سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر شیخ حسن

دجله عمری است، تر و تازه که خوش می گذرد

ساقیا می گذرد عمر به عطلت مگذار!

چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟

چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟

کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است

بر لب دجله رو و دست بشوی از همه کار

کمتر از خار نه ای ، دامن گل بویی گیر

کمتر از سرو نه ای ، تازه نگاری به کف آر

جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح

جام جمشیدی صبها به صبوحی بردار

جام بر کف نه و در باده نگر تا زصفا

حور در پردهٔ روحت بنماید دیدار

می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح

صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار

بخت یار است و فلک تابع و ایام به کام

فتنه در خواب و جهان ایمن و دولت بیدار

دور مستی است در این دور نزیبد که بود

بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار

نقطه دایرهٔ پادشهی ، شیخ حسن

شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار

آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند

که بدار ای فلک او را نبود باز مدار

کف او مقسم ارزاق وضیع است و شریف

در او کعبه آمال صغار است و کبار

بار ها با گهر افشانی دستش ز حیا

ابر آب دهن انداخته در روی بحار

قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی

عیسی مایده آراش بدی خوان سالار

ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت

وی که از روضهٔ اخلاق تو فصلی است بهار !

فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف

همه بر دیدهٔ خورشید نویسد به غبار

زحل از قدر تو آموخت بزرگی و شرف

این چنین ها کند آری اثر حسن جوار

شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح

دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار

بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان

زه به گوش ظفر آید ز دهان سوفار

روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی

در نیار به جوی هیچکس او را به شمار

گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ

بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار

باز اگر پای به دست تو مشرف نکند

پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار

هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای

بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار

خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد

نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار

عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت

استقامت نپذیرند نجوم سیار

این یقین است که در عرصه ملک شطرنج

برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار

دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد

بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار

وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی

نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار

نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر

نه از این حزم بود منصف شاهی را عار

آخر دست بر آرد اثر دولت شاه

زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار

پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت

مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار

بلبلی نیست که در معرضم آید امروز

من تنها وز مرغان خوش آواز هزار

تا جهان را بود از گردش ایام نظام

تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار

باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس

دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!