گنجور

 
بیدل دهلوی

به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان‌ گمان بردن

به رنگ رشته فربه گشته‌ام لیک از گره خوردن

حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این

نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن

دلی پرواز ده‌ کز ننگ کم ظرفی برون آیی

زصافی می‌تواند قطره را دریا فرو بردن

سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمی‌گردد

مگر آتش برآرد ترک‌، هندو را پس از مردن

غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را

ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن

مزاج عشق در سعی فنا مجبور می‌باشد

ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن

به‌حکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی

به خاک ما نمی‌خواهد مروت دام‌ گستردن

به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه می‌باشد

که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن

طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل

به چین می‌بایدم چون ابر چندی دامن افشردن