گنجور

 
مجد همگر

آن روی چون بهارت رشک نگار چینی

جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی

رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان

در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی

در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی

بر چرخ خوبروئی خورشید مه جبینی

بر بام چون خرامی سروی که بر سپهری

چون در چمن نشینی ماهی که بر زمینی

گفتم جهانت خوانم دل گفت نی که جان است

چون نیک می ببینم هم آنی و هم اینی

من سر فدات کردم از بس نیازمندی

تو سر فرو نیاری از بس که نازنینی

افتاده ام به مهرت دستم چرا نگیری

جان داده ام به بویت با من چرا به کینی

من وصل جویم از تو تو صبر جوئی از من

من آن ز تو نیابم تو این ز من نبینی

دی با دلم غمت گفت کز وی اثر نیابی

گر بر امید وصلش عمری دگر نشینی

او با تو در نسازد تو در غمش چه سوزی

فرسوده گردی از غم گر کوه آهنینی

من زین جهان گزیدم کنجی به نامراد

تا در جهان بر آمد نامم به به گزینی

با اینهمه ندارد کس در جهان به جز من

طبعی بدین لطیفی شعری بدین متینی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode