گنجور

 
ناصرخسرو

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موری تو و فلک به مثل زنده پیل مست

دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

شور است آب او ننشاندت تشنگی

گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای

یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت

«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش

تا دست‌ها فرو ننهد مرکبت به گور

گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست

پرهیزدار و با دم این اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد

از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

از بی‌وفا وفا به غنیمت شمار ازانک

یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

بنگر به یار خویش که او گرسنه است و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر

تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورش‌های چرب و نرم

گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

هردو یکی شود چو زحلقت فرو گذشت

حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟

کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پای تو مرکب است و کف دست مشربه است

گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور

اکنون نگر به کار که کارت به دست توست

برگ سفر بساز و بکن کارها به هور

بار درخت دهر توی جهد کن مگر

بی مغز نوفتی ز درختت چو گوز غور

غره مشو بدانکه تو را طاهر است نام

طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور

فعل نکو ز نسبت بهتر، کز این قبل

به شد ز سیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

بسیار بر مجه به مثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده‌است شست سال

بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور