوست بگردون همیشود

موج بلا نگر که بمن چون همیرسد

عمر عزیز بین که ز من چون همیشود

گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک

آری شود و لیک جگر خون همیشود

تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون

جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون

از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب

وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب

طوفان محنتست و گر نیست باورت

اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب

چون کار سست گشت و بالست گفتگو

چون بند سخت گشت محالست اضطراب

دشمن بر آب دیده من رحمت آورد

رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب

از یار چند وعده در پرده غرور

وز دوست چند طعنه در صورت عتاب

چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر

چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب

بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح

وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب

گوئی غمست روزی من کاش غم بدی

روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی

این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست

وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست

گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود

صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست

آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست

وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست

بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست

در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست

ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت

کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست

گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی

مارا ز روزگار شکایت همین یکیست

از ما قبول می نکند روزگار عذر

آری گناه ما هنرست این نه اند کیست

غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست

کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست

راه وفا سپردم و دشمن گواه بس

فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس

گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل

گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس

بهتان خصم خال رخ عصمت منست

تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس

پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم

رایات صبح پرده در دزد راه بس

بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال

آری صفای آینه را جرم آه بس

تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو

عون خدا و دامن پاکم پناه بس

گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش

ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس

ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز

تا کی خطا و چند دغا راستی بباز

هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست

وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست

ز راستیست پی زده و بندبند رمح

وزراستیست سر زده تیراز گشادشست

از راستی بگو ثمرت چیست سرو را

با صد هزار دست چه داری ازان بدست

کلک ارزراستی کمری بست بر میان

در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست

صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد

تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست

از راستیست هیچ ندارد الف ببین

یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست

رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند

فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست

خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست

ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست

راحت چگونه یابم فضل است مانعم

قصه چگونه خوانم عقلست وازعم

نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو

نزد عوام چون الف بسم ضایعم

در روی هر که خندم از انکس قفا خورم

کس را گناه نیست چنینست طالعم

اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم

وینست عیب من که نه خائن نه طامعم

در شغل شاکرم بگه عزل صابرم

گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم

در حل مشکلات چو خورشید روشنم

در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم

بر پاکدامنی دلم فضل من گواست

یار موافقم نه که خصم منازعم

آنکو نگشت با بد همداستان منم

وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم

گویند شغل خویش بدشمن مده بزور

بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور

خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد

کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور

نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند

نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور

این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا

زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور

خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب

خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور

چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار

بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور

حصن سر وتنست درشتی خارپشت

نرمی بباد داد سر قاقم و سمور

ای خصم دست یافته زخم سخت زن

فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن

اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان

ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان

بر دم مار پای نهادی سرش بکوب

ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان

شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد

تو صید او شوی و نیابی بجان امان

من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر

تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان

حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم

کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان

من کز دهان شیر برم قرص آفتاب

با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان

افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی

آری شنیده که خر لنگ و کاروان

بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت

چون دست من رسد بکنم پوست از سرت

طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد

گردون چرا نواله بمن استخوان دهد

میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست

تا روزگار مالش تو قلتبان دهد

بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی

چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد

افعی گزنده است و زبس زهر میدهد

او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد

من گر بدی کنم نه همانا که روزگار

یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد

نحل از برای راحت خلقست لاجرم

گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد

دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ

فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد

هر گه کز آتش دل در جوش میشوم

مستی همی نمایم و خاموش میشوم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode