گنجور

 
سلمان ساوجی

خیال خود همه باید، ز سر به در کردن

دگر به عالم سودای او گذر کردن

زمان زمان به جهانی رسیدن عشقش

وزان جهان به جهانی دگر سفر کردن

به منزلی که نباشد حبیب اگر باشد

سودا دیده نباید، در آن نظر کردن

چو شمع در نظر او شبی هوس دارم

به پا ستادن و خوش خدمتی به سر کردن

مطولست به غایت حکایت عشقش

نمی‌توان به عبارات مختصر کردن

فرو مکش سخن موی در میان ای دل

چه لازمست سخن را درازتر کردن

دل مرا که به بویی است قانع از تو چو مشک

چه باید این همه خونابه در جگر کردن؟

درین هوس که تویی باید اول ای سلمان

هوای دنیی و عقبی ز سر به در کردن

به باد، جان به تمنای دوست بر دادن

ز خاک سر به تماشای یار بر کردن

 
 
 
کمال خجندی

بدیده سوی تو حیف آیدم گذر کردن

نشان پای نو آزرده نظر کردن

نهادهایم همه سوی آستان تو روی

بعزم کعبه مبارک بود سفر کردن

لب تو همدم ما چون بریم از آن سر زلف

[...]

ملک‌الشعرا بهار

معاهده است فقط از برای خرکردن

وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه