گنجور

 
سلمان ساوجی

آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت

عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت

پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع

گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت

لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت

گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت

تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق

در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت

دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند

تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت

زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش

کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت

در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال

کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت

 
 
 
صائب تبریزی

گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت

دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت

خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند

بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت

صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش

[...]

واعظ قزوینی

آنکه ز آب عدل او، باغ جهان گل گل شکفت

باد قهرش، گر ظلم از ساحت ایام رفت

یاد پیکانش دل بدگوهران در سینه سفت

بخت گیتی شد از و بیدار، و چشم فتنه خفت

یغمای جندقی

خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت

خورد و خفت دختران را طاق و جفت

جیحون یزدی

زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت

با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت

ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت

دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت

ملک‌الشعرا بهار

شعر دانی چیست‌، مرواربدی از دیای عقل

شاعر آن‌ افسونگری کاین ‌طرفه‌ مروارید سفت

صنعت‌ و سجع‌ و قوافی‌ هست‌ نظم‌ و نیست شعر

ای بسا ناظم که نظمش نیست الا حرف مفت

شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد ز لب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ملک‌الشعرا بهار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه