گنجور

 
سلمان ساوجی

در ازل، عکس می لعل تو در جام، افتاد

عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد

جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد

راز سر بسته خم، در دهن عام افتاد

خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید

آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد

باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود

صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد

دوش بر کشتن عشاق، تفال می‌کرد

اولین قرعه که زد، بر من بد نام افتاد

سوسن اندر چمن، آزادی قدش می‌کرد

نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد

صنم چین، به جمال تو، تشبه می‌کرد

نام معبودی از آن روی، بر اصنام افتاد

عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت

طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد

دوش سلمان به قلم، شرح دل خود، می‌داد

آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد