گنجور

 
جیحون یزدی

اینکه با چهر تو چون سحر مبین است آفتاب

در پناه خال هندویت مکین است آفتاب

زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب

ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب

یا که مرآت رخ جان آفرین است آفتاب

ای میانت درکمر همچون زیان اندر بسود

وان کمرگر ازمیانت کاست برحسنت فزود

صولجان زلفت ازخورگوی زیبائی ربود

گوئی از عشق مه روی تو بر چرخ کبود

عاشقی رخ زرد و خاکسترنشین است آفتاب

هجر زلف پرده سازت شد چو دلرا پرده سوز

رفت عمری بس دراز و من گرفتارم هنوز

تا خطت ننگیخته خرمن زشب برگرد روز

دارم از ماهیت خورشکی ایمه رخ فروز

وآنکه استدلال کن کزما وطین است آفتاب

زاهدی کز چشم شوخت رمزی از مستی شنفت

با مژه خام ره میخانه را از وجد رفت

ایکمانکش طاق ابرویت بتیر غمزه جفت

دوش خواندم آفتابت عقل روشن رای گفت

کی چو آنمه سست مهر و سخت کین است آفتاب

تانه گرد راهت اندر دامنی منزل کند

هرکجا خاکیست چشمم زاشک حسرت گل کند

کو مرا بختی که بر سوی منت مایل کند

رخ بزلفت زابروان و مژه صید دل کند

وه که با تیر و کمان اندرکمین است آفتاب

ایکه مه بهر نثارت جان نهاده برطبق

گل به پیش چهر تو پیچده ازخجلت ورق

آب با اندام تو نتواند از صافی نطق

چون به می خوردن نشینی وز رخت خیزد عرق

هر دمت ازخرمن مه خوشه چین است آفتاب

ای روان افزا تکلم از لب چون قند تو

صد چو شیرین کوهکن از شور شکر خند تو

قصه ماه و قصب با عاشقان پیوند تو

آفتاب انوری لیکن کجا مانند تو

با قد سرو و رخ چون یاسمین است آفتاب

راستی زلف کجت نامد اگر دزدی دغل

پس چرا زان پاک رخ خورشید دارد در بغل

گرچه روی تو چو خورشید است درخوبی مثل

زآفتابت به نشاید خواند زیرا کز ازل

سایه پرورد خداوندی امین است آفتاب

آنکه در اخلاف آدم تا فلک دارد بیاد

خردسالی با خرد اینگونه از مادر نزاد

همچو بخت خود جوان اما بهر پیر اوستاد

ماه اقران ملجا ایران امین الملک راد

کز قبولش درکواکب بیقرین است آفتاب

شه بدین نوخیزی افزود ازسترگان جرگهش

زانکه توام زاده ای با بخت خود داند شهش

شه پرستیدن طریقش پارسائی شیمه اش

زاشتیاق سجده افلاک رفعت درگهش

پای تا سر روی و سر تا پا جبین است آفتاب

گرنه سطح کاخ او را پاسبانست آسمان

پس چرا از کهکشان بسته میانست آسمان

هر کجا قدر وی آنجا بی نشانست آسمان

آسمانش خوان اگر رکن زانست آسمان

آفتابش دان اگر قطب زمین است آفتاب

گرچه درعالم از او هر گوشه ملک معظمی است

لیک در ذاتش زدانش طرح دیگر عالمی است

زیر ظل رایتش هر دیو از حشمت جمی است

حلقه گردون بر انگشت جلالش خاتمی است

کز ازل آن طرفه خاتم را نگین است آفتاب

چون به کاری از رجال اقدام بر تدبیر شد

هر چه او فرمود تاج تارک تقدیر شد

تیر دوراندیش عزمش را قضا نخجیر شد

همچو کیهان سیر رایش ازچه عالمگیر شد

گرنه با آب ضمیر وی عجین است آفتاب

ایکه جز در فرض نتوان دید تمثال ترا

در شهود ازغیب فرآید همی فال ترا

ملک و ملت را زمام اندر کف اجلال ترا

خنگ صرصر پوی شهلان کوب اقبال ترا

چرخ زین شمسه ای قرپوس زین است آفتاب

از فروزان اختر تو کامگار است آسمان

وز طربزا دوره ات در افتخار است آسمان

صدره اندر چنگ یک حکمت دچار است آسمان

یسر افزا موکبت را در یسار است آسمان

یمن بخشا کوکبت را در یمین است آفتاب

اطلس گردون خیام شوکتت را دامنی است

آسمان انجم از زر نوالت مخزنی است

خلد و نیران مهر و قهرت را کهین پاداشنی است

ابلق چرخت در اصطبل غلامان توسنی است

کش ز بدو ماسوی داغ سرین است آفتاب

فراکلیل تو را با فرقدانست اقتران

فتح را برجنبش کلکت زجانست ارمغان

از وجودت بر روان کن فکانست امتنان

عیسی جاه تو را برآستانست آسمان

موسی جود تو را درآستین است آفتاب

با سفیران تو مه گم گشته پیکی راه جوی

نزد بوابت زحل دون پایه ای زارذال کوی

با ضمیرت آفتاب افسرده ای بیهوده پوی

باورش گر نیست بارای تو گردد روبروی

چند گویم آنچنان یا این چنین است آفتاب

داورا یکره گرم مهر تو نفزودی شعف

کین هفت اختر هزاران باره ام کردی تلف

زیبدار صد گونه جیحون را برافزائی شرف

شمس شیر رایتت راشش جهت اندر کنف

تا ممکن برسپهر چارمین است آفتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode