گنجور

 
فرخی سیستانی

ای ز کار آمده و روی نهاده به شکار

تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار

گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد

گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار

هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز

ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار

وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر

وای آن شیر که در صید بدو گویی دار

روز صید تو به چشم تو چه روباه و چه شیر

روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار

من درین صیدگه آن دیدم از تو ملکا

که صفت کردن آن گشت به من بر دشوار

هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود

همه را گرد به هم کردی در یک دیوار

گرد ایشان پره ای بستی تا تند عقاب

زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار

وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر

هر که را گفتی بر دیده برم تیر به کار

در دویدند به سوی تو قطار از سر کوه

باز گستردی در دامن کهشان به قطار

چون درختان کشن بودند از دور و به تیر

بفتادند بدان سان که فتد میوه ز دار

بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود

شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار

در زمانی همه دشت ز خون دد و دام

لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار

نه کران است مر آن را که تو کردی به قیاس

نه کنار است مر آن را که تو کردی به شمار

ظن برم من که چنین بود همانا دشمن

کشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوار

خواهمی من که بجایستی بهرام امروز

تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار

شاد باش ای ملک بار خدایان که گرفت

دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار

تو به کردار چنین قادر و ما در همه وقت

پیش کردار تو درمانده به عجز از گفتار

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد

شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز

نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار

هر کجا گویی محمود، بدانند که کیست

از فراوانی کردار و بلندی آثار

به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد

وین سخن نزد همه خلق عیان است و جهار

نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام

اینت نامی و خوی ساخته معنی دار

هر جهانداری کو را به لقب باشد فخر

هیچ شک نیست کز آن فخر ترا باشد عار

مرد باید که مسلمان بود و پاک بود

چه به کار آید چندین سخنان بیکار

ای به هر جای ترا سروری و پیشروی

وی به هر کار ترا دسترس و دست گذار

شهریاران را فخری چه به بزم و چه به رزم

پادشاهان را نازی چه به تاج و چه به بار

فرخت باد برون آمدن از خانه به صید

شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار

شادمانه به تو آن کس که ترا دارد دوست

شادمانه به تو آن کس که ترا باشد یار

سال و ماهش به رخ از شادی رویت گل سرخ

روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار

عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا

شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار

گاه در موکب شاهانهٔ تو جوشن‌پوش

گاه در مجلس فرخندهٔ تو باده‌گسار

هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان

یک زمان دور مباد از غم و از نالهٔ زار

مجلس افروز به تو باغ تو امروز شها

مجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوار

تا بزرگان سپاه تو به هر باغ کنند

پیش تو از قبل تهنیت باغ نثار